غزل ۱۵۹ مولانا

 

۱ ای زِ مِقْدارَت هزاران فَخرْ بی‌مِقْدار را دادِ گُلْزارِ جَمالَتْ جانِ شیرین، خار را
۲ ای مُلوکانِ جهانِ روحْ بر دَرگاهِ تو در سُجود افتادگان و مُنتَظِر مَر بار را
۳ عقل از عقلی رَوَد، هم روحْ روحی گُم کُند چون که طُنْبوری زِ عشقَت بَرنَوازَد تار را
۴ گَر زِ آبِ لُطفِ تو نَم یافتی گُلْزارها کَس ندیدی خالی از گُل، سال‌ها گُلزار را
۵ مَحو می‌گردد دِلَم در پَرتوِ دِلْدارِ من می‌نَتانَم فَرق کردن از دِلَم دِلْدار را
۶ دایِما فَخْر است جان را از هوایِ او چُنان کو زِ مَستی می‌نَدانَد فَخْر را و عار را
۷ هست غاری، جانِ رُهبانانِ عشقَت مُعْتَکِف کرده رَهبانِ مُبارک پُر زِ نور این غار را
۸ گَر شود عالَم چو قیر از غُصّهٔ هِجْرانِ تو نَخْوَتی دارد که اَنْدَرنَنْگَرد مَر قار را
۹ چون عَصایِ موسی بود آن وَصلْ اکنون مار شُد ای وِصالِ موسی وَش اَنْدَررُبا این مار را
۱۰ ای خداوندْ شَمسِ دین از آتشِ هِجْرانِ تو رَشکِ نورِ باقی است، صد آفرین این نار را

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *