غزل ۲۲۹۲ مولانا
۱ | به لاله دوش نسرین گفت، بَرخیزیمْ مَستانه | به دامانِ گُلِ تازه، دَرآویزیمْ مَستانه | |
۲ | چو باده بر سَرِ باده خوریم از گُل رُخِ ساده | بیا، تا چون گُل و لاله، دَرآمیزیمْ مَستانه | |
۳ | چو نرگسْ شوخْ چَشم آمد، سَمَن را رَشک و خشم آمد | به نسرین گفت تا ما هم بَراِسْتیزیمْ مَستانه | |
۴ | بُتِ گُل رویِ چون شِکَّر، چو غُنچه بسته بود آن دَر | چو دَر بُگْشاد وقت آمد که دَرریزیمْ مَستانه | |
۵ | که جانها کَزْ اَلَست آمد، بَسی بیخویش و مَست آمد | ازان در آب و گِل هر دَم هَمیلَغزیمْ مَستانه | |
۶ | دلا تو اَنْدَرین شادی، زِسَروْ آموز آزادی | که تا از جُرم و از توبه، بِپَرهیزیمْ مَستانه | |
۷ | صَلاحِ دیدهٔ رَه بینْ صَلاحُ الدّین، صَلاحُ الدّین | برایِ او زِ خود شاید، که بُگْریزیمْ مَستانه |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!