غزل ۱۴۸۷ مولانا

 

۱ امروزْ چُنانم که خَر از بار ندانم امروزْ چُنانم که گُل از خار ندانم
۲ امروزْ مرا یارْ بدان حالْ زِ سَر بُرد با یارْ چُنانم که خود از یار ندانم
۳ دی باده مرا بُرد زِ مَستی به دَرِ یار امروزْ چه چاره؟ که دَر از دار ندانم
۴ از خوف و رَجا پارْ دو پَر داشت دلِ من امروزْ چُنان شُد که پَر از پار ندانم
۵ از چهرهٔ زارِ چو زَرَم بود شِکایَت رَستَم زِ شِکایَت، چو زَر از زار ندانم
۶ از کارِ جهانْ کور بُوَد مَردمِ عاشق اما نه چو من خود که کَر از کار ندانم
۷ جولاههٔ تَردامَنِ ما تار بِدَرّید می گفت زِ مَستی که‌‌تر از تار ندانم
۸ چون چَنگَم، از زَمزَمهٔ خود خَبَرم نیست اسرار‌‌ هَمی‌‌گویم و اسرار ندانم
۹ مانندِ تَرازو و گَزَم من، که به بازار بازار‌‌ هَمی‌‌سازم و بازار ندانم
۱۰ در اِصْبَعِ عشقم، چو قَلَمْ‌‌ بی‌‌خود و مُضْطَر طومارْ نِویسَم من و طومار ندانم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *