غزل ۱۴۶۴ مولانا
۱ | سَر برمَزَن از هستی، تا راه نگردد گُم | در بادیهٔ مَردان، مَحْو است تو را جُمجُم | |
۲ | در عالَم پُرآتش، در مَحْو سَر اَنْدَرکَش | در عالَمِ هستی بین، نیلین سَرِ چون قاقُم | |
۳ | زیرِ فَلَکِ ناری، در حَلْقهٔ بیداری | هر چند که سَر داری، نه سَر هِلَدَت، نی دُم | |
۴ | هر رنج که دیدهست او، در رنجِ شدید است او | مَحْو است که عید است او، باقی دُهُل و لُم لُم | |
۵ | سَرگشتگیِ حالَم، تو فَهْم کُن از قالَم | کِی هیزُم از آن آتش بَرخوان که وَاِنْ مِنْکُم | |
۶ | کِی رویَد از این صَحرا، جُز لقمهٔ پُرصَفْرا؟ | کِی تازَد بر بالا، این مَرکَبِ پَشمینْ سُم؟ | |
۷ | وَرْ پَرَّد چون کَرکَس، خاکش بِکَشَد واپَس | هر چیز به اصلِ خود بازآید، میدانُم | |
۸ | رو آر گَر انسانی، در جوهرِ پنهانی | کو آبِ حَیات آمد در قالَبِ هَمچون خُم | |
۹ | شَمسُ الْحَقِ تبریزی ما بَیضهٔ مُرغِ تو | در زیرِ پَرَت جوشانْ تا آید وقتِ قُم |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!