مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۵۸ – مِثالِ رَنْجور شُدنِ آدمی به وَهْمِ تَعْظیمِ خَلْق و رَغْبَتِ مُشتریان به وِیْ و حِکایَتِ مُعلِّم

 

۱۵۲۳ کودکانِ مَکْتَبی از اوسْتاد رَنج دیدند از مَلال و اِجْتِهاد
۱۵۲۴ مَشورت کردند در تَعْویقِ کار تا مُعَلِّم دَر فُتَد در اِضْطِرار
۱۵۲۵ چون نمی‌آید وِرا رَنْجوری‌یی که بگیرد چند روزْ او دوری‌یی؟
۱۵۲۶ تا رَهیم از حَبْس و تَنگیّ و زِ کار هستْ او چون سَنگِ خارا بَر قَرار
۱۵۲۷ آن یکی زیرک‌تَر این تَدبیر کرد که بِگویَد اوسْتا چونی تو زَرْد؟
۱۵۲۸ خیر باشد رنگِ تو بر جایْ نیست این اَثَر یا از هوا یا از تَبی‌ست
۱۵۲۹ اندکی اَنْدَر خیال اُفْتَد ازین تو برادر هم مَدَد کُن این‌چُنین
۱۵۳۰ چون دَرآیی از دَرِ مَکْتَب بِگو خیر باشد اوسْتاد اَحْوالِ تو
۱۵۳۱ آن خیالَش اندکی اَفْزون شود کَزْ خیالی عاقِلی مَجنون شود
۱۵۳۲ آن سِوُم وان چارُم و پنجم چُنین در پِیِ ما غَم نِمایید و حَنین
۱۵۳۳ تا چو سی کودک تَواتُر این خَبَر مُتَّفِق گویند یابَد مُسْتَقَر
۱۵۳۴ هر یکی گُفتَش که شاباش ای ذَکی بادْ بَختَت بر عِنایَت مُتَّکی
۱۵۳۵ مُتَّفِق گشتند در عَهْدِ وَثیق که نگرداند سُخَن را یک رَفیق
۱۵۳۶ بَعد ازان سوگند داد او جُمله را تا که غَمّازی نگوید ماجَرا
۱۵۳۷ رایِ آن کودک بِچَربید از همه عقلِ او در پیش می‌رفت از رَمه
۱۵۳۸ آن تَفاوت هست در عقلِ بَشَر که میانِ شاهِدان اَنْدَر صُوَر
۱۵۳۹ زین قِبَل فَرمود اَحمَد در مَقال در زبان پنهان بُوَد حُسنِ رِجال

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

معلم و کودکان

کودکان مکتب از درس و مشق خسته شده بودند. با هم مشورت کردند که چگونه درس را تعطیل کنند و چند روزی از درس و کلاس راحت باشند. یکی از شاگردان که از همه زیرکتر بود گفت: فردا ما همه به نوبت به مکتب می‌آییم و یکی یکی به استاد می‌گوییم چرا رنگ و رویتان زرد است؟ مریض هستید؟ وقتی همه این حرف را بگوییم او باور می‌کند و خیال بیماری در او زیاد می‌شود. همه شاگردان حرف این کودک زیرک را پذیرفتند و با هم پیمان بستند که همه در این کار متفق باشند، و کسی خبرچینی نکند.

فردا صبح کودکان با این قرار به مکتب آمدند. در مکتب‌خانه کلاس درس در خانه استاد تشکیل می‌شد. همه دم در منتظر شاگرد زیرک ایستادند تا اول او داخل برود و کار را آغاز کند.او آمد و وارد شد و به استاد سلام کرد و گفت : خدا بد ندهد؟ چرا رنگ رویتان زرد است؟

استاد گفت: نه حالم خوب است و مشکلی ندارم، برو بنشین درست را بخوان. اما گمان بد در دل استاد افتاد. شاگرد دوم آمد و به استاد گفت : چرا رنگتان زرد است؟ وهم در دل استاد بیشتر شد. همینطور سی شاگرد آمدند و همه همین حرف را زدند. استاد کم‌کم یقین کرد که حالش خوب نیست. پاهایش سست شد به خانه آمد، شاگردان هم به دنبال او آمدند. زنش گفت چرا زود برگشتی؟ چه خبر شده؟ استاد با عصبانیت به همسرش گفت: مگر کوری؟ رنگ زرد مرا نمی‌بینی؟ بیگانه‌ها نگران من هستند و تو از دورویی و کینه، بدی حال مرا نمی‌بینی. تو مرا دوست نداری. چرا به من نگفتی که رنگ صورتم زرد است؟

زن گفت: ای مرد تو حالت خوب است. بد گمان شده‌ای.

استاد گفت: تو هنوز لجاجت می‌کنی! این رنج و بیماری مرا نمی‌بینی؟ اگر تو کور و کر شده‌ای من چه کنم؟ زن گفت : الآن آینه می‌آورم تا در آینه ببینی، که رنگت کاملاً عادی است. استاد فریاد زد و گفت: نه تو و نه آینه‌ات، هیچکدام راست نمی‌گویید. تو همیشه با من کینه و دشمنی داری. زود بستر خواب مرا آماده کن که سرم سنگین شد، زن کمی دیرتر، بستر را آماده کرد، استاد فریاد زد و گفت تو دشمن منی. چرا ایستاده‌ای ؟ زن نمی‌دانست چه بگوید؟ با خود گفت اگر بگویم تو حالت خوب است و مریض نیستی، مرا به دشمنی متهم می‌کند و گمان بد می‌برد که من در هنگام نبودن او در خانه کار بد انجام می‌دهم. اگر چیزی نگویم این ماجرا جدی می‌شود. زن بستر را آماده کرد و استاد روی تخت دراز کشید. کودکان آنجا کنار استاد نشستند و آرام آرام درس می‌خواندند و خود را غمگین نشان می‌دادند. شاگرد زیرک با اشاره کرد که بچه‌ها یواش یواش صداشان را بلند کردند. بعد گفت : آرام بخوانید صدای شما استاد را آزار می‌دهد. آیا ارزش دارد که برای یک دیناری که شما به استاد می‌دهید اینقدر درد سر بدهید؟ استاد گفت: راست می‌گوید. بروید. درد سرم را بیشتر کردید. درس امروز تعطیل است. بچه‌ها برای سلامتی استاد دعا کردند و با شادی به سوی خانه‌ها رفتند. مادران با تعجب از بچه‌ها پرسیدند : چرا به مکتب نرفته‌اید؟ کودکان گفتند که از قضای آسمان امروز استاد ما بیمار شد. مادران حرف شاگردان را باور نکردند و گفتند: شما دروغ می‌گویید. ما فردا به مکتب می‌آییم تا اصل ماجرا را بدانیم. کودکان گفتند: بفرمایید، برویید تا راست و دروغ حرف ما را بدانید. بامداد فردا مادران به مکتب آمدند، استاد در بستر افتاده بود، از بس لحاف روی او بود عرق کرده بود و ناله می‌کرد، مادران پرسیدند: چه شده؟ از کی درد سر دارید؟ ببخشید ما خبر نداشتیم. استاد گفت: من هم بیخبر بودم، بچه‌‌ها مرا از این درد پنهان باخبر کردند. من سرگرم کارم بودم و این درد بزرگ در درون من پنهان بود. آدم وقتی با جدیت به کار مشغول باشد رنج و بیماری خود را نمی‌فهمد.

1 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *