غزل ۱۵۸۸ مولانا

 

۱ من سَرِ خُم را بِبَستم باز شُد پَهلویِ خُم آن که خُم را ساخت هم او می‌شناسَد خویِ خُم
۲ کوزه‌‌ها محتاجِ خُمّ و خُمِّ‌‌ها محتاجِ جو در میانِ خُم چه باشد؟ آنچه دارد جویِ خُم
۳ مَستیانِ بَس پَدید و خُمِّ‌شان را کَس ندید عالَمی زیر و زَبَر پیچان شُده از بویِ خُم
۴ گَر نبودی بویِ آن خُمْ در دِماغِ خاص و عام پس به هر مَحْفِل چرا دارند گفت و گویِ خُم
۵ بویِ خُمَّش خَلْق را در کوزه فُقّاع کرد شُد هزاران تُرک و رومی بَنده و هِنْدویِ خُم
۶ جادُوی بر خُم نِشینَد می‌دَواند شهر شهر جادُوان را ریش خندی می‌کُند جادویِ خُم
۷ در سَرِ خود پیچ ای دل مَست و‌‌ بی‌خود چون شراب همچُنین می‌رو خَراب از بویِ خُم تا رویِ خُم
۸ تا بِبینی ناگهانْ مَستی رَمیده از جهان نزد خُم ای جانِ عَمَّم که مَنَم خالویِ خُم
۹ روی از آن سو کُن کَزین سو گفت‌وگو را راه نیست چون زِ شش‌سو وارَهیدی بازیابی سویِ خُم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *