غزل ۲۲۹۱ مولانا
۱ | بَرآنَم کَزْ دل و دیده شَوَم بیزار یک باره | چو آمد آفتابِ جانْ نخواهم شمع و اِسْتاره | |
۲ | دلا نَقّاش را بِنْگَر، چه بینی نَقْشِ گرمابه؟ | مَهْ و خورشید را بِنْگَر، چه گَردی گِردِ مَهْ پاره | |
۳ | نَهادی سیر بر بینی، نَسیمِ گُل هَمیجویی؟ | زِهی بیرِزْق کو جوید زِهر بیچارهیی چاره | |
۴ | به جُز نَقّاش را مَنْگَر که نَقْشِ غَم کُند شادی | که از اِکْسیرِ لُطفِ او عَقیق و لَعْل شُد خاره | |
۵ | اگر مَخْمور اگر مَستی، به بَزمِ او رو و رَستی | که شُد عُمری که در غُربَتْ زِ خان و مانی آواره | |
۶ | مَگَر غولِ بیابانی؟ رَهِ مَدْیَن نمیدانی | که فوقِ سَقْفِ گَردونی، تو را قصر است و دَرساره | |
۷ | نه هر قصری که تو دیدی، از آنِ قیصری بود آن؟ | نه هر بامیّ و هر بُرجی زِبَنّاییست هَمواره؟ | |
۸ | هزاران گُل دَرین پَستی به وَعده شاد میخندد | هزاران شمع بر بالا به امرِ اوست سَیّاره | |
۹ | زِهی سُلطان، زِهی نَجْده، سَری بَخشد به یک سَجده | اسیرِ او شَوی بهتر کَاسیرِ نَفْسِ مَکّاره | |
۱۰ | زِعِلْمِ اوست هر مَغزی، پُر از اندیشه و حیله | زِلُطفِ اوست هر چَشمی که مَخْمور است و سَحّاره | |
۱۱ | خَری کو در کَلَم زاری دَرافتاد و نمیتَرسَد | بُرون رانَنْدش از حایِط، بُریده دُمّ و لَتْ خواره | |
۱۲ | مگو ای عشق با تَنْ تو حَدیثِ عشق، زیرا او | نِفاقی میکُند با تو، ولیکِن نیست این کاره | |
۱۳ | به پیشَت دست میبَندد، وَلیکِن بر تو میخندد | به گورستان رو و بِنْگَر، فَغان از نَفْسِ اَمّاره |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!