غزل ۱۵۴۰ مولانا

 

۱ بیا با هم سُخَن از جان بگوییم زِ گوش و چَشم‌‌ها پنهان بگوییم
۲ چو گُلْشَن‌‌ بی‌لَب و دندان بِخَندیم چو فِکْرَت‌‌ بی‌لب و دندان بگوییم
۳ بِسانِ عقلِ اوَّل سِرِّ عالَم دَهان بَربسته تا پایان بگوییم
۴ سُخَن دانان چو مُشْرِف بر دَهانند بُرون از خَرگَهِ ایشان بگوییم
۵ کسی با خود سُخَن پیدا نگوید اگر جُمله یکیم آن سان بگوییم
۶ تو با دستِ تو چون گویی که بَرگیر؟ چو هم دَستیم از آن دَستان بگوییم
۷ بِدانَد دست و پا از جُنبِشِ دل دَهانْ ساکِن دلِ جُنبان بگوییم
۸ بِدانَد ذَرّه ذَرّه امرِ تَقدیر اگر خواهی مِثالِ آن بگوییم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *