غزل ۲۷۸۴ مولانا

 

۱ در جهانْ گَر بازجویی، نیست‌ بی‌سودا سَری لیک این سودا غریب آمد به عالَم، نادری
۲ جُمله سوداها بَرین فَنْ عاقِبَت حَسرت خورند زان که صد پَر دارد این و نیست آن‌ها را پَری
۳ پیشِ باغَش باغِ عالَمْ نَقْشِ گرمابه‌‌‌ست و بَسْ نی دَرو میوه‌یْ بَقایی، نی دَرو شاخِ تَری
۴ آن زِ سِحْری‌‌ تَر نِمایَد، چون بگیری شاخِ او می‌بَرَد شاخش تو را با خواجه قارون، تا ثَری
۵ صورتِ او چون عَصا و باطنِ او اژدَها چون نه‌یی موسی، مَرو بر اژدَهایِ قاهری
۶ کَفِّ موسی کو که تا گَردد عَصا آن اژدَها؟ گَردنِ آن اژدَها را گیرد او چون لَمتُری
۷ گَر کَشیده می‌شوی آن سو، زِ جَذبِ اژدَهاست زان که او بَسْ گُرْسَنه‌‌‌ست و تو مَر او را چون خوری
۸ جَذبِ او چون آتشی آمد، دَراَفکَن خود در آب دَفْعِ هر ضِدّی به ضِدّی، دَفْعِ ناری کوثری
۹ چون تو در بَلْخی، رَوان شو سویِ بغداد، ای پدر تا به هر دَم دورتَر باشی، زِ مَرو و از هَری
۱۰ تو مَری باشیّ و چاکر، اَنْدَرین حَضرت بِهْ است ای اَفَندی هین مگو این را مُری و آن را مُری
۱۱ وَرْ فَسُردی در تَکبُّر، آفتابی را بِجو در گُدازِ هر فَسُرده شَمس باشد ماهری
۱۲ آفتابِ حَشْر را مانَد، گُدازد هر جَماد از زمین و آسْمان و کوه و سنگ و گوهری
۱۳ تا بِدانَد اهلِ مَحْشَر کین همه یَخ بوده است عقلِ جُزوی لَنْگ مانده بر سَرِ یَخ چون خَری
۱۴ ای خَرِ لَرزان شُده بر رویِ یخ در زیرِ بار پوز بَردارد به بالا خَر که یا رَب آخُری
۱۵ شَمسِ تبریزی چو عقلِ جُزو را یاری دَهَد بال و پر یابَد خَرِ او، بَرپَرَد چون جعفری

 

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *