غزل ۱۸۲۵ مولانا

 

۱ من طَرَبمْ طَرَب مَنَم زُهره زَنَد نَوایِ من عشقْ میانِ عاشقانْ شیوه کُند برایِ من
۲ عشقْ چو مَست و خوش شود‌ بی‌خود و کَش مَکَش شود فاش کُند چو‌ بی‌دلانْ بر هَمِگانْ هوایِ من
۳ نازِ مرا به جان کَشَد بر رُخِ من نِشان کَشَد چَرخِ فَلَک حَسَد بَرَد زانچه کُند به جایِ من
۴ من سَرِ خود گرفته‌اَم من زِ وجود رَفته ام ذَرّه به ذَرّه می‌زَنَد دَبدَبه فَنایِ من
۵ آه که روزْ دیر شُد آهویِ لُطفْ شیر شُد دِلْبَر و یارْ سیر شُد از سُخَن و دُعایِ من
۶ یار بِرَفت و مانْد دل شب همه شب در آب و گِل تَلْخ و خُمار می‌طَپَم تا به صَبوح وایِ من
۷ تا که صَبوحْ دَم زَنَد شَمسِ فَلَک عَلَم زَنَد باز چو سَروِ تَر شود پُشتِ خَمِ دوتایِ من
۸ باز شود دُکانِ گُل ناز کنند جُزو و کُل نایِ عِراقْ با دُهُل شَرح دَهَد ثَنایِ من
۹ ساقیِ جانِ خوب رو باده دَهَد سَبو سَبو تا سَر و پایْ گُم کُند زاهِدِ مُرتَضایِ من
۱۰ بَهرِ خدایْ ساقیا آن قَدَحِ شِگَرف را بر کَفِ پیرِ من بِنِه از جِهَتِ رضایِ من
۱۱ گفت که باده دادَمَش در دل و جهان نَهادَمَش بال و پَری گُشادَمَش از صِفَتِ صَفایِ من
۱۲ پیر کُنون زِ دست شُد سختْ خَراب و مَست شُد نیست دَران صِفَت که او گوید نُکته‌های من
۱۳ ساقیِ آدمی کُشَم گر بِکُشد مرا خوشَم راح بُوَد عَطایِ او روحْ بُوَد سَخایِ من
۱۴ باده تویی سَبو مَنَم آبْ توییّ و جو مَنَم مَستْ میانِ کو مَنَم ساقیِ من سَقایِ من
۱۵ از کَفِ خویش جَسته‌اَم در تَکِ خُمْ نِشَسته‌ام تا هَمِگی خدا بُوَد حاکم و کَدخُدایِ من
۱۶ شَمسِ حَقی که نورِ او از تبریز تیغ زد غَرقه نورِ او شُد این شَعْشَعه ضیایِ من

#شرح_غزل
عارف کسی است که به چنان گشاد دلی رسیده که می تواند هر تلخی را به شیرینی و هر غم را به سرور تعبیر کند؛ آن کس که جانش از ایمان و اعتماد به “خود” و به “هستی” سرشار است.
شادی و سرور امری کاملا درونی است، و نسبتی با اوضاع و شرایط بیرونی ندارد! شادی یک انتخاب است؛ انتخابی شجاعانه. تنها دلیران و بی باکانند که آن را بر غم و افسردگی  ترجیح می دهند. آنان که خدا بر دلشان چنان نوری از اعتماد و توکل افکنده، که می دانند این عالم سراسر رو سوی خیر دارد، و گشایش ها در راه است. سختی ها هست و دشواری ها، اما آنها چیزی جز ابتلا نیست؛ به بلا افتادنی برای غربال شدن ما.
غالبا گمان می کنیم خواهان شادی هستیم و جویای سرور . اما واقعیت چیز دیگری است؛ ما از شادی بی قید و شرط می ترسیم؛ از همین روی است که همواره برایش شرط می گذاریم و آن را به اوضاع و احوال معینی منوط می گردانیم. کدام یک از ما هست که بخواهد در هر حالی شاد باشد، حتی اگر پیر و رنجور شود و دنیا به مرادش نگردد؟ مولانا صفتی باید، تا همۀ تلخی ها و ترشی ها را به شیرینی و شکر بدل کند.
وقتی مولانا می گوید ، من شِکر اندر شِکر اندر شِکرم ، یعنی از شیرینی گذشته ام . آن کس که شیرین است می تواند ترش و تلخ هم بشود، چون شیرینی اش نه از ذات او ، که صفتی عاریه بر اوست ؛ شیرینی او حاصل افزوده شدن چیزی شیرین به اوست، چیزی بیرونی. اگر آن امر بیرونی از او گرفته شود، یا چیزی تلخ و ترش به او افزوده گردد، معلوم است که تلخ می شود و ترش، یا دست کم از شیرین بودنش کم می شود. شیرینی او وابسته به امور بیرون از اوست، به اوضاع و احوال بیرونی. اما آن کس که شِکر شده است، چیزی جز شیرین بودن نمی شناسد. شکر کارش شیرین کردن است و تعریفش شیرین بودن. شیرینی نه صفتی عاریه بر او، که از ذات اوست؛ شیرینی را از خود می گیرد و به خود می بخشد.

پی نوشت : این البته به معنای دست روی دست گذاشتن و توکل منفی نیست. در توکل منفی فرد امور را به خود وامی گذارد  و هیچ مسئولیتی برای خود متصور نیست.  اما نوع دیگری از توکل هم هست: توکل مثبت. در این نوع توکل  ما هر آنچه اقتضای عقل و دوراندیشی است انجام می دهیم،  هر کار که از دستمان برمی آید می کنیم و آنگاه نتیجه را به خدا و لطف او می سپاریم. مقصود از توکل، عمل نکردن نیست؛ هدف، خالی کردن ذهن است از نگرانی ها و دلواپسی ها. مقصود، برداشتن نگاه از آینده است، نه آینده نگری.

1 پاسخ
  1. داریوش
    داریوش گفته:

    سلام
    چه مفهوم آرامش بخش و نشاط آوری در این شعر زیبا نهفته است خداوند مهربان همیشه و همه جا در دسترس ماست تنها قدرت حقیقی که وجود پاک و مقدسش مایه امید و دلگرمیست، امیدورام دلهایمان پیوسته سرشار از شادی و شیرینی باشد.

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *