مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۵۰ – مُرتَد شُدنِ کاتِبِ وَحیْ به سَبَبِ آن که پَرتو وَحی بَرو زد، آن آیَت را پیش از پیغامبر صَلّی اللّهُ عَلَیْهِ وَ سَلَّمَ بِخوانْد، گفت پس من هم مَحلِّ وَحی‌اَم

 

۳۲۴۱ پیشْ از عُثمانْ یکی نَسّاخ بود کو به نَسْخِ وَحیْ جِدّی می‌نِمود
۳۲۴۲ چون نَبی از وَحی فَرمودی سَبَب او همان را وا نِبِشتی بر وَرَق
۳۲۴۳ پَرتوِ آن وَحیْ بر وِیْ تافْتی او دَرونِ خویشْ حِکمَت یافتی
۳۲۴۴ عینِ آن حِکمَت بِفَرمودی رَسول زین قَدَر گُمراه شُد آن بوالْفُضول
۳۲۴۵ کانچه می‌گوید رَسولِ مُسْتَنیر مَر مرا هست آن حقیقت در ضَمیر
۳۲۴۶ پَرتوِ اَنْدیشه‌اَش زد بر رَسول قَهْرِ حَق آوَردْ بر جانَشْ نُزول
۳۲۴۷ هم زِ نَسّاخی بَر آمَد، هم زِ دین شُد عَدوِّ مُصْطَفی و دینْ به کین
۳۲۴۸ مُصْطَفی فرمود کِی گَبْرِ عَنود چون سِیَه گشتی اگر نور از تو بود؟
۳۲۴۹ گَر تو یُنْبوعِ اِلهی بودی‌یی این چُنین آبِ سِیَه نَگْشودی‌یی
۳۲۵۰ تا که ناموسَش به پیشِ این و آن نَشْکَنَد، بَر بَست این او را دَهان
۳۲۵۱ اَنْدرون می‌سوختَش هم زین سَبَب توبه کردن می‌نَیارِست این عَجَب
۳۲۵۲ آه می‌کرد و نبودش آهْ سود چون دَرآمَد تیغ و سَر را دَر رُبود
۳۲۵۳ کرده حَقْ ناموس را صد مَنْ حَدید ای بَسا بَسته به بَندِ ناپَدید
۳۲۵۴ کِبْر و کُفر آن‌سان بِبَست آن راه را که نیارَد کرد ظاهر آه را
۳۲۵۵ گفت اَغلْالاً فَهُمْ بِهْ مُقْمَحون نیست آن اَغلْالْ بر ما از بُرون
۳۲۵۶ خَلْفَهُمْ سَدًّا فَأَغْشَیْناهُمُ می‌نَبینَد بَنْد را پیش و پَسْ او
۳۲۵۷ رَنگِ صَحرا دارد آن سَدّی که خاست او نمی‌داند که آن سَدِّ قَضاست
۳۲۵۸ شاهِدِ تو سَدِّ رویِ شاهِد است مُرشِدِ تو سَدِّ گفتِ مُرشِد است
۳۲۵۹ ای بَسا کُفّار را سودایِ دین بَندَشان ناموس و کِبْر و آن و این
۳۲۶۰ بَندْ پنهان، لیکْ از آهن بَتَر بَندِ آهن را کُند پاره تَبَر
۳۲۶۱ بَندِ آهن را توان کردن جُدا بَندِ غَیبی را نَدانَد کَس دَوا
۳۲۶۲ مَرد را زنبور اگر نیشی زَنَد طَبْعِ او آن لحظه بر دَفْعی تَنَد
۳۲۶۳ زَخمِ نیش امّا چو از هستیِّ توست غَمْ قَوی باشد، نگردد دَردْ سُست
۳۲۶۴ شَرحِ این از سینه بیرون می‌جَهَد لیکْ می‌تَرسَم که نومیدی دَهَد
۳۲۶۵ نی مَشو نومید و خود را شاد کُن پیشِ آن فَریادرَسْ فریاد کُن
۳۲۶۶ کِی مُحِبِّ عَفو، از ما عَفو کُن ای طَبیبِ رنجِ ناسورِ کُهُن
۳۲۶۷ عکسِ حِکمَتْ آن شَقی را یاوه کرد خود مَبین، تا بَر نیارَد از تو گَرْد
۳۲۶۸ ای برادر بر تو حِکمَت جاریه‌ست آن زِ اَبْدال است و بر تو عاریه‌ست
۳۲۶۹ گَرچه در خود خانه نوری یافته‌ست آن زِ همسایه‌یْ مُنَوَّر تافته‌ست
۳۲۷۰ شُکر کُن، غِرِّه مَشو، بینی مَکُن گوش دار و هیچ خودبینی مَکُن
۳۲۷۱ صد دَریغ و دَردْ کین عاریَّتی اُمَّتان را دور کرد از اُمَّتی
۳۲۷۲ من غُلامِ آن کِه او در هر رِباط خویش را واصِل نَدانَد بر سِماط
۳۲۷۳ بَسْ رِباطی که بِبایَد تَرک کرد تا به مَسْکَن دَر رَسَد یک روز مَرد
۳۲۷۴ گَرچه آهنْ سُرخ شُد، او سُرخ نیست پَرتوِ عاریَّتِ آتش‌زنی‌ست
۳۲۷۵ گَر شود پُر نورْ روزَن یا سَرا تو مَدان روشنْ مگر خورشید را
۳۲۷۶ هر دَر و دیوار گوید روشَنَم پَرتوِ غَیری ندارم، این مَنَم
۳۲۷۷ پَس بگوید آفتاب ای نارَشید چون که من غارِب شَوَم، آیَد پَدید
۳۲۷۸ سَبزه‌ها گویند ما سَبز از خَودیم شاد و خندانیم و بَس زیبا خَدیم
۳۲۷۹ فَصْلِ تابستان بِگوید اِی اُمَم خویش را بینید چون من بُگْذَرَم
۳۲۸۰ تَن هَمی‌نازَد به خوبیّ و جَمال روحْ پنهان کرده فَرّ و پَرّ و بال
۳۲۸۱ گویَدَش ای مَزْبَله تو کیستی؟ یک دو روز از پَرتوِ من زیستی
۳۲۸۲ غُنْج و نازَت می‌نَگُنجَد در جهان باش تا که من شَوَم از تو جَهان
۳۲۸۳ گَرم‌دارانَت تو را گوری کَنَند طُعْمهٔ ماران و مورانَت کُنَند
۳۲۸۴ بینی از گَنْدِ تو گیرد آن کسی کو به پیشِ تو هَمی مُردی بَسی
۳۲۸۵ پَرتوِ روح است نُطْق و چَشم و گوش پَرتوِ آتش بُوَد در آب، جوش
۳۲۸۶ آن‌چُنان که پَرتوِ جانْ بر تَن است پَرتوِ اَبْدالْ بر جانِ من است
۳۲۸۷ جانِ جانْ چو واکَشَد پا را زِ جان جانْ چُنان گردد که بی‌جانْ تَن بِدان
۳۲۸۸ سَر از آن رو می‌نَهَم من بر زمین تا گواهِ مَن بُوَد در روزِ دین
۳۲۸۹ یَوْمِ دین که زُلْزِلَتْ زِلْزالَها این زمین باشد گواهِ حال‌ها
۳۲۹۰ کو تُحَدِّثْ جَهْرَةً اَخْبارَها در سُخَن آید زمین و خارَه‌ها
۳۲۹۱ فلسفی مُنْکِر شود در فکر و ظَن گو بُرو سَر را بر آن دیوار زن
۳۲۹۲ نُطْقِ آب و نُطْقِ خاک و نُطْقِ گِل هست مَحْسوسِ حَواسِ اَهلِ دل
۳۲۹۳ فلسفی کو مُنْکِرِ حَنّانه است از حَواسِ اَوْلیا بیگانه است
۳۲۹۴ گوید او که پَرتوِ سودایِ خَلْق بَس خیالات آوَرَد در رایِ خَلْق
۳۲۹۵ بلکه عکسِ آن فَساد و کُفرِ او این خیالِ مُنْکِری را زَد بَرو
۳۲۹۶ فلسفی مَر دیو را مُنْکِر شود در همان دَمْ سُخرهٔ دیوی بُوَد
۳۲۹۷ گَر ندیدی دیو را،خود را بِبین بی‌جُنون نَبْوَد کَبودی بر جَبین
۳۲۹۸ هرکِه را در دلْ شک و پیچانی است در جهانْ او فلسفیْ پِنهانی است
۳۲۹۹ می‌نِمایَد اِعْتِقاد و گاهْ گاه آن رَگِ فَلْسَف کُند رویَش سیاه
۳۳۰۰ اَلْحَذَر ای مؤمنان کان در شماست در شما بَسْ عالَمِ بی‌مُنْتَهاست
۳۳۰۱ جُمله هفتاد و دو مِلَّت در تو است وَهْ که روزی آن بَرآرَد از تو دست
۳۳۰۲ هرکِه او را بَرگِ آن ایمان بُوَد هَمچو بَرگْ از بیمِ این لَرزان بُوَد
۳۳۰۳ بر بِلیس و دیو زان خندیده‌‌یی که تو خود را نیکْ مَردُم دیده‌یی
۳۳۰۴ چون کُند جانْ بازگونه پوستین چند واوَیلی بَرآیَد زَاهْلِ دین
۳۳۰۵ بر دُکانْ هر زَرنِما خندان شُده‌ست زان که سنگِ اِمْتِحانْ پنهان شُده‌ست
۳۳۰۶ پَرده‌ای سَتّار از ما بَر مَگیر باش اَنْدر اِمْتِحانْ ما را مُجیر
۳۳۰۷ قَلْب پَهْلو می‌زَنَد با زَر به شب اِنْتِظارِ روز می‌دارد ذَهَب
۳۳۰۸ با زبانِ حالْ زَر گوید که باش ای مُزَوَّر تا بَرآیَد روزْ فاش
۳۳۰۹ صد هزاران سال اِبْلیسِ لَعین بود زَابْدال و امیرُ الْمؤمنین
۳۳۱۰ پَنجه زد با آدم از نازی که داشت گشت رُسوا هَمچو سَرگینْ وَقتِ چاشْت

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *