غزل ۱۶۰۰ مولانا

 

۱ از شَهَنشَه شَمسِ دینْ من ساغَری را یافتم در درونِ ساغَرش چَشمه‌یْ خَوری را یافتم
۲ تابشِ سینه و بَرَت را خود ندارد چَشمْ تاب شُکرْ ایزد را که من زین دِلْبَری را یافتم
۳ میرِدادِ قَهْر چون ماری فروکوبَد سَرَش آنکه گوید در دو کَوْنَش همسَری را یافتم
۴ چون درونِ طُرّه‌اَش دریافتم دل را عَجَب در درونِ مُشک رفتم، عَنْبَری را یافتم
۵ گَر بِبینی طوطیِ جانِ مرا گِردِ لَبَش می‌پَرَد پَرَّک‌زَنان که شِکَّری را یافتم
۶ گَر بِپُرسَندَت حکایت کُن که من بر جامِ لَعْل می‌کَشانَش روسِیَه که مُنْکَری را یافتم
۷ گَر کسی مُنْکِر شود، تو گَردنِ او را بِبَند گو میانِ مُشک و عَنْبَر مِجْمَری را یافتم
۸ در میانِ طُرّه‌اَش رُخسارِ چون آتش بِبین گو که در خورشید از رَحمَت دَری را یافتم
۹ چون گُشایَد لَعْل را او تا نِثارِ دُر کُند هست بی‌­پایان، در آن سَرها سَری را یافتم
۱۰ چون دُکانِ سَرپَزان سَرها و دل­‌ها پیشِ او من بُرون از هر دو عالَم مَنظَری را یافتم
۱۱ چون نِگَه کردم سَرِ من بود پُر از عشقِ او گاو جُستم من زِ ثَورْ و خود خَری را یافتم
۱۲ من به بُرجِ ثَوْر دیدم مُنکِرِ آن آفتاب تَرکِ آن کردم چو بی­‌صَفْ صَفْدَری را یافتم
۱۳ من صَفِ رُستَم­‌دلان جُستم بِدیدم شاه را پس زِ جانْ بر کَشتیِ خود لَنگَری را یافتم
۱۴ من هَمی‌ کَشتی سویِ تبریز رانْدم می‌­نَرَفت پس زِ جانْ بر کَشتیِ خود لَنگَری را یافتم
0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *