مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۴۹ – گُفتنِ مِهْمانِ یُوسف عَلَیْهِالسَّلام که آیِنهیی آوَرْدَمَت که تا هر باری که در وِیْ نِگَری، رویِ خوبِ خویش را بِینی، مرا یاد کُنی
۳۲۰۵ | گفت یوسُف هین بیاوَر اَرْمَغان | او زِ شَرمِ این تَقاضا زد فَغان | ||
۳۲۰۶ | گفت من چند اَرْمَغان جُستَم تو را | اَرْمَغانی در نَظَر نامَد مرا | ||
۳۲۰۷ | حَبّهیی را جانِبِ کانْ چون بَرَم؟ | قطرهیی را سویِ عُمّانْ چون بَرَم؟ | ||
۳۲۰۸ | زیره را من سویِ کرمان آوَرَم | گَر به پیشِ تو دل و جان آوَرَم | ||
۳۲۰۹ | نیست تُخْمی کَنْدَرین اَنْبار نیست | غیرِ حُسنِ تو که آن را یار نیست | ||
۳۲۱۰ | لایِقْ آن دیدم که من آیینهیی | پیشِ تو آرَمْ چو نورِ سینهیی | ||
۳۲۱۱ | تا بِبینی رویِ خوبِ خود در آن | ای تو چون خورشیدْ شَمعِ آسْمان | ||
۳۲۱۲ | آیِنه آوَرْدَمَت ای روشنی | تا چو بینی رویِ خود، یادَم کُنی | ||
۳۲۱۳ | آیِنه بیرون کَشید او از بَغَل | خوب را آیینه باشد مُشْتَغَل | ||
۳۲۱۴ | آیِنهیْ هستی چه باشد؟ نیستی | نیستی بَر، گَر تو اَبْلَه نیستی | ||
۳۲۱۵ | هستی اَنْدر نیستی بِتْوان نِمود | مالْداران بر فقیر آرَنْد جود | ||
۳۲۱۶ | آیِنهیْ صافیِّ نانْ خود گُرسَنه است | سوخته هم آیِنهیْ آتشزَنَه است | ||
۳۲۱۷ | نیستیّ و نَقصْ هر جایی که خاست | آیِنهیْ خوبیِّ جُمله پیشههاست | ||
۳۲۱۸ | چون که جامه چُست و دوزیده بُوَد | مَظْهَرِ فرهنگِ دَرْزی چون شود؟ | ||
۳۲۱۹ | ناتَراشیده هَمی باید جُذوع | تا دُروگَر اَصْل سازد یا فُروع | ||
۳۲۲۰ | خواجهٔ اِشْکَستهبَند آنجا رَوَد | کَنْدَر آنجا پایِ اِشْکَسته بُوَد | ||
۳۲۲۱ | کِی شود چون نیست رَنْجورِ نِزار | آن جَمالِ صَنْعَتِ طِب آشکار؟ | ||
۳۲۲۲ | خواری و دونیِّ مِسها بَرمَلا | گَر نباشد، کِی نِمایَد کیمیا؟ | ||
۳۲۲۳ | نَقْصها آیینهٔ وَصْفِ کَمال | وان حِقارَت آیِنهیْ عِزّ و جَلال | ||
۳۲۲۴ | زان که ضِد را ضِد کُند پیدا یَقین | زان که با سِرکه پَدید است اَنْگَبین | ||
۳۲۲۵ | هرکِه نَقْصِ خویش را دید و شناخت | اَنْدر اِسْتِکْمالِ خود دَه اَسْبه تاخت | ||
۳۲۲۶ | زان نمیپَرَّد به سویِ ذوالْجَلال | کو گُمانی میبَرَد خود را کَمال | ||
۳۲۲۷ | عِلَّتی بَتَّر زِ پِنْدارِ کَمال | نیست اَنْدر جانِ تو ای ذودَلال | ||
۳۲۲۸ | از دل و از دیدهاَت بَسْ خون رَوَد | تا زِ تو این مُعْجَبی بیرون شود | ||
۳۲۲۹ | عِلَّتِ اِبْلیس اَنا خَیْری بُدهست | وین مَرَض در نَفْسِ هر مَخْلوق هست | ||
۳۲۳۰ | گَرچه خود را بَسْ شِکَسته بیند او | آبِ صافی دان و سَرگینْ زیرِ جو | ||
۳۲۳۱ | چون بِشورانَد تو را در اِمْتِحان | آبْ سَرگین رَنگ گردد در زمان | ||
۳۲۳۲ | در تَکِ جو هست سَرگینْ ای فَتی | گَرچه جو صافی نِمایَد مَر تو را | ||
۳۲۳۳ | هست پیرِ راهْدانِ پُر فِطَن | باغهایِ نَفْسِ کُل را جویْ کَن | ||
۳۲۳۴ | جویْ خود را کِی تواند پاک کرد؟ | نافِع از عِلْمِ خدا شُد عِلْمِ مَرد | ||
۳۲۳۵ | کِی تَراشَد تیغْ دستهیْ خویش را؟ | رو به جَرّاحی سِپار این ریش را | ||
۳۲۳۶ | بر سَرِ هر ریشْ جمع آمد مگس | تا نَبینَد قُبْحِ ریشِ خویش کَس | ||
۳۲۳۷ | آن مگسْ اَنْدیشهها وانْ مالِ تو | ریشِ تو آن ظُلْمَتِ اَحْوالِ تو | ||
۳۲۳۸ | وَرْ نَهَد مَرهَم بر آن ریشِ تو پیر | آن زمانْ ساکِن شود دَرد و نَفیر | ||
۳۲۳۹ | تا که پِنْدارد که صِحَّت یافتهست | پَرتوِ مَرهَم بر آنجا تافتهست | ||
۳۲۴۰ | هین زِ مَرهَم سَر مَکَش ای پُشتریش | وان زِ پَرتو دان، مَدان از اَصلِ خویش |
پرهیز از میانمایگی
ایرج شهبازی
یکی از خطراتی که زندگانیِ اصیلِ ما را تهدید میکند، خطر «میانمایگی» است. هیچ چیز مثل ابتذال و روزمرّگی روحِ آدمی را به لجن نمیکشد. میانمایگی و ابتذال سبب میشوند همۀ تازگی و طراوتِ خود را از دست بدهیم و روزهای ما از پسِ هم بگذرند، بیآنکه حادثه و هیجانی در زندگیمان رخ بدهد و ما غافل از همۀ شگفتیهای هستی، دل به امورِ حقیرِ روزمره خوش کنیم و به نام «زندگی»، «مرگی تدریجی» را از سر بگذارنیم. کسی که آرزوهایی پَست، خواستههایی حقیر، اهدافی نازل و شادیهایی مبتذل دارد، درواقع گرفتار میانمایگی و بلکه فرومایگی شده است و خود خبر ندارد. میانمایگی و فرومایگی همۀ فضائلِ اخلاقی را به رذیلت تبدیل میکند. به قول بایزید بسطامی:
«کفرِ بلندهمتان از اسلامِ فرومایگان برتر است».
(کشف المحجوب، از هجویری، تصحیح دکتر محمود عابدی، ص ۶۰۴)
یکی از مهمترین عللِ گرفتار شدن در چنبرۀ متوسط بودن» چیزی است که مولانا آن را «پندارِ کمال» مینامد؛ یعنی خود را کامل و واصل دیدن و به مرتبه و مقامِ خود قانع شدن:
علتی بتر ز پندار کمال
نیست اندر جانِ تو، ای ذو دَلال!
از دل و از دیدهات بس خون رود
تا ز تو این مُعجَبی بیرون شود
(مثنوی، د ۱/ ۳۲۱۵-۳۲۱۴)
پندار کمال باعثِ توقف و رکود میشود و ما را در مرحلهای که در آنیم، منجمد میکند و میمیرانَد. این پندارِ کمال هم به نوبۀ خود از عللی خاص پدید میآید که یکی از آنها همنشینی با انسانهای میانمایه و کوچک است. در کنار انسانهایی که آرزوهایی حقیر و اهدافی نازل دارند، شخص خیلی زود احساس میکند که به اوجِ کمال خود رسیده است و کارش با خودش به پایان رسیده است. از همین جا یکی از رازهایِ توصیۀ عارفان به «همنشینی با انسانهای بزرگ» فهمیده میشود. مجالست با انسانهای بلندهمتی که احساساتی متعالی، آرزوهایی والا، خواستههایی عظیم و اهدافی بس عالی دارند، ما را متوجهِ حقارت و پستیِ خودمان میکند و به عبارت دیگر ما را از «پندار کمال» رهایی میبخشد.
در زیر سخنانی بسیار کوتاه، در حد چهار دقیقه، برای شما، دوستان عزیزم، میفرستم و امیدوارم که این سخنان تلنگری باشد برای ما که دل به میانمایگی خوش نکنیم و همواره قلههای سر به فلک کشیده را هدف بگیریم، از روی دریاها بپریم و خود را از هرچه مبتذل و نازل است، دور کنیم.
#میانمایگی
#پندار_کمال