مولوی‌نامه – جلد دوم – فصل چهارم: خداپرستی مولوی به توحید شهودی یقینی

۳- برای این‌که کلمۀ بشرپرستی بر گوش‌ها سنگینی نکند، و دیگ ادراکات خرد به جوش نیاید و آن عقیدۀ پاک عرفانی را که روح خداپرستی است با بت‌پرستی و دعوی واهی بی‌دلیل «ما نَعْبُدُهُمْ اِلاّٰ لِیقَرِّبُونا اِلَی اللّٰهِ زُلْفی: زمر ۳۹ آیه ۳» اشتباه نکنند؛ با این‌که در گفته‌های قبل با تقریرات و بیانات گوناگون آن را باز نموده و رفع اشتباه کرده‌ایم؛ باز بر آن مقوله می‌افزاییم.

اعتقاد مولوی به مظهریت انبیا و اولیا، و عمدۀ نظر و وجهۀ مرام و مقصد او معطوف به جنبۀ تربیت و هدایت و ارشاد خلق و نجات بشر از مهالک و مهاوی شیطانی است؛ که آن را به اصطلاح عرفا تجلی و ظهور صفت ربوبیت می‌گویند؛ نه صفت خالقیت و رازقیت و الوهیت که مخصوص ذات بی‌همتای قیوم سرمدی باری‌تعالی است جلت عظمته.

عقیدۀ مولوی به توحید و اثبات صانع و وجود مبدأ مجرد مفارق از ماده و مدت، و خدای قادر متعال که مبدأ المبادی و خالق موجودات و مدبر عالم هستی باشد در جای خود محرز و مسلم است

پس گریبانش گرفت از پس یکی/ که ندارم در یکی‌اش من شکی

یعنی خداوند یگانه که چون مولوی او را به توحید شهودی حق‌الیقین شناخته بود و می‌ستود؛ هیچ شک و شبهه‌ای در ارکان ایمانش راه و رخنه نداشت.

این بیت که خواندم از دفتر سوم مثنوی است مربوط به داستان حضرت داود علیه‌السلام و داوری کردن او آنگاه که برای کشف حقیقت به محراب نماز و دعا پناه برده بود؛ چند بیت قبل آن را که با موضوع بحث ما مناسبت دارد هم می‌خوانم.

دوزخ است آن خانه کان بی‌روزن است/ اصل دین ای بنده روزن کردن است
تیشه در هر بیشه‌یی[۱] کم زن بیا/ تیشه زن در کندن روزن هلا
یا نمی‌دانی که نور آفتاب/ عکس خورشید برون‌ست از حجاب
نور، این دانی که حیوان دید هم/ پس چه کَرَّمنا بود بر آدمم[۲]

من چو خورشیدم درون نور غرق/ می‌ندانم کرد خویش از نور فرق 

باری در فصول گذشته راجع به درجۀ توحید حالی و عرفانی مولوی گفت‌وگو کرده‌ایم[۳] اینجا هم تأکید می‌کنیم که پایۀ دین و ایمان و مذهب توحید و خداپرستی مولوی بی‌اندازه محکم‌تر و استوارتر از بسیار دیگر از مدعیان این امر بوده؛ و روشن‌ترین دلیل و صادق‌ترین گواه ما مناجات‌های عارفانۀ موحدانه و راز و نیازهای گرم صادقانۀ اوست با خالق خویش که جای‌جای هر شش دفتر مثنوی شریف را بدان آراسته است؛ از این قبیل

ای خدای پاک بی‌انباز و یار/ دست گیر و جرم ما را درگذار[۴]

هم دعا از تو اجابت هم ز تو/ ایمنی از تو مهابت هم ز تو
گر خطا گفتیم اصلاحش تو کن/ مصلحی تو ای تو سلطان سخن
کیمیا داری که تبدیلش کنی/ گرچه جوی خون بود نیلش کنی
این‌چنین میناگری‌ها کار توست/ این‌چنین اکسیرها ز اسرار توست[۵]

آب را و خاک را برهم زدی/ ز آب و گل نقش تن آدم زدی
باز بعضی را رهایی داده‌یی/ زین غم و شادی جدایی داده‌یی

***

صدهزاران دام و دانه است ای خدا/ ما چو مرغان حریص بی‌نوا
دم‌به‌دم پا بستۀ دام نویم/ هریکی گر باز و سیمرغی شویم
می‌رهانی هردمی ما را و باز/ سوی دامی می‌رویم ای بی‌نیاز
گر هزاران دام باشد در قدم/ چون تو با مایی نباشد هیچ غم

***

ای که خاک شوره را تو نان کنی/ وی که نان مرده را تو جان کنی
می‌کنی جزو زمین را آسمان/ می‌فزایی در زمین از اختران
قلب اعیان است و اکسیری[۶] محیط/ ائتلاف خرقۀ تن بی‌مخیط

***

این‌همه گفتیم لیک اندر بسیج/ بی‌عنایات خدا هیچیم هیچ[۷]
بی‌عنایات حق و خاصان حق/ گر ملک باشد سیاهستش ورق
ای خدا ای فضل تو حاجت روا/ با تو یاد هیچ‌کس نبود روا
این‌قدر ارشاد تو بخشیده‌یی/ تا بدین بس عیب ما پوشیده‌یی
قطرۀ دانش که بخشیدی ز پیش/ متصل گردان به دریاهای خویش

***

ای خدای بی‌نظیر ایثار کن/ گوش را چون حلقه دادی زین سخن
گوش ما گیر و در آن مجلس کشان/ کز رحیقت می‌خورند آن[۸] سرخوشان
چون به ما بویی رسانیدی ازین/ سَرمَبند آن مَشک را[۹] ای رب دین

از تو نوشند از ذکور و از اِناث/ بی‌دریغی در عَطا یا مُستَغاث
ای دعا ناکرده از تو مستجاب/ داده دل را هردمی صد فتح باب
چند حرفی نقش کردی از رقوم/ سنگ‌ها از عشق آن شد همچو موم
نون اَبرو، صاد چشم و، جیم گوش/ برنوشتی فتنۀ صد عقل و هوش
زین حروفت شد خرد باریک‌ریس/ نسخ می‌کن ای ادیب خوش‌نویس
حرف‌های طرفه بر لوح خیال/ برنوشته چشم و عارض خَد و خال

***

ای قدیم راز دان ذو المنن/ در ره تو عاجزیم و ممتحن[۱۰]
این دل سرگشته را تدبیر بخش/ وین کمان‌های دوتو را تیر بخش
جرعه‌یی بر ریختی ز آن خُفیه جام/ بر زمین خاک من کأسِ الکِرام

هست[۱۱] بر زلف و رخ از جُرعه‌ش نشان/ خاک را شاهان همی‌لیسند از آن
جرعۀ حسن است اندر خاک کش[۱۲]/ که به صد دل روز و شب می‌بوییش[۱۳]
جرعه خاک‌آمیز چون مجنون کند/ مر تو را تا صاف او خود چون کند[۱۴]
هرکسی پیش کلوخی جامه چاک/ کان کلوخ از حسن آمد جرعه ناک

***

ای دهنده‌ی قوت و تَمکین و ثَبات/ خلق را زین بی‌ثباتی دِه نجات
اندر آن کاری که ثابت بودنی است/ قایمی دِه نفس را که مُنثَنی است
صبرشان بخش و کفه‌ی میزان گِران/ وارهانشان از فن صورتگران
پاک الهی که عدم برهم زند/ مر عدم را بر عدم عاشق کند

[۱] تیشۀ هر بیشه‌ای: نیکلسون؛ و آنچه ما موافق نسخۀ خطی خودمان اختیار کرده‌ایم در نسخۀ بدل ضبط کرده است.

[۲] ار آدمم: خ.

[۳] ص ۴۱ مجلد اول.

[۴] این بیت را نیکلسون ندارد.

[۵] اکسیرها اسرار توست، نیکلسون.

[۶] اکسیر محیط: خ.

[۷] قافیه کردن «هیچ – بسیج» به ملاحظۀ رسم‌الخط قدیم است که هر دو حرف را با یک نقطه می‌نوشتند: و نظیرش در قوافی [گ، ک-ژ، ز-پ، ب] در اشعار قدیم بسیار است.

[۸] می‌چشند این: خ.

[۹] این مشک را: خ.

[۱۰] نیکلسون این بیت را ندارد.

[۱۱] جست: خ.

[۱۲] کاین خاکست خوش: خ.

[۱۳] می‌بوسیش- می‌لیسیش: خ.

[۱۴] مر شما را صاف او تا چون کند: خ.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *