غزل ۳۹۷ مولانا

 

۱ آفتابْ امروز بر شَکلِ دِگَر تابان شُده‌ست در شُعاعَش هَمچو ذَرّه جانِ من رَقْصان شُده‌ست
۲ مُشتری در طالِع است و ماه و زُهره در حُضور یارِ چوگانْ زُلفِ مَهْ رو میرِ این میدان شُده‌ست
۳ هر قَدَح کَزْ میْ دَهَد گوید بگیر و هوش دار هُش که دارد؟ عقلْ دارد عقلْ خود پنهان شُده‌ست
۴ بَزمِ سُلطان است این جا هر کِه سُلطانی‌ست نوش خوانِ رَحْمَت گُستَرید و ساقیِ اِخْوان شُده‌ست
۵ ساقیا پایان رَسیدی عشق را از سَر بگیر پا چه باشد؟ سَر چه باشد؟ پا و سَر یک سَر شُده‌ست

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *