مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: حد و مرز عقل و فلسفۀ برهانی
مقصودش از بیت اخیر اشاره است به مقام و مرتبتی که عرفا میگویند: «طور وراء طور العقل» یعنی حالتی است که عقل عادی بشر از درک آن عاجز است.
به همین مناسبت است که مولوی همهجا حدّ و مرز عقل و برهان فلسفی را محدود و معلوم میکند؛ و معتقد است که عقول و افهام عادی بشر به کنه افکار و دریافتهای عارفان و اصل و مردان کامل نمیرسد؛ و نیز عقل انسانی به طور کلی دارای مراتب تودرتوی پنهانی است که اگر در وادی سیر و سلوک و عرفان وارد شوند، کمکم آن پردهها برداشته میشود و به مقام شهود و کشف عوالم غیب میرسند:
بَند معقولات آمد فَلسفی/ شَهسوار عقلِ عقل آمد صَفی
عقلِ عقلت مغز و عقل توست پوست/ معدۀ حیوان همیشه پوستجوست
فلسفی گوید ز معقولات دون/ عقل از دهلیز میناید برون
***
زان سبب جانش وَطَن دید و قَرار/ اندرین سوراخ دنیا موشوار
هم درین سوراخ بَنّایی گرفت/ درخور سوراخ، دانایی گرفت
***
فلسفی کو مُنکر حَنّانه است/ از حواس انبیا بیگانه است
فلسفی مُنکر شود در فکر و ظَن/ گو بُرو سَر را بدان دیوار زن
نُطق آب و نُطق خاک و نُطق گِل/ هست مَحسوس حواس اهل دل
***
این نُجوم و طِب، وَحی انبیاست/ عقل و حس را سوی بیسو رَه کجاست
یعنی کسی که اولبار به کشف علوم و معارف بشری از قبیل طب و نجوم نایل آمده نبوت داشته یعنی، صاحب روح وحیگیر بوده است و همواره حال بر همین منوال است.
عقل جزوی عقلِ اِستخراج نیست/ جز پذیرای فن و مُحتاج نیست
قابل تَعلیم و فهم است این خِرَد/ لیک صاحب وحی تعلیمش دهد
***
عقل جُزوی، کَرکَس آمد ای مُقِل/ پَرِّ او با جیفهخواری مُتصل
عقل اَبدالان چو پَرِّ جبرئیل/ میپَرَد تا ظِل سِدره، میلمیل
***
خود خِرَد آن است کو از حق چَرید/ نی خِرد کآن را عُطارد آفرید
پیشبینی خِرَد تا گور بود/ وان صاحبدل به نَفخ صور بود
زین قَدَم وین عقل رو بیزار شو/ چشم غَیبی جوی و بَرخوردار شو
زین نظر وین عقل ناید جز دَوار/ پس نظر بگذار و بگزین انتظار
***
تا به کی عکس خیال لامِعه/ جهد کُن تا گرددت این واقعه
تا که گفتارت ز حال تو بُوَد/ سَیر تو با پَرّوبال تو بُوَد
مَنطقی کز وحی نبود، آن هواست/ همچو خاکی در هوا و در هَباست
***
جهد کن تا میتوانی ای کیا/ در طریق انبیا و اولیا
کسب کن، سعیی نما و جهد کن/ تا بدانی سر علم من لدن
***
نیست دید رنگ بینور بُرون/ همچنین رنگ خیال اندرون
این برون از آفتاب و از سُها/ و اندرون از عکس انوار عُلا
نور نور چشم، خود نور دل است/ نور چشم از نور دلها حاصل است
باز نور نور دل، نور خُداست/ کو ز نور عقل و حس، پاک و جداست
***
آینهت دانی چرا غَماز نیست/ زانکه زَنگار از رُخش مُمتاز نیست
رو تو زنگار از رخ دل پاک کن/ بعد از آن آن نور را ادراک کن [۱]
[۱] این بیت را طبع نیکلسون ندارد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!