مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۳ – حکایت آن واعِظ که هر آغاز تَذکیرِ دعایِ ظالمان و سختدلان و بیاعتقادان کردی
۸۱ | آن یکی واعِظْ چو بر تَخت آمدی | قاطِعانِ راه را داعی شُدی | |
۸۲ | دَست بَرمیداشت یا رَب رَحمْ ران | بر بَدان و مُفْسدان و طاغیان | |
۸۳ | بر همهیْ تَسْخَرْکُنانِ اَهْلِ خِیْر | برهمهیْ کافِردلان و اَهْلِ دَیْر | |
۸۴ | مینَکَردی او دُعا بر اَصْفیا | مینَکَردی جز خَبیثان را دُعا | |
۸۵ | مَر وِرا گفتند کین مَعْهود نیست | دَعْوَتِ اَهْل ِضَلالَت جود نیست | |
۸۶ | گفت نیکویی ازینها دیدهام | من دُعاشان زین سبب بُگْزیدهام | |
۸۷ | خُبْث و ظُلْم و جور چندان ساختند | که مرا از شَرّبه خَیْر انداختند | |
۸۸ | هرگَهی که رو به دنیا کَردَمی | من ازیشانْ زَخْم و ضَربَت خوردَمی | |
۸۹ | کَردَمی از زَخْم آن جانِبْ پَناه | باز آوَرْدَندَمی گُرگان به راه | |
۹۰ | چون سَبَبسازِ صَلاح من شُدند | پَس دُعاشان بر منست ای هوشْمَند | |
۹۱ | بَنده مینالَد به حَقْ از دَرد و نیش | صد شِکایَت میکُند از رَنْجِ خویش | |
۹۲ | حَقْ همیگوید که آخِر رَنج و دَرد | مَر ترا لابِه کُنان و راست کرد | |
۹۳ | این گِله زان نِعْمَتی کُن کِتْ زَنَد | از دَرِ ما دور و مُطرودَت کند | |
۹۴ | در حقیقت هر عَدو دارویِ تست | کیمیا و نافِع و دلْجویِ تست | |
۹۵ | که ازو اَنْدَر گُریزی در خَلا | اِسْتِعانَت جویی از لُطفِ خدا | |
۹۶ | در حقیقت دوستانَت دشمناَند | که زِ حَضْرتْ دور و مَشغولَت کنند | |
۹۷ | هست حیوانی که نامَش اُشْغُرست | او به زَخْم چوب زَفْت و لَمْتُرست | |
۹۸ | تا که چوبَش میزنی بِه میشود | او به زَخْم چوبْ فَربه میشود | |
۹۹ | نَفْس مؤمنْ اُشْغُری آمد یَقین | کو به زَخْمِ رَنج زَفْت است و سَمین | |
۱۰۰ | زین سَبَب بر اَنْبیا رَنج و شِکَست | از همه خَلْقِ جهانْ اَفْزونترست | |
۱۰۱ | تا زِ جانها جانَشان شد زَفْتتَر | که نَدیدَند آن بَلا قَوْمِ دِگَر | |
۱۰۲ | پوست از دارو بَلاکَش میشود | چون اَدیمِ طایِفی خَوش میشود | |
۱۰۳ | وَرْنه تَلخ و تیز مالیدی دَرو | گَنْده گشتی ناخوش و ناپاکْ بو | |
۱۰۴ | آدمی را پوستِ نامَدبوغ دان | ازرُطوبَتها شُده زشت و گِران | |
۱۰۵ | تَلْخ و تیز و مالِشِ بسیار دِهْ | تا شود پاک و لَطیف و با فَرِهْ | |
۱۰۶ | وَرْ نمیتوانی رِضا دِهْ ای عَیار | گَر خدا رَنجَت دَهَد بیاَخْتیار | |
۱۰۷ | که بَلایِ دوستْ تَطْهیرِ شماست | عِلْمِ او بالای تدبیرِ شماست | |
۱۰۸ | چون صَفا بینَد بَلا شیرین شود | خوش شود دارو چو صِحَّتبین شود | |
۱۰۹ | بُرد بینَد خویش را در عَیْنِ مات | پَس بگویَد اُقْتُلونی یا ثِقات | |
۱۱۰ | این عَوان در حَقِّ غیری سود شُد | لیک اَنْدَر حق خود مَردود شُد | |
۱۱۱ | رَحْمِ ایمانی ازو بُبْریده شُد | کینِ شَیْطانی بَرو پیچیده شُد | |
۱۱۲ | کارگاهِ خشم گشت و کینْوَری | کینه دان اَصْلِ ضَلال و کافَری |
خطیبی بود که هرگاه به منبر میرفت شروع میکرد به دعا کردن در حق دزدان، بدکاران و کافران. بدین صورت که میگفت خدایا همه آنها را مشمول رحمت خویش بگردان. مردم به او اعتراض کردند که ای خطیب این دیگر چه دعایی است؟! به جای آنکه صالحان را دعا کنی افراد بدکار را دعا میکنی؟! خطیب در جوابشان میگفت: علت این دعای من آن است که دیدن بدی و شرارت آنها، من را از بدیها دور کرده و به راه صلاح و صواب سوق داده است.
مولانا درین حکایت نیز تلاش دارد تا دیدگاه آدمی را نسبت به رنج و ابتلا تصحیح کند. بدین معنا که هر رنج و مشقتی الزاما شر نیست و برخی از آنها همچون زنگ بیدارباش و هشداری برای انسان است چه اینکه هر لذتی هم الزاما خیر نیست.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!