غزل ۱۶۰۱ مولانا

 

۱ بارِ دیگر از دل و از عقل و جانْ بَرخاستیم یار آمد در میان ما از میانْ بَرخاستیم
۲ از فنا رو تافتیم و در بَقا دَربافتیم بی‌نشان را یافتیم و از نشانْ بَرخاستیم
۳ گَرد از دریا بَرآوردیم و دود از نُهْ فَلَک از زمان و از زمین و آسْمانْ بَرخاستیم
۴ هین که مَستان آمدند و راه را خالی کنید نی غَلَط گفتم زِراه و راهْبانْ بَرخاستیم
۵ آتشِ جانْ سَر بَرآوَرْد از زمینِ کالبَد خاست اَفْغان از دل و ما چون فَغْان بَرخاستیم
۶ کم سُخَن گوییم و گَر گوییم کم کَس پِیْ بَرَد باده اَفْزون کُن که ما با کَم­زنانْ بَرخاستیم
۷ هستی است آنِ زنان و کارِ مَردان نیستی­ست شُکر کَنْدَر نیستی ما پَهْلوانْ بَرخاستیم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *