غزل ۲۸۱۰ مولانا
۱ | ای بِداده دیدههایِ خَلْق را حیرانییی | وِیْ زِ لشکرهایِ عشقَت، هر طَرَف ویرانییی | |
۲ | ای مُبارک چاشْتگاهی، کافتابِ رویِ تو | عالَمِ دل را کُند اَنْدَر صَفا نورانییی | |
۳ | دَم به دَم خَط میدَهَد جانها، که ما بندهیْ توییم | ای سَراسَر بندگیِّ عشقِ تو سُلطانییی | |
۴ | تا چه میبینَند جانها هر دَمی در رویِ تو | وَزْچه باشد هر زمانیشان چُنین رَقصانییی | |
۵ | از چه هر شب پاسْبانِ بامِ عشقِ تو شوند | وَزْچه هر روزی بُوَدْشان بر دَرَت دَربانییی | |
۶ | این چه جام است این که گَردان کردهیی بر جانها؟ | آبِ حیوان است این، یا آتشی روحانییی؟ | |
۷ | این چه سِر گفتی تو با دلها، که خَصْمِ جان شدند؟ | این چه دادی دَرد را تا میکُند دَرمانییی؟ | |
۸ | روستایی را چه آموزید نورِ عشقِ تو | تا زِ لوحِ غَیب دادش هر دَمی خَطْ خوانییی | |
۹ | شَمسِ تبریزی فُرو کُن سَر ازین قَصرِ بُلند | تا بَقایی دیده آید در جهانِ فانییی |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!