مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۵۳ – داستانِ مشغول شُدنِ عاشقی به عشقْنامه خواندن و مطالعه کردنِ عشقْنامه درحُضورِ معشوقِ خویش و معشوقْ آن را ناپَسَند داشتن که طَلَبُ الدَّلیلِ عِنْدَ حُضورِ الْمَدْلولِ قَبیحٌ وَالْاِشْتِغالُ بِالْعِلْمِ بَعْدَ الْوصولِ اِلَی الْمَعْلومِ مَذْمومٌ
۱۴۰۷ | آن یکی را یارْ پیشِ خود نِشانْد | نامه بیرون کرد و پیشِ یار خوانْد | |
۱۴۰۸ | بیتها در نامه و مَدْح و ثَنا | زاری و مِسْکینی و بَسْ لابِهها | |
۱۴۰۹ | گفت معشوق این اگر بَهرِ من است | گاهِ وَصلْ این عُمر ضایِع کردن است | |
۱۴۱۰ | من به پیشَت حاضر و تو نامه خوان؟ | نیست این باری نِشانِ عاشقان | |
۱۴۱۱ | گفت اینجا حاضری امّا وَلیک | من نمییابَم نَصیبِ خویشْ نیک | |
۱۴۱۲ | آن چه میدیدم زِ تو پارینه سال | نیست این دَم گَرچه میبینم وِصال | |
۱۴۱۳ | من ازین چَشمه زُلالی خَوردهام | دیده و دل زآبْ تازه کردهام | |
۱۴۱۴ | چَشمه میبینم وَلیکِن آبْ نی | راهِ آبَم را مگر زد رَهزَنی | |
۱۴۱۵ | گفت پس من نیستم معشوقِ تو | من به بُلْغار و مُرادت در قُتُو | |
۱۴۱۶ | عاشقی تو بر من و بر حالَتی | حالَت اَنْدَر دست نَبْوَد یا فَتی | |
۱۴۱۷ | پس نِیَم کُلّیِّ مَطْلوبِ تو من | جُزوِ مَقْصودم تو را اَنْدَرزَمَن | |
۱۴۱۸ | خانهٔ معشوقهاَم معشوق نی | عشق بر نَقْد است بر صندوق نی | |
۱۴۱۹ | هست معشوق آن کِه او یک تو بُوَد | مُبْتَدا و مُنْتَهایَت او بُوَد | |
۱۴۲۰ | چون بِیابیاَش نَمانی مُنتَظِر | هم هویدا او بُوَد هم نیز سِر | |
۱۴۲۱ | میرِ اَحْوال است نه موقوفِ حال | بَندهٔ آن ماه باشد ماه و سال | |
۱۴۲۲ | چون بگوید حال را فرمان کُند | چون بخواهد جسمها را جان کُند | |
۱۴۲۳ | مُنْتَها نَبْوَد که موقوف است او | مُنْتَظِر بِنْشَسته باشد حالجو | |
۱۴۲۴ | کیمیایِ حال باشد دستِ او | دست جُنبانَد شود مِسْ مَستِ او | |
۱۴۲۵ | گَر بخواهد مرگ هم شیرین شود | خار و نَشْتَر نَرگس و نَسرین شود | |
۱۴۲۶ | آن کِه او موقوفِ حال است آدمیست | کو به حال اَفْزون و گاهی در کَمیست | |
۱۴۲۷ | صوفی اِبْنُ الْوَقْت باشد در مَنال | لیکْ صافی فارغ است از وَقت و حال | |
۱۴۲۸ | حالها موقوفِ عَزْم و رایِ او | زنده از نَفْخِ مَسیحآسایِ او | |
۱۴۲۹ | عاشقِ حالی نه عاشقْ بر مَنی | بر امیدِ حالْ بر من میتَنی | |
۱۴۳۰ | آن که یک دَمْ کم دَمی کامل بُوَد | نیست مَعْبودِ خَلیل آفِلْ بُوَد | |
۱۴۳۱ | وان کِه آفِل باشد و گَهْ آن و این | نیست دِلْبَر لا اُحِبُّ الْآفِلین | |
۱۴۳۲ | آن کِه او گاهی خوش و گَهْ ناخَوش است | یک زمانی آب و یک دَمْ آتش است | |
۱۴۳۳ | بُرجِ مَهْ باشد وَلیکِن ماه نه | نَقْشِ بُت باشد ولی آگاه نه | |
۱۴۳۴ | هست صوفیِّ صَفاجو اِبْنِ وَقت | وَقت را هَمچون پدر بِگْرفته سخت | |
۱۴۳۵ | هست صافی غَرقِ عشقِ ذوالْجَلال | اِبْنِ کَس نه فارغ از اوقات و حال | |
۱۴۳۶ | غَرقهٔ نوری که او لَمْ یولَد است | لَمْ یَلِدْ لَمْ یولَد آنِ ایزد است | |
۱۴۳۷ | رو چُنین عشقی بِجو گَر زندهیی | وَرْنه وَقتِ مُختلِف را بَندهیی | |
۱۴۳۸ | مَنْگَر اَنْدَر نَقْشِ زشت و خوبِ خویش | بِنْگَر اَنْدَر عشق و در مَطْلوبِ خویش | |
۱۴۳۹ | مَنْگَر آن که تو حَقیری یا ضَعیف | بِنْگَر اَنْدَر هِمَّتِ خود ای شریف | |
۱۴۴۰ | تو به هر حالی که باشی میطَلَب | آب میجو دایما ای خُشکْلَب | |
۱۴۴۱ | کان لبِ خُشکَت گواهی میدَهَد | کو به آخِر بر سَرِ مَنْبَع رَسَد | |
۱۴۴۲ | خُشکیِ لب هست پیغامی زِ آب | که به مات آرَد یَقین این اِضْطِراب | |
۱۴۴۳ | کین طَلَبکاری مُبارک جُنْبِشیست | این طَلَب در راهِ حَقْ مانع کُشیست | |
۱۴۴۴ | این طَلَب مِفْتاحِ مَطْلوباتِ توست | این سپاه و نُصْرتِ رایاتِ توست | |
۱۴۴۵ | این طَلَب هَمچون خُروسی در صیاح | میزَنَد نَعْره که میآید صَباح | |
۱۴۴۶ | گَرچه آلَت نیسْتَت تو میطَلَب | نیست آلَت حاجَتْ اَنْدَر راهِ رَب | |
۱۴۴۷ | هر کِه را بینی طَلَبکار ای پسر | یارِ او شو پیشِ او اَنْداز سَر | |
۱۴۴۸ | کَزْ جَوارِ طالِبان طالِب شَوی | وَزْ ظِلالِ غالِبان غالِب شَوی | |
۱۴۴۹ | گَر یکی موری سُلَیمانی بِجُست | مَنْگَر اَنْدَر جُستنِ او سُستْ سُست | |
۱۴۵۰ | هرچه داری تو زِ مال و پیشهیی | نه طَلَب بود اَوَّل و اَنْدیشهیی؟ |
معشوقی عاشق خود را به پیش خود خواند و در کنار خود نشاند. عاشق خام طبع به جای آنکه از محضر معشوق حظّ و استفاده کافی برد انبوهی از نامههای سوزناک که در دوران هجران نوشته بود از جیب بیرون آورد و شروع کرد به خواندن آنها برای معشوق. چون خواندن از حد بیرون شد، حوصله معشوق سر رفت. معشوق با نگاهی تحقیرآمیز به او مینگرد و میگوید: اگر این نامهها را برای من نوشتهای که تو الان در کنار منی و به وصالم رسیدهای، آیا خواندن نامه عاشقانه در هنگام وصال جز تلف کردن عمر نیست؟! عاشق در جواب میگوید: میدانم الان در حضورت نشستهام اما نمیدانم چرا آن لذتی که از یاد تو در دوران فراق داشتم دیگر چنین حسی ندارم؟! معشوق میگوید: دلیل آن است که تو عاشق حالات مختلفی هستی که در من یافته ای ، پس من معشوق تو نیستم ، بلکه فقط خانه معشوق تو هستم .
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!