غزل ۱۵۱ مولانا
۱ | سَر بُرون کُن از دَریچهیْ جان، بِبین عُشّاق را | از صَبوحیهایِ شاه آگاه کُن، فُسّاق را | |
۲ | از عِنایَتهایِ آن شاهِ حَیات انگیزِ ما | جانِ نو دِهْ مَر جِهاد و طاعَت و اِنْفاق را | |
۳ | چون عِنایَتهایِ ابراهیم باشد دستگیر | سَر بُریدن کِی زیان دارد دِلا اِسْحاق را | |
۴ | طاق و ایوانی بِدیدَم، شاهِ ما در وِیْ چو ماه | نَقْشها میرُست و میشُد در نَهانْ آن طاق را | |
۵ | غَلْبِهٔ جانها در آن جا پُشتِ پا بر پُشتِ پا | رَنگِ رُخها بیزبان میگفت آن اَذْواق را | |
۶ | سَرد گشتی باز ذوقِ مَستی و نُقْل و سَماع | چون بِدیدَنْدی به ناگَهْ ماهِ خوبْ اخلاق را | |
۷ | چون بِدید آن شاهِ ما بر دَر نِشَسته بندگان | وان دَر از شکلی که نومیدی دَهَد مُشتاق را | |
۸ | شاهِ ما دستی بِزَد بِشْکَست آن دَر را چُنانْک | چَشمِ کَس دیگر نبیند بَنْد یا اَغْلاق را | |
۹ | پارههایِ آن دَرِ بِشْکَسته سبز و تازه شُد | کانچه دستِ شَهْ بَرآمَد، نیست مَرْ اِحْراق را | |
۱۰ | جامهٔ جانی که از آبِ دَهانَش شُسته شُد | تا چه خواهد کرد دست و مِنَّتِ دَقّاق را؟ | |
۱۱ | آن کِه در حَبْسَش ازو پیغامِ پنهانی رَسید | مَستِ آن باشد نخواهد وَعدهٔ اِطْلاق را | |
۱۲ | بویِ جانَش چون رَسَد اَنْدَر عَقیمِ سَرمَدی | زود از لَذَّت شود شایسته مَرْ اَعْلاق را | |
۱۳ | شاهِ جان است آن خداوندِ دل و سَر شَمسِ دین | کِش مکانْ تبریز شُد آن چَشمهٔ رَوّاق را | |
۱۴ | ای خداوندا برایِ جانْت در هَجرَم مَکوب | هَمچو گُربه مینِگَر آن گوشت بر مِعْلاق را | |
۱۵ | وَرنَه از تَشنیع و زاریها جهانی پُر کُنم | از فِراقِ خِدمَتِ آن شاهْ من آفاق را | |
۱۶ | پَردهٔ صَبرم فِراقِ پای دارَت خَرْق کرد | خَرْقِ عادت بود اَنْدَر لُطفْ این مِخْراق را |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!