غزل ۱۳۹۳ مولانا

 

۱ مُرده بُدَم، زنده شُدم، گریه بُدم، خنده شُدم دولَتِ عشق آمد و منْ دولَتِ پاینده شُدم
۲ دیدهٔ سیر است مرا، جانِ دلیر است مرا زَهرهٔ شیر است مرا، زُهرهٔ تابنده شُدم
۳ گفت که دیوانه نه‌یی، لایِقِ این خانه نه‌یی رفتم دیوانه شُدم، سِلسِله بَندَنده شُدم
۴ گفت که سَرمَست نه‌یی، رو که ازین دست نه‌یی رفتم و سَرمَست شُدم، وَزْطَرَب آکَنده شُدم
۵ گفت که تو کُشته نه‌یی، در طَرَب آغشته نه‌یی پیشِ رُخِ زنده کُنَش، کُشته و اَفکَنده شُدم
۶ گفت که تو زیرکَکی، مَستِ خیالیْ و شَکی گول شُدم، هول شُدم، وَزْهمه بَرکَنده شُدم
۷ گفت که تو شمع شُدی، قبلهٔ این جمع شُدی جمع نِیَم، شمع نِیَم، دودِ پَراکنده شُدم
۸ گفت که شیخیّ و سَری، پیش رو و راهْ بَری شیخْ نِیَم، پیش نِیَم، امرِ تو را بَنده شُدم
۹ گفت که با بال و پَری، من پَر و بالَت نَدَهم در هَوَسِ بال و پَرَش، بی‌پَر و پَرکَنده شُدم
۱۰ گفت مرا دولتِ نو راه مَرو، رَنْجه مَشو زان که من از لُطف و کَرَم، سویِ تو آینده شُدم
۱۱ گفت مرا عشقِ کُهُن، از بَرِ ما نَقْل مَکُن گفتم آری نکُنم، ساکِن و باشَنده شُدم
۱۲ چَشمهٔ خورشید تویی، سایه گَهِ بید مَنَم چون که زَدی بر سَرِ من، پَست و گُدازنده شُدم
۱۳ تابشِ جان یافت دِلَم، وا شُد و بِشْکافت دِلَم اَطْلَسِ نو بافت دِلَم، دشمنِ این ژَنده شُدم
۱۴ صورتِ جان، وقتِ سَحَر، لاف هَمی‌زد زِبَطَر بَنده و خَربَنده بُدَم، شاه و خداونده شُدم
۱۵ شُکر کُند کاغذِ تو، از شِکَرِ بی‌حَدِ تو کامَد او در بَرِ من، با وِیْ مانَنْده شُدم
۱۶ شُکر کُند خاکِ دُژَم، از فَلَک و چَرخِ بِخَم کَزْ نَظَر و گَردشِ او، نورْپَذیرنده شُدم
۱۷ شُکر کُند چَرخِ فَلَک، از مَلِک و مُلْک و مَلَک کَزْ کَرَم و بَخششِ او، روشن بَخشنده شُدم
۱۸ شُکر کُند عارفِ حَق، کَزْ همه بُردیم سَبَق بر زَبَرِ هفت طَبَق، اَخْتَرِ رَخشنده شُدم
۱۹ زُهره بُدَم، ماه شُدم، چَرخ دو صد تاه شُدم یوسُف بودم، زِ کُنون یوسُف زاینده شدم
۲۰ از تواَم ای شُهره قَمَر، در من و در خود بِنِگَر کَزْ اثرِ خندهٔ تو، گُلْشَنِ خندنده شُدم
۲۱ باش چو شطرنجْ رَوان، خامُش و خود جُمله زبان کَزْ رُخِ آن شاهِ جهان، فَرُّخ و فَرخُنده شُدم

#دکلمه_غزل_مولانا با صدای #عبدالکریم_سروش  دانلود فایل

#علیرضا_افتخاری       دانلود فایل

#sonnet_translation
#John_Arberry
Rumi quotes, Rumi sonnet, Rumi words, Rumi Poetry

۱- I was dead, I became alive; I was weeping, I became laughing; the power of love came, and I became everlasting power.
۲- My eye is satiated, my soul is bold, I have the heart of a lion, I have become shining Venus.
۳- He said, “You are not mad, you are not appropriate to this house”; I went and became mad, I became bound in shackles.
۴- He said, “You are not intoxicated; go, for you belong not to this party”; I went and became intoxicated, I became overflowing with joy.
۵- He said, “You are not slain, you are not drenched in joy”; before his life-giving face I became slain and cast down.
۶- He said, “You are a clever little man, drunk with fancy and doubt”; I became a fool, I became straightened, I became plucked up out of all.
۷- He said, “You have become a candle, the qibla of this assembly”; I am not of assembly, I am not candle, I have become scattered smoke.
۸- He said, “You are shaikh and headman, you are leader and guide”; I am not a shaikh, I am not a leader, I have become slave to your command.
۹- He said, “You have pinions and wings, I will not give you wings and pinions”; in desire for his pinions and wings I became wingless and impotent.
۱۰- New fortune said to me, “Go not on the way, do not become pained, for out of grace and generosity I am now coming to you.”
۱۱- Old love said to me, “Do not move from my breast”; I said, “Yes, I will not, I am at rest and remain.”
۱۲- You are the fountain of the sun, I am the shadow of the willow; when You strike my head, I become low and melting.
۱۳- My heart felt the glow of the soul, my heart opened and split, my heart wove a new satin, I became enemy of this ragged one.
۱۴- The form of the soul at dawn swaggered insolently; I was a slave and an ass-driver, I became king and lord.
۱۵- Your paper gives thanks for your limitless sugar, for it came into my embrace, and I dwelt with it
۱۶- My darkling earth gives thanks for my bent sky and sphere, for through its gaze and circling I became light-receiving.
۱۷- The sphere of heaven gives thanks for king and kingdom and angel, for through his generosity and bounty I have become bright and bountiful.
۱۸- The gnostic of God gives thanks that we have outraced all; above the seven layers I have become a shining star,
۱۹- I was Venus, I became the moon, I became the two hundredfold sky; I was Joseph, henceforth I have become the waxing Joseph.
۲۰- Famous moon, I am yours, look upon me and yourself, for from the trace of your smile I have become a smiling rosegarden.
۲۱- Move silently like a chessman, yourself all tongue, for through the face of the king of the world I have become happy and blissful
2 پاسخ
  1. خواننده
    خواننده گفته:

    🦋شرح آن یاری که او را یار نیست

    مولوی یکی از بزرگ ترین عارفان و صوفیان مسلمان هست که تاریخ تصوف از این مشایخ طریقت کمتر به خود دیده است.
    در اصطلاح عرفانی به مولوی می گویند مجذوبِ سالک. یعنی کسی که به یک نظر ربوده حق شد ودر این راه سلوک کرد و مردانه قدم گذاشت؛ برای همین است که وقتی با نظر اول به شمس تبریزی، شیفته او می شود به عبارتی ما می بینیم همه چیز را در باخته است و می فرماید:

    مرده بدم زنده شدم، گریه بدم خنده شدم
    دولت عشق آمد و من دولت پاینده شد

    پس مولوی مانند شاهبازی است که عشق تمام وجودش را به آتش کشیده و شوری در او بپا کرده و از سر درد پای در این میدانی که میدان بلاست و میانه بین خلق و حق است گذاشته تا از خلق بگذرد و به حق برسد.
    این پرنده شاهباز با چشمی گریان و سوز و دردی که در نهان داشت، هرگونه بلایی را به جان می خرید و به همین دلیل است که می فرماید:

    عشق از اول سرکش و خونی بود
    تا گریزد آن که بیرونی بود

    راه عشق راهی است که راه بلاست. همانطور که پیامبر می فرماید: «البلاء للولاء» یعنی بلا برای دوستان ماست.
    هرکه درین بزم مقرب تر است
    جام بلا بیشترش می دهند

    شمس تبریزی در ظاهر یک بی سواد بود ولی سینه اش پر از عشق و علم الهی؛ عشق شمس مانند گیاه عشقه گرد شجره وجود عاشقی چون مولوی پیچید و سر تا قدم مولوی را فرا گرفت تا او را غرقابه وجود خودش کرد، که وجود حق بود وجود شمس. چنان محبت این پیر در دل مولوی جای گرفت که انگار روحی تازه آمده است و در کالبدی روان شده است. برای همین است که می گوید:

    من چه گویم یک رگم هشیار نیست
    شرح آن یاری که او را یار نیست

    این بود که مولوی خاک درخانه شمس را هم به خونش آغشته می کرد و مانند یعقوب(ع) که در فراق یوسف (ع) همیشه می گریست او هم در فراق شمس همیشه می گریست و به فرمایش یعقوب (ع) یوسف یوسف به خون دل می نوشت و این نشان می دهد که هرکسی که هوای یار داشته باشد و تعلق و وابستگی محض به مولا و پیرخودش داشته باشد، این هوای یار را داشتن هوای نفس را از بین می برد و مستهلک می کند. وقتی که آن صاحب نظری که صاحب جمال است و مرده وجود را زنده میکند، به سالک توجه کند مثل یک کیمیاگر وجود است. کیمیایی که در واقع وقتی به دل می زنند آن دل بیدار می شود .
    از دیگر ویژگی های مولوی این بود که او همیشه به فقر و درویشی معترف و همواره گریان بود.

    ای خنک چشمی که گریان اوست
    ای همایون دل که بریان اوست

    و بقول حافظ:
    اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست
    رهروی باید جهان سوزی، نه خامی بی غمی

    این تضرع و درویشی تام با صفای نگاه شمس، متانت و وقار می آموزد و سالک عاشق می فهمد که تحت سلطنت و قدرت مولای خودش بوده و همواره می داند اگر بخواهد گوهر گران بهای عشق را در رباید باید درد و تضرع و اشکِ چشم و سوزدل به درگاه او بیاورد و در واقع زاری و نیاز آورد. اینجا راه، راه درویشی است نه راه تکبر و خودفروشی.
    نکته دیگر این است که مولوی جزو مشایخ اهل تقوا است. تقوا که می گوییم یعنی می داند چه نیرویی نگه دار اوست. یعنی یک نیروی پرهیزکاری که بتواند وجود را نگه دارد تا به هوا و هوس آلوده نشود. کسی که آشنای عشق الهی باشد، می تواند اهل تقوا و اهل پرهیزکاری باشد. کسی آشنای عشق الهی است که بیگانه با خود و آشنا با حقیقت خویش باشد. از رسم دنیا بگذرد و به رسم عشق در آید. مولوی اینگونه بود، چون شمس در او نظر کرد و همین نظر، مولوی را از میانه برداشت و به او شخصیت گرانمایه ای داد. دیگر مولوی در غیر نظر نمی کرد و حقیقتا پرهیزکار عالم بود. و اصلا “نی” ای شده بود در دست نائی خود؛ که می گوید:

    بشنو از نی چون حکایت می کند
    وز جدایی ها شکایت می کند
    یا:
    سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
    تا بگویم شرح درد اشتیاق

    یعنی اینکه خالقا! من بیچاره راه تو هستم و مانند موری لنگ به چاه تو گرفتار شدم و اینکه من نمی دانم از کجا هستم.
    اینجا ما وادار به تفکر می شویم. خود مولوی می گوید بعد از پرهیزکاری باید تفکر کرد. تفکر حقیقی در مبدا خلقت، مبدا وجود، مولانا می گوید:

    روز ها فکر من این است و همه شب سخنم
    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم
    از کجال آمده ام (این یعنی توحید) آمدنم بهر چه بود (این یعنی هدایت)
    به کجا می بری آخر ننمایی وطنم؟ (و این یعنی کمال و معاد)

    خود مولوی این راه را رفت و فرمود حاصل عمرم سه سخن بیش نیست: خام بدم ،پخته شدم؛ سوختم.

    دکتر محمد علی صابری

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *