غزل ۱۴۴۳ مولانا

 

۱ بِشُستم تَختهٔ هستی، سَرِ عالَم،‌ نمی‌دارم دَریدم پَردهٔ‌ بی‌چون، سَرِ آن هم‌ نمی‌دارم
۲ مرا چون دایهٔ قُدسی به شیرِ لُطفْ پَروَرده‌‌ست مَلامَت کِی رَسَد در من، که بَرگِ غم‌ نمی‌دارم؟
۳ چُنان در نیستی غَرقَم، که معشوقم‌ همی‌گوید بیا با من دَمی بِنْشین، سَرِ آن هم‌ نمی‌دارم
۴ دَمی کَنْدَر وجود آوَرْد آدم را به یک لحظه از آن دَم نیز بیزارم، سَرِ آن هم‌ نمی‌دارم
۵ چه گویی بوالْفُضولی را، که یک دَم آنِ خود نَبْوَد؟ هزاران بار می‌گوید سَرِ آن هم‌ نمی‌دارم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *