مولوینامه – جلد دوم – فصل چهارم: عقاید عرفانی و مسلک خاص مولوی – ۵۰ – اتحاد طالب و مطلوب در طریقت مولوی
این مسئله در مکتب عرفان مولوی نظیر «اتحاد عاقل و معقول» است در فلسفۀ ملاصدرا.
در فصول قبل گفتیم[۱]بازهم آن بحث را که از مهمات مسائل طریقتی مولوی است دنبال میکنیم.
شرط اتحاد روحانی مابین طالب و مطلوب؛ به طور اعم که شامل همۀ روابط و نسبتهای اضافی معنوی؛ از عشق و عاشقی و مرید و مرادی و پیشوایی و پیروی و رهروی و رهبری و شاگردی و استادی تعلیم و تربیت اخلاقی نیز میشود؛ چنانکه شنیدید یکی از پایههای اصلی و ارکان و اصول اساسی طریقۀ تصوّف و مسیر عقاید و افکار عرفانی مولوی است که در هر شش دفتر مثنوی شریف به کرّات و مرّات با عبارات و تمثیلات گوناگون آن منظور را تعقیب کرده؛ و در هر محل شاهکاری از لطایف و بدایع شعر و ادب و عرفان ابداع نموده است؛ که یکی از نمونههای برجستۀ آن در فصول پیش به تفصیل بازنموده شد؛ و نمونههای دیگر آن را در این فصل یاد میکنیم.
مولوی میگوید بندۀ طالب مشتاق آنگاه به سرمنزل مقصود و غایت کمال لایق به حال خود رسیده و نهال آرزوی او میوۀ مراد آورده است که با مولای مطلوب محبوب خود در حقیقت متحد و یگانه شده باشد هرچند که در ظاهر پیکر جسمانی متعدد و مختلف باشند؛ و چنانکه خود مولوی بارها گفته است ما نیز بازگوی کردهایم این درجه از اتحاد و یگانگی، جز از راه عشق و فنای وجود عاشق در معشوق و استهلاک سالک در پیر راهبر، ممکن و میسر نیست.
این وحدت از نوع همان اتحاد روحانی نورانی است که مابین افراد کامل واصل از برگزیدگان حقتعالی؛ یعنی طبقۀ انبیا و اولیا و هادیان مهتدی که امام عصر و حجت بالغۀ حق در هر زمان و مکان باشند، نیز وجود دارد؛ چندانکه ظهورات متوالی متواتر ایشان در اعصار و ادوار مختلف در حقیقت عین یکدیگر باشد؛ یعنی همه از یک سرچشمه تراوش کرده و از یک منبع نور گرفته و از یک ریشه منشعب شده و از یک درخت بار آمدهاند؛ و همین اتحاد و تجلی در مجالی و مظاهر متوالی است که در نظر سطحی با مسئلۀ «رجعت» و «تناسخ» اشتباه میشود.
باری من یک فقرۀ مهم از دفتر دوم مثنوی را که مربوط به موضوع اتحاد طالب و مطلوب بود پیش ذکر کردم[۲]؛ این بار چند فقرۀ دیگر را یاد میکنم.
۱- در دفتر اول «قصۀ آنکس که در یاری بکوفت؛ از درون گفت کیست، گفت منم، گفت چون تو تویی در نمیگشایم؛ هیچکس از یاران را نمیشناسم که او من باشد»:
***
۲- در دفتر پنجم ذیل عنوان «اتحاد عاشق و معشوق از روی حقیقت اگرچه متضادند» و تمثیل به حکایت مجنون و فصّاد؛ سخن را به اینجا میرساند که از قول مجنون؛ و درواقع خود مولوی میگوید
گفت مجنون من نمیترسم ز نیش/ صبر من از کوه سنگین است بیش
لیک از لیلی وجود من پُر است/ این صدف پُر از صفات آن دُر است
ترسم ای فصّاد اگر فصدم کنی/ نیش را ناگاه بر لیلی زنی
داند آن عقلی که او دل روشنی است/ در میان لیلی و من فرق نیست
من کیم لیلی و لیلی کیست من/ ما چو یک روحیم اندر دو بدن[۵]
مولوی اتحاد روحانی عاشق و معشوق را گفت به طوری که دویی و بیگانگی به کلی از میان برخاسته باشد؛ از شیخ سعدی هم بشنوید که در مقام اتحاد جسمانی عاشق و معشوق چه قدر لطیف گفته است
مرا و عشق تو مادر به یک شکم زاده است/ دو روح در بدنی چون دو مغز در یک پوست
***
۳- باز در دفتر پنجم بعد از حکایت مجنون و فصاد داستان «معشوقی است که از عاشق پرسید خود را دوستتر داری یا مرا؛ گفت من از خود مردهام و به تو زندهام؛ از خود و از صفات خود نیست شدهام و به تو هست شدهام؛ علم خود را فراموش کردهام و از علم تو عالم شدهام؛ قدرت خود را از یاد دادهام و از قدرت تو قادر شدهام؛ اگر خود را دوست دارم تو را دوست داشته باشم؛ و اگر تو را دوست دارم خود را دوست داشته باشم» «هرکه را آینهی یقین باشد/ گرچه خودبین خدایبین باشد»
***
گفت من در تو چنان فانی شدم/ که پرم من از تو از سر[۶]تا قدم
چون ابیات مربوط به این عنوان را در فصول پیش نقل کردم[۷] دیگر تکرار نمیکنم؛ اما اینجا این نکته را علاوه میکنم که هرچند مولوی گفتۀ سنایی را «هرکه را آینهی یقین باشد» عنوان مطلب قرار داده و آن گفته هم در محل خود صحیح است؛ مولوی هم آن را تفسیر و تأیید میکند که چون کمال هستی بعد از نیستی به دست آمد؛ و سنگ از اثر تابش آفتاب مبدل به لعل ناب گردید.
امّا خود مولوی هرچند به مقام بقاء بعد از فنا رسیده بود باز هرگز خودبینی نداشت؛ مسلک و آیین او تنها معشوقپرستی بود؛ خود را هرگز نمیدید؛ عاشقی را بر معشوقی و صید بودن را بر صیادی ترجیح میداد
عشق میگوید به گوشم پست پست/ صید بودن خوشتر از صیادی است
انسان، انسان کامل را میجست و پیش وی به جان و دل سجده میکرد؛ چرا که جلوۀ حق را در هیکل بشری و عکس ماه و اختر را در آب میدید، وی معتقد بود که این تجلی با ظهورات گوناگون در هر عصر و زمان تا قیام قیامت مستمر برقرار خواهد بود؛ و ناقصان جهان باید با پیوند همین کاملان بشری به درجۀ کمال برسند.
دربارۀ این مسائل از این پیشتر هم سخن گفتهایم؛ در فصول بعد نیز خواهیم گفت انشاءالله تعالی.
***
۴- در خصوص بیت ذیل که در دفتر سوم مثنوی است:
نی تو هم گویی به گوش خویشتن/ نی من و نی غیر من، ای هم تو من
در مباحث قبل شرحی گفتیم؛ مبتنی بر اینکه جملۀ «ای هم تو من» از باب ذکر ضمیر خاص و ارادۀ عموم باشد؛ یعنی مقام اتحاد گوینده و شنونده، و تکلّم و خطاب در هویت نفس ناطقۀ انسانی به طور عموم.
اینجا علاوه میکنم که به احتمال خلاف ظاهر، ممکن است مرادش مخاطب مخصوص یعنی «حسامالدین چلبی» باشد؛ و در این صورت از نمونههای اتحاد عاشق و معشوق مورد بحث خواهد بود؛ نظیر آن تعبیر
که از دفتر اول نقل کردیم «گفت یارش کاندر آ ای جمله من».
[۱] عنوان ۳۶ صفحه ۶۴۱ طبع شده.
[۲] عنوان ۳۶٫
[۳] کم شد – گم شد: خ.
[۴] تا حق: خ.
[۵] این بیت را نیکلسون ندارد.
[۶] نیکلسون در متن «پرم از تو ز ساران» و در نسخه بدل «پرم از تو از سر».
[۷] صفحۀ ۲۲۹ طبع شده.
[۸] در چاپهای معمول «عکس آن خورشید دائم برقرار».
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!