فیه ما فیه مولانا – فصل ۱۲
فصل دوازدهم
مشتاقیم الّا چون میدانیم که شما به مصالحِ خلق مشغولید زحمت دور میداریم؛ گفت این بر ما واجب بود، دَهشت بَرخاست، بعد از این به خدمت آییم؛ فرمود که فَرقی نیست همه یکی است، شما را آن لطف هست که همه یکی باشد، از زحمتها چونید؟ لیکن چون میدانیم که امروز شمایید که به خیرات و حَسنات مشغولید، لاجِرَم رجوع به شما میکنیم؛ این ساعت بحث در این میکردیم که اگر مردی را عیال است و دیگری را نیست، از او میبُرند و به وی میدهند؛ اهلِ ظاهر میگویند که از مُعیل[۱] میبُری و به غیرِ معیل میدهی؟ چون بنگری خود معیل اوست در تحقیق، همچنانکه اهلِ دلی که او را گوهری باشد، شخصی را بِزند و سَر و بینی و دهان بشکند، همه گویند که این مظلوم است، اما به تحقیق مظلوم نشده است؛ ظالم آن باشد که مَصلحت نکند، آن لُس خورده[۲] و سَرشکسته ظالم است و این زَننده یقین مظلوم است، چون این صاحبِ گوهر است و مستهلکِ حق است، کردۀ او کردۀ حق باشد، خدا را ظالم نگویند؛ همچنانکه مُصطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ میکشت و خون میریخت و غارت میکرد، با این همه ظالم ایشان بودند و او مظلوم؛ مثلاً مغربیی در مغرب مقیم است مشرقیی به مغرب آمد غریب آن مغربی است، اما این چه غریب است که از مشرق آمد؟ چون همۀ عالَم خانهای بیش نیست، از این خانه در آن خانه رفت یا از این گوشه بدان گوشه، آخِر نه هم در این خانه است؟ اما آن مغربی که آن گوهر دارد از بیرونِ خانه آمده است آخِر میگویند که اَلْاِسْلَامُ بَدَأَ غَرِیْبَاً[۳] نگفت که اَلْمَشرِقِیُّ بَدَأَ غَرِیْبَاً، همچنانکه مُصطَفی صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ چون شکسته شد مظلوم بود، و چون شکست هم مظلوم بود زیرا در هر دو حالت حق به دست اوست و مظلوم آن است که حق به دست او باشد.
مُصطَفی را صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ دل بسوخت[۴] بر اسیران، حق تعالی برای خاطر رسول وحی فرستاد که بگو ایشان را در این حالت که شما در بند و زنجیرید، اگر شما نیّتِ خیر کنید، حق تعالی شما را از این برهاند و آنچه رفته است به شما باز دهد و اضعافِ آن و غیرِ آن و رضوان؛ در آخرت دو گنج، یکی آنچه از شما رفت و یکی گنج آخرت.
سوال کرد که بنده چون عمل کند آن توفیق و خیر از عمل میخیزد یا عطای حق است؟ فرمود که عطای حق است و توفیقِ حق است اما حق تعالی از غایت لطف به بنده اضافت میکند هر دو را؛ میفرماید که هر دو از توست، جَزَاءً بِمَا کَانُوْا یَعْمَلُوْنَ[۵]، گفت چون خدای را این لطف است، پس هر که طلبِ حقیقی کند بیابد؛ فرمود ولیکن بیسالار نشود، همچنانکه موسی را چون مطیع بودند در دریا راهها پیدا میشود و گَرد از دریا بر میآوردند و میگذشتند، اما چون مخالفت آغاز کردند، در فلان بیابان چندین سال بماندند و سالار آن زمان دربندِ اصلاحِ ایشان باشد که، سالار ببیند که دربندِ اویند و مطیع و فرمان بُردارند؛ مثلاً چندین سپاهی در خدمتِ امیری چون مطیع و فرمانبُردار باشند، او نیز عقل در کارِ ایشان صرف کند و دربندِ اصلاح ایشان باشد اما چون مطیع نباشند که در تدارکِ احوالِ ایشان عقلِ خود را صرف کند؟
عقل در تنِ آدمی همچون امیری است مادام که رعایای تن مطیعِ او باشند، همه کارها با صلاح باشد؛ اما چون مطیع نباشند همه به فساد آیند؛ نمیبینی که چون مستی میآید خمر خورده، از این دست و پا و زبان و رعایای وجود چه فسادها میآید؟ روزی دیگر بعد از هشیاری، میگوید آه چه کردم و چرا زدم و چرا دشنام دادم؟ پس وقتی کارها به صلاح باشد که در آن دِهسالاری باشد و ایشان مطیع باشند؛ اکنون عقلْ وقتِ اندیشه اصلاحِ رعایای این اعضا میکند که به فرمانِ او باشند؛ مثلاً فکر کرد که بروم، وقتی فکر کند که پای به فرمان او باشد و اگر نه این فکر را نکند؛ اکنون همچنانکه عقل در میانِ تن امیر است، این وجودهای دیگر که خلقند، ایشان سَرجمله[۶] به عقل و دانشِ خود و نظر و علمِ خود به نسبت به آن ولی جملگی تَنِ صَرفَند و عقل اوست در میانِ ایشان؛ اکنون چون خَلق که تنند مطیع عقل نباشند، احوالِ ایشان همواره در پریشانی و پشیمانی گذرد؛ اکنون چون مطیع شوند، چنان باید شدن که هرچه او کند مطیع باشند و به عقلِ خود رجوع نکنند، زیرا شاید که به عقل خود آن را فهم نکنند، او را باید که مطیع باشند، همچنانکه کودکی را به دکانِ دَرزیی[۷] نشاندند، او را مطیعِ استاد باید بودن، اگر تِگَل[۸] دهد که بدوزد تِگَل دوزد و اگر شِلال[۹]، شِلال دوزد، اگر خواهد که بیاموزد، تصرفِ خود را رها کند، کلّی محکومِ امرِ استاد باشد.
امید داریم از حق تعالی که حالتی پدید آورد، که آن عنایتِ اوست که آن بالای صدهزار جهد و کوشش است که لَیْلَةُ الْقَدْرِ خَیْرٌ مِنْ اَلْفِ شَهْرٍ[۱۰]، این سخن و آن سخن یکی است که جَذبَةٌ مِنْ جَذَباتِ الحَق خَیْرٌ مِنْ عِبَادَةِ الثَقَلَینِ[۱۱] یعنی چون عنایتِ او دررسد کارِ صدهزار کوشش کند و افزون؛ کوشش خوب است و نیکوست و مفید است عظیم[۱۲]، اما پیشِ عنایت چه باشد؟ پرسید که عنایت کوشش دهد؟ گفت چرا ندهد؟ چون عنایت بیاید کوشش هم بیاید، عیسی عَلَیْهِ السَّلم چه کوشش کرد که در مهد گفت اِنِّیْ عَبْدُاللهِ آتانِیْ الْکِتابَ[۱۳]، یحیی هنوز در شکمِ مادر بود[۱۴] که وصفِ او میکرد، گفت محمّد رسول الله را صَلَّی الله عَلَیْهِ وَسَلَّمَ بیکوشش شد[۱۵] گفت اَفَمَنْ شَرَحَ اللهُ صَدْرَهُ[۱۶]، اوّل فضل است چون از ضَلالت بیداری در او آید آن فضلِ حق است و عطای محض است، والّا چرا آن یارانِ دیگر را نشد که قرینِ او بودند؟ بعد از آن فضل و جَزا همچون که اِستارۀ آتش[۱۷] جَست، اوّلّش عطاست، اما چون پنبه نهادی و آن استاره را میپروری و افزون میکنی بعد از این فضل و جزاست؛ آدمی اوّل وَهلت خُرد است و ضعیف که وَ خُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً[۱۸]، همچنانکه اوّل از آهن و سنگ در جامۀ سوخته استارهای بجهد اوّل ضعیف است که خُلِقَ الْاِنْسَانُ ضَعِیْفاً، اما چون آن آتشِ ضعیف را بپرورید عالمی شود و جهانی را بسوزد و آن آتش خُرد بزرگ و عظیم شود که اِنَّکَ لَعَلی خُلُقٍ عَظِیْمٍ[۱۹].
گفتم مولانا شما را قوی دوست میدارد، فرمود که نی آمدنِ من به قدرِ دوستی است و نی گفتن؛ من آنچه میآید میگویم، اگر خدا خواهد این اندک سخن را نافع گرداند و آن را در اندرونِ سینۀ شما قایم دارد و نفعهای عظیم کند و اگر نخواهد صدهزار سخن گفته گیر هیچ در دل قرار نگیرد همه بگذرد و فراموش شود، همچنانکه استارۀ آتش بر جامۀ سوخته افتاد اگر حق خواهد همان یک استاره بگیرد و بزرگ شود و اگر نخواهد صد ستاره بدان سوخته رسد و نماند و هیچ اثر نکند وَ للهِ جُنُوْدُ السُّموَاتِ[۲۰]، این سخنها سپاهِ حقّاند قلعهها را به دستوریِ حق باز کنند و بگیرند، اگر بفرماید چندین هزار سوار را که بروید به فلان قلعه روی بنمایید اما مگیرید چنین کنند؛ و اگر یک سوار را بفرماید که بگیر آن قلعه را همان یک سوار در را باز کند و بگیرد، پشّهای را بر نمرود گمارَد هلاکش کند؛ چنانکه میگوید اِسْتَوی عِنْدَ الْعَارِفِ الدّانِقُ وَ الدِّیْنَارُ وَ الْاَسَدُ وَالْهِرَّةُ[۲۱] که اگر حق تعالی برکت دهد در دانَقی[۲۲] کارِ هزار دینار[۲۳] کند و افزون و اگر از هزار دینار برکت برگیرد کارِ دانقی نکند؛ و همچنین اگر گربهای بر او بگمارد او را هلاک کند، چون پشّهای نمرود را؛ و اگر شیر را بگمارد از وی شیر لرزان شود یا خود مَرکَبِ[۲۴] او شود، چنانکه بعضی از درویشان بر شیر سوار میشوند؛ و چنانکه آتش بر ابراهیم بَرد و سلام شد و سبزه و گل و گلزار، چون دستوریِ حق نبود که او را بسوزد؛ فِی الجمله چون ایشان دانستند که همه از حق است پیشِ ایشان همه یکسان شد، از حق امید داریم که شما این سخنها را هم از اندرون خود بشنوید که مفید آن است، اگر هزار دزد بیرونی بیایند دَر را نتوانند باز کردن تا از اندرون دزدی یارِ ایشان نباشد که از اندرون باز کند؛ هزار سخن از بیرون بگویی تا از اندرون مُصَدّقی نباشد سود ندارد، همچنانکه درختی را تا در بیخِ او تریی نباشد، اگر هزار سیلاب بر او ریزی سود ندارد؛ اوّل آنجا در بیخ تَریی بباید تا آن مددِ او شود.
نور اگر صدهزار میبیند/ جز که بر اصل نور ننشیند[۲۵]
اگر همۀ عالم نور گیرد تا در چشم نوری نباشد هرگز آن نور را نبینند؛ اکنون اصل، آن قابلیّت است که در نَفْس است، نَفس دیگر است و روح دیگر است[۲۶]، نمیبینی که نَفس در خواب کجاها میرود و روح در تن است؟ اما آن نَفس میگردد چیزی دیگر میشود، گفت پس آنچه علی گفت مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ این نفس را [گفت، گفت و اگر گوییم که این نفس را][۲۷] گفت هم خُرد کاری نیست و اگر آن نفس را شرح دهیم او همین نفس را فهم خواهد کردن، چون او آن نفس را نمیداند؛ مثلاً آینهای کوچک در دست گرفته اگر در آینه نیک نماید، بزرگ نماید، خُرد نماید آن باشد، به گفتن مُحال است که فهم شود، به گفت همینقدر باشد که در او خارخاری[۲۸] پدید آید که بیرون آنکه ما میگوییم عالَمی هست تا بطلبیم، این دنیا و خوشیها که در این عالَم است نَصیبِ حَیوانیّتِ آدمی است، این همه قوّتِ حیوانیّت او میکند و آنچه اصل است که انسان است در کاهِش است؛ آخِر میگوید که اَلْآدَمِیُّ حَیْوَانٌ نَاطِقٌ، پس آدمی دو چیز است، اینچه در این عالَم قوّت حیوانیّت اوست این شهوات است و آرزوهاست، اما آنچه خلاصۀ اوست غذای او علم و حکمت و دیدارِ حق است؛ آدمی را آنچه حیوانیّتش است از حق گریزان است و انسانیّتش از دنیا گریزان فَمِنْکُمْ کَافِرٌ وَمِنْکُمْ مُؤْمِنٌ[۲۹]، دو شخص در این وجود در جنگند
تا بخت که را بُوَد که را دارد دوست[۳۰]
در این شک نیست که این عالَم دَی است، جَمادات را چرا میگویند جماد؟ زیرا که همه منجمدند؛ این سنگ و کوه، این جامه که پوشیدهای، وجود همه منجمد، اگرنه دَی هست عالَم چرا منجمِد است، بسیط است در نظر نیاید، اما به تاثیر توان دانستن که باد و سرمایی هست، این همه عالم چون فصلِ دی است که همه منجمدند؛ چگونه دی؟ دی عقلی نه حِسّی، چون آن هوای الهی بیاید کوهها همه گداختن گیرد عالَم آب شود، همچنانکه چون گرمای تَمُوز[۳۱] بیاید همۀ منجمدان در گداز آیند، روزِ قیامت چون آن هوا بیاید همه بگدازند.
حق تعالی این کلمات را لشکرِ ما کند گِردِ شما، تا از اَعدا شما را سَدّ شوند، تا سببِ قهرِ اَعدا باشند، اعدای اندرون؛ آخِر اعدای بیرونی چیزی نیستند، چه چیز باشند؟ نمیبینی چندین هزار کافر اسیرِ یک کافریاند[۳۲] که پادشاهِ ایشان است و آن کافر اسیرِ اندیشهای؟ پس دانستیم که کارْ اندیشه دارد، چون به یک اندیشۀ ضعیفِ مکدّر چندین هزار خَلق و عالَم اسیرند؛ آنجا اندیشههای بیپایان باشد، بنگر که آن را چه عظمت و شکوه باشد و چگونه قهرِ اَعدا کنند و چه عالَمها را مسخَّر کنند، چون میبینم مُعیّن که صدهزار صورتِ بیحَدّ و سپاهی بیپایان صحرا در صحرا اسیرِ شخصیاند و آن شخص اسیرِ اندیشهای حقیر؛ پس این همه اسیرِ یک اندیشه باشند، تا اندیشههای بیپایانِ عظیمِ خطیرِ قُدسیِ عُلوی چون باشند؟ پس دانستیم که کار اندیشهها دارند، صوَر همه تابعند و آلتند و بیاندیشه مُعطّلند و جمادند، پس آنکه صورت بیند او نیز جماد باشد و در معنی راه ندارد و طفل است و نابالغ، اگرچه به صورت پیر است و صدساله است.
رَجَعْنَا مِنَ الْجِهَادِ الْاصْغَرِ اِلَی الْجِهَادِ الْاَکْبَرِ[۳۳] یعنی در جنگِ صورتها بودیم و به خصمانِ صورتی مُصاف[۳۴] میزدیم، این ساعت به لشکرهای اندیشهها مصاف میزنیم، تا اندیشههای نیک اندیشهها[ی] بد را بشکند و از ولایتِ تن بیرون کند؛ پس اکبر این جهاد باشد و این مصاف اکنون کار فکرها دارند که بیواسطۀ تن در کارند؛ همچنانکه عقلِ فعّال بیآلت چرخ را میگرداند، آخِر میگوید[۳۵] که به آلت محتاج نیست. مصراع
تو جَوهری و هر دو جهان مر تو را عَرض[۳۶]
چون عَرض است بر عَرَض نباید ماندن، زیرا این جوهر چون نافۀ مُشک است و این عالَم و خوشیها همچون بوی مشک، این بوی مشک نماند زیرا عرض است؛ هر که از این بوی مشک را طلبید نه بوی را و بر بوی قانع نشد نیک است، اما هر که بر بویِ مشک قرار گرفت آن بد است، زیرا دست به چیزی زده است که آن در دست او نماند، زیرا بویْ صفتِ مشک است، چندان که مشک را روی در این عالَم است بوی میرسد؛ چون در حجاب رود و روی در عالَمِ دیگر آرَد، آنها که به بوی زنده بودند بمیرند زیرا که بوی ملازمِ مشک بود آنجا رفت که مشک جلوه میکند، پس نیکبخت آن است که از بوی بر وی رسد و عَینِ او شود، بعد از آن او را فنا نماند و در عینِ ذاتِ مُشک باقی باشد و حُکمِ مشک گیرد، بعد از آن وی به عالم بوی رساند و عالم از او زنده باشند؛ بر او از آنچه بود چو نامی نیست[۳۷]، همچنانکه اسبی یا حیوانی در نمکسارْ نمک شده باشد، بر او از اسپی جز نام نمانده باشد، همان دریای نمک باشد در فعل و در تأثیر؛ آن اسم او را چه زیان دارد؟ از نمکیش بیرون نخواهد کردن و اگر این کانِ نمک را نامی دیگر نهی از نمکی بیرون نیاید.
پس آدمی از این خوشیها و لطفها که پرتو و عکسِ حق است، نبایدش[۳۸] گذشتن و بر اینقدر نباید قانع گشتن، هرچند که اینقدر از لطف حق است و پرتوِ جمالِ اوست، اما باقی نیست، به نسبت به حق باقی است به نسبت به خلق باقی نیست؛ چون شعاعِ آفتاب که در خانهها میتابد، هرچند که شعاعِ آفتاب است و نور است اما ملازمِ آفتاب است، چون آفتاب غروب کند روشنایی نماند، پس آفتاب باید شدن تا خوفِ جدایی نماند؛ باخت است و شناخت است[۳۹]، بعضی را داد و عطا هست اما شناخت نیست و بعضی را شناخت هست اما باخت نیست، اما چون این هر دو باشد عظیم موفق کسی باشد، اینچنین کس بینظیر باشد؛ نظیرِ این مثلاً مردی راه میرود، اما نمیداند که این راه است یا راهِ بیرَه است، میرود علی العُمیا، بوکِ[۴۰] آوازِ خروسی یا نشان آبادانیی پدید آید، کو این و کو آنکه راه [میداند و][۴۱] میرود و محتاجِ نشان و علامت نیست؟ کار او دارد، پس شناخت ورای همه است.
دکلمه فیه ما فیه مولانا
[۱] مرد عیالوار.
[۲] حواشی استاد فروزانفر: در نسخه ح به طور واضح بالای لام ضمّه گذارده و مؤیّد آن عبارت افلاکی است حضوری که اگر جبرئیل بیاید لوس خورد و معنی آن مرادف است با لت خورده یعنی ضربت دیده و کتک خورده ولی وجه ترکیب آن تا کنون معلوم نگردید و این تعبیر را در فرهنگها نیاوردهاند.
[۳] حواشی استاد فروزانفر: این حدیث در صحیح مسلم،ج ۱،ص ۹۰، بدین طریق میآید: بداً الاسلام غریبا و سیعود کما بداً غریبا فطوبی للغرباء. و در جامع صغیر،ج ۱،ص ۷۷ و همچنین در کنوزالحقایق،ص ۲۸ با اندک اختلافی در لفظ ولی نزدیکتر به سیاق حدیث در فیه ما فیه نقل شده و مولانا هم در مثنوی آن را چنین به نظم آورده و بیان کرده است: (دفتر پنچم بخش ۴۱ بیت ۹۵۱ به بعد).
[۴] حواشی استاد فروزانفر: اشاره است به قصّه اسراء بدر که تفصیل آن در صفحه ۲-۳ از همین کتاب گذشت.
[۵] آیۀ ۲۴ سورۀ واقعه: پاداشی است به خاطر آنچه میكردند.
[۶] حواشی استاد فروزانفر: ترکیبی است از فارسی و عربی به معنی مجموع و همگی.
[۷] خیاط.
[۸] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: به کسر اول و گاف پارسی مفتوح وصله و پینه که بر جامه زنند.
[۹] لغت نامه مرحوم دهخدا: نوعی دوختن که در آن دو طرف پارچه را بر هم نهند و کوکهای خرد و ریز بر آن زنند، به طوری که دو روی آن مشابه باشد، بر خلاف بخیه که دو روی آن مشابهت ندارد.
[۱۰] آیۀ ۳ سورۀ قدر: شب قدر از هزار ماه بهتر است.
[۱۱] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: از سخنان ابوالقاسم ابراهیم بن محمّد نصرآبادی است از اکابر متصوّفه در قرن چهارم (متوفّی ۳۷۲) مطابق نص جامی در نفحاتالانس که به مناسبتی در ضمن شرح حال ابراهیم ادهم با مختصر اختلافی در عبارت آورده است بدین طریق: جذبة من جذبات الحقّ تربی علی عمل الثقلین. و این عبارت را ابو سعید ابوالخیر با تعبیر (کما قال الشّیخ) ذکر کرده که مؤیّد گفته جامی تواند بود (اسرارالتوحید، چاپ تهران،ص ۲۴۷) و به هر حال جزو، احادیث نیست چنانکه در باری امر تصوّر میشود.
[۱۲] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: درباره ترجیح عنایت و فضل بر جهد و کوشش در مثنوی فرماید: (دفتر ششم، بخش ۱۰۸، بیت ۳۸۵۲ تا ۳۸۵۶) و (همان دفتر بخش ۱۰۹، بیت ۳۸۸۲ تا آخر).
[۱۳] بخشی از آیۀ ۳۰ سورۀ مریم: منم بندهی خداوند كه به من كتاب داده.
[۱۴] حواشی استاد فروزانفر: تفصیل این مطلب را از مثنوی بشنوید: (دفتر دوم بخش ۱۰۵).
[۱۵] حواشی استاد فروزانفر: در این عبارت و همچنین در (آن یاران دیگر را نشد) فعل تامّ است یعنی حصول یافت و تحققّ پذیرفت.
[۱۶] بخشی از آیۀ ۲۲ سورۀ زُمر: آيا كسی كه خدا سينهاش را گشاده.
[۱۷] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: استاره و ستارۀ آتش و ستاره پارههای خُرد است که از اخگر جدا شود و به سرعت در هوا پَرَد و سیاه گردد و در مجاره جرّقه گویند.
[۱۸] بخشی از آیۀ ۲۸ سورۀ نساء: و آدمی ناتوان آفريده شده است.
[۱۹] آیۀ ۴ سورۀ قلم: و به راستی تو بر خلق و خوی بس بزرگی هستی.
[۲۰] بخشی از آیۀ ۷ سورۀ فتح: از آنِ خداست لشکریان آسمانها.
[۲۱] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: گوینده این سخن معلوم نشد.
[۲۲] یک ششم درهم.
[۲۳] مسکوک طلا که در قدیم رواج داشته و به وزن ۴ گرم و ۲۵ میلیگرم بوده.
[۲۴] حیوانی که بر آن سوار شوند.
[۲۵] حواشی استاد فروزانفر: این بیت از حدیقه سنایی است.
[۲۶] حواشی استاد فروزانفر: در اینجا مراد مولانا از نفس جان انسانی است و مقصود از روح بخار لطیف دموی که آن را جان حیوانی نیز گویند و در بعضی موارد صوفیه نفس را اطلاق میکنند بر مبدأ شرور و صفات ذمیمه در وجود آدمی و روح را مقابل آن استعمال میکنند یعنی لطیفۀ غیبی و الهی که از عالم امر است و تعریف و تحدید را بدان راه نیست.
[۲۷] جمله داخل [ ] در حاشیه سمت چپ نسخه ثبت شده است.
[۲۸] دلواپسی و اضطرابی که از تعلق خاطر، تمایل و هوس به چیزی در انسان پیدا میشود.
[۲۹] بخشی از آیۀ ۲ سورۀ تغابن: پس برخی از شما كافرند و برخی مؤمن.
[۳۰] بخشی از حواشی استاد فروزانفر: تمام این بیت در مجالس سبعه از مولانا طبع ترکیه، ص ۱۲۱٫
[۳۱] ماه دهم از ماههای رومی برابر مرداد، تابستان.
[۳۲] حواشی استاد فروزانفر: در مثنوی این مضمون را مشروحتر بیان فرموده و گفته است:(دفتر دوم بخش ۲۳ بیت ۱۰۳۱ به بعد).
[۳۳] حواشی استاد فروزانفر: حدیث نبوی و نص آن مطابق نقل سیوطی در جامعالصّغیر ج ۲،ص ۸۵ و مناوی در کنوزالحقایق ص ۹۰ چنین است: قدمتم خیر مقدم و قدمتم من الجهاد الاصغر الی الجهاد الاکبر مجاهدة العبد هواه منتهی جمله اولی قدمتم خیر مقدم در کنوز الحقایق نیامده و مولانا این حدیث را در مثنوی عنوان کرده و شرح و تفسیری سخت مستوفی و دلکش و مؤثّر نموده است (دفتر اوّل بخش ۷۶).
[۳۴] جنگ و میدان جنگ.
[۳۵] حواشی استاد فروزانفر: فاعل این فعل به قرینه مقام ذکر نشده یعنی حکیم و فلسفی میگوید.
[۳۶] گوینده مصراع یافت نشد.
[۳۷] حواشی استاد فروزانفر: بیان این مطلب در مثنوی بدین گونه فرماید: (دفتر دوم بخش ۲۶ بیت ۱۳۴۴ به بعد).
[۳۸] در تصحیح استاد فروزانفر این کلمه “ببایدش” آمده است.
[۳۹] حواشی استاد فروزانفر: افلاکی این مطلب را از گفتۀ مولانا بدین صورت روایت کرده است: فرمود که مرا دو نشان است عظیم یکی شناخت، دوم باخت بعضی را شناخت هست باخت نیست بعضی را باخت هست شناخت نیست.
[۴۰] مخفف بُوَد که و بو که. باشد که، کاشکی.
[۴۱] کلمه داخل [ ] از تصحیح استاد فروزانفر اضافه شده.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!