غزل ۱۵۳۹ مولانا

 

۱ مَگَردان رویِ خود ای دیده رویَم به من بِنْگَر که تا از تو بِرویَم
۲ سَبویِ جسمم از چَشمه‌ات پُرآب است مَکُن ای سَنگ دل مَشْکَن سَبویَم
۳ تو جویاییّ و من جویان تَر از تو کِه داند تو چه جویی من چه جویَم؟
۴ همین دانَم که از بویِ گُلِ تو مِثالِ گُل قَبا در خونْ بِشویَم
۵ مَنَم ضَرّاب و عشقَت چون تَرازو ازین خاموشِ گویا چند گویم
۶ زِهی مُشکل که تو خود سو نداری وَ من در جُستنِ تو سو به سویَم
۷ تو اَنْدَر هیچ کویی دَرنگُنجی وَ من اَنْدَر پِیِ تو کو به کویَم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *