غزل ۱۶۸۷ مولانا

 

۱ گَر جانِ مُنکِرانَت، شُد خَصْمِ جانِ مَستم اَنْدَر جوابِ ایشان خوبیِّ تو بَسَستم
۲ در دَفعِ آن خیالش وَزْ بَهرِ گوشْمالَش بِنْمایَمَش جَمالَت از دور من بِرَستم
۳ گوید که نیست جوهر وَزْ مَنْش نیست باور زان نیست ای برادر هستم چُنان که هستم
۴ دوش از رُخِ نِگاری دل مَست گشت باری تا پیشِ شهریاری من ساغَریِ شِکَستم
۵ من مَستّ رویِ ماهَم من شاد از آن گُناهَم من جُرم دارِ شاهَم نَک بِشْکَنید دستم
۶ بس رِنْدم و قَلاشَم در دینِ عشقْ فاشَم من مُلْک را چه باشم تا تُحفه‌‌یی فرستم؟
۷ دل دُزد و دُزدزاده بر مَخْزن ایستاده شَهْ مَخْزنَش گُشاده چون دستِ دُزد بَستم
۸ ای‌ بی‌خَبَر زِ شاهی گویی که بر چه راهی؟ من می‌رَوَم چو ماهی آن سو که بُرد شَستم
۹ شَمسُ الْحَق است رازم تبریز شُد نیازم او قبلهٔ نمازم او نورِ آبْ دَستم

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *