احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر اول – شمارۀ ۱۲۱ تا ۱۳۰ – (بیت ۱۴۹۳ تا ۱۶۵۱)

۱۲۱-

حق محیط جمله آمد ای پسر
وا ندارد کارش از کار دگر

مصراع اول ناظر است به آیۀ شریفۀ:

و کان الله بکل شیء محیطاً.[۱]

“خدا به همه چیز محیط است.”

و مصراع دوم ترجمۀ این جمله است:

لا یشغله شأن عن شأنٍ.[۲]

“خدا را هیچ کاری از کار دیگر باز نمی‌دارد.”

که با تفاوت مختصر گفتۀ امیر مؤمنان على علیه السلام است.

*****

۱۲۲-

چون که در قرآن حق بگریختی

با روان انبیا آمیختی

مضمون آن مناسبت دارد با این حدیث:

من قرأ القرآن فکانما شافهنی و شافهته.[۳]

“کسی که قرآن تلاوت کند مانند آن است که با من به گفت و شنود پرداخته است.”

من قرأ القرآن فکانما ادرجت النبوة بین جنبیه الا انه لا یوحى الیه.[۴]

“هرکه قرآن بخواند گویی که پیمبری در درون او مندرج شده با این تفاوت که بدو وحی نمی‌رسد.”

*****

۱۲۳-

خویش را رنجور سازی زار زار
تا تو را بیرون کنند از اشتهار

که اشتهارِ خلق بند محکم است
در ره این از بندِ آهن کی کم است

اینک حکایتی در فرار مولانا از شهرت: «روزی حضرت مولانا رو به یاران کرده فرمود که چندان‌که ما را شهرت بیشتر شد و مردم به زیارت ما می‌آیند و رغبت می‌نمایند از آن روز باز از آفت آن نیاسودم. زهی که راست می‌فرمود حضرت مصطفای ما که:

اَلشُهْرَهُ آفَهٌ والرَاحةُ فی الخُمول.

“شهرت آفت و گرفتاری است و آسایش در گمنامی است.”

و پیوسته اصحاب را از آفت شهرت حذر می فرمود.»[۵]

*****

۱۲۴-

بود بازرگان و او را طوطیی
در قفس محبوس زیبا طوطیی

مأخذ این قصه که در قرن ششم شهرت داشته و خاقانی در تحفةالعراقین بدان اشاره کرده و گفته است:

من مرده به ظاهر از پی جَست/ چون طوطی کاو بمُرد وارست

حکایت ذیل است:

در روزگار سلیمان علیه السّلام شخصی در بازار مرغکی خرید که او را هزاردستان گویند. اگر او را در نوا هزاردستان است تو را در هوا هزاردستان بیش است. او را در نوا و تو را در بی‌نوایی. آن مرغک را به خانه برد و آنچه شرط او بود از قفس و جای و آب و علف بساخت. و به آواز او مستأنس می‌بود. یک روز، مرغکی بیامد هم از جنس او بر قفس نشست و چیزی به قفس او فرو گفت. آن مرغک نیز بانگ نکرد. و مرد آن قفس برگرفت و پیش سلیمان آورد و گفت ای رسول الله این مرغک ضعیف را به بهای گران بخریدم. و به آنچه شرط اول است از جای و آب و علف، قیام نمودم تا برای من بانگ کند روزی چند بانگ کرد و مرغکی بیامد و چیزی به قفس او فرو گفت، این مرغک گنگ شد. از او بپرس تا چرا اول بانگ کرد و اکنون نمی‌کند؟ و آن مرغک را گفت چرا بانگ نمی‌کنی؟ مرغک گفت یا رسول الله من مرغی بودم هرگز دام و دانۀ صیاد نادیده. و صیادی بیامد و در گذر من دامی بگسترد. و دانۀ چند در آن دام فشاند من چشم حرص باز کردم، دانه بدیدم. چشم عبرت باز نکردم تا دام بدیدمی به طمع دانه در دام شدم. به دانۀ نارسیده در دام افتادم. پایم به دام بسته شد و دانه به دست نیامد. چنین باشد (پروانه به طَمع نور در نار افتاد، چون مرغ به طمع دانه در دام آید) صیاد مرا بگرفت از جفت و بچه جدا کرد و به بازار آورد. این مرد مرا بخرید و در زندان قفس بازداشت من از سوزِ دردِ فرقت نالیدن گرفتم. او از سر غفلت و شهوت سماع می‌کرد. و از درد من غافل و بی خبر:

از دردِ دلِ محبّ حبیب آگه نیست/ می‌نالد بیمار و طبیب آگه نیست

آن مرغک بیامد مرا گفت ای بیچاره، چند نالی که سبب حبس تو این نالۀ تو است. من عهد کردم که تا در این زندان باشم نیز ننالم. سلیمان علیه السلام بخندید و مرد را گفت این مرغک می‌گوید عهد کرده‌ام که تا در زندان باشم نیز ننالم. مرد قفس پیش خواست و درِ او برکشید و مرغ را رها کرد و گفت من این را از برای آواز دارم چون مرا بانگ نخواهد کرد او را چه خواهم کرد.[۶]

و شیخ عطّار در اسرارنامه این حکایت را به شکلی که با گفتۀ مولانا نزدیک‌تر است به نظم آورده گوید:

حکیم هند سوی شهر چین شد/ به قصر شاه ترکستان زمین، شد/ شهی را دید طوطی همنشینش/ قفس کرده ز سختی آهنینش/ چو طوطی دید هندو را برابر/ زبان بگشاد طوطی همچو شکر/ که از بهر خدای ای کارپرداز/ اگر وقتی به هندوستان رسی باز/ سلام من به یارانم رسانی/ جوابم باز آری گر توانی/ بدیشان گوی کان مهجور مانده/ ز چشم همنشینان دور مانده/ به زندان قفس چون سوگواری/ نه همدردی ورا نه غمگساری/ چه سازد تا رسد نزد شما باز/ چه تدبیر است گفتم با شما راز/ حکیم آخر چو با هندوستان شد/ بر آن طوطیان دلستان شد/ هزاران طوطی دل‌زنده می‌دید/ به گرد شاخه‌ها پرنده می‌دید/ گرفته هر یکی شَکَر به منقار/ همه در کار و فارغ از همه کار/ فلک سرسبز عکس پرّ ایشان/ مگس گشته همای از فرّ ایشان/ حکیم هند آن اسرار برگفت/ غم آن طوطی غمخوار برگفت/ چو بشنودند پاسخ نیک‌بختان/ درافتادند یکسر از درختان/ چنان از شاخ افتادند در خاک/ که گفتی جان برآمد جمله را پاک/ زحال مرگ ایشان مرد هشیار/ عجب ماند و پشیمان شد ز گفتار/ به آخر سوی چین چون باز افتاد/ بر آن طوطی آمد راز بگشاد/ که یاران از غم تو جان نبردند/ همه در خاک افتادند و مردند/ چو طوطی این سخن بشنود در حال/ بزد اندر قفس لختی پروبال/ چو بادی آتشی در خویشتن زد/ تو گفتی جان بداد او نیز و تن زد/ یکی آمد فریب او بنشناخت/ گرفتش پای و اندر گلخن انداخت/ چو در گلخن فتاد آن طوطی خوش/ ز گلخن بر پرید و شد چو آتش/ نشست او بر سر قصر خداوند/ حکیم هند را گفت ای هنرمند/ مرا تعلیم دادند آن عزیزان/ که همچون برگ شو در خاک‌ریزان/ طلبکار خلاصی همچو ما کن/ رهایی بایدت، خود را رها کن/ بمیر از خویش تا یابی رهایی/ که با مرده نگیرند آشنایی/ هر آن گاهی که دست از خویش شستی/ توان جَست از همه دامی به چُستی/ به‌جای آوردم از یاران خود راز/ کنون رفتم بر یاران خود باز

*****

۱۲۵-

هر دَمش صد نامه صد پیک از خدا
یا ربی زاو شصت لبّیک از خدا

اشاره است به حدیث:

قال علیه السلام ان العبد المؤمن یستجاب له فاذا قال العبد یارب قال الله تعالی لبیک.[۷]

“پیغمبر ص فرمود که دعای بندۀ مؤمن به اجابت مقرون است چون او یارب گوید خدا لبیک می‌گوید.”

 *****

۱۲۶-

گفت پیغمبر که ای مردِ جری
هان مکن با هیچ مطلوبی مِری

ظاهراً ناظر است به حدیث:

ما اتاک من هذا المال و انت غیر سائل و لامشرفٍ فخذه.[۸]

“هرچه از مال دنیا بی‌خواست و انتظار و میل دل به تو رسد آن را برگیر.”

استاد نیکلسن «طالب جری» را کنایه از مرید و «مطلوب» را عبارت از مرشد دانسته و بر شیوۀ محققّان گفته است که مأخذ این حدیث را به دست نیاوردم. بر این فرض باید اشاره باشد به حدیث:

لاتمار أخاک ولا تمارحه.[۹]

“با دوست خود ستیزه مجوی و مزاح مکن.”

ولی چون «هیچ مطلوبی» مفید استغراق و تعدّد است و مرید فقط یک مرشد و مطلوب می‌تواند داشته باشد توجیه اول به نظر نگارنده قوی‌تر است.

*****

۱۲۷-

مدّتی می‌بایدش لب دوختن
از سخن تا او سخن آموختن

از آداب طریقت یکی آن است که مرید در حضور شیخ خاموش نشیند و آمادۀ شنیدن سخن پیر باشد. «باید که پیوسته منتظر و مترصّد بود که بر لفظ شیخ چه می‌رود و زبان او را واسطۀ کلام حق داند. و یقین شناسد که او به خدا گویا هست نه به هوا… پس باید که دایم مترصّد و حاضر بود تا از فواید و عواید کلام شیخ محروم و بی‌نصیب نماند.»[۱۰]

*****

۱۲۸-

کَرِّ اصلی کش نبود آغاز، گوش
لال باشد کی کُند در نطق جوش

زاین‌که اول سمع باید نطق را

سوی منطق از رهِ سمع اندرآ

این مضمون مناسب است با آنچه درقابوسنامه می‌خوانیم: و تا توانی از سخن شنیدن نفور مشو که مردم از سخن شنیدن سخن‌گوی شوند. دلیل بر آن که اگر کودکی را که از مادر جدا شود در زیر زمین برند و شیر همی دهند و همان‌جای همی پرورند، مادر و دایه با وی سخن نگویند و ننوازند و سخن کس نشنود چون بزرگ شود لال بود. و هیچ سخن نداند گفتن تا به روزگار که همی بشنود و بیاموزد. دلیل بر آن که هر کری که مادرزاد بُوَد، لال بُوَد و از این سبب است که همۀ لالان کر باشند.[۱۱]

*****

۱۲۹-

زان‌که آدم زان عتاب از اشک رَست
اشکِ تَر باشد دَمِ توبه‌پرست

مطابق روایات اسلامی آدم وقتی از بهشت به زمین فرو آمد مدت دویست سال بر گناه گذشته گریه کرد. و «چندان بگریست که دریا پر گشت. و در خبر است که از گریستن او آب از چشم او چندان گرد آمدی که وحوش و طیور بیامدندی و بخوردندی.»[۱۲]

*****

۱۳۰-

لقمه‌ای کاو نور افزود و کمال
آن بود آورده از کسب حلال

ممکن است این سخن تفصیل و بسط این روایت باشد: «سهل بن عبدالله را پرسیدند از حلال، گفت آن‌که در خدای عاصی نشود بدو. و سهل گوید حلالِ صافی آن بُوَد که اندر وی خدای را فراموش نکند.»[۱۳]

——-

[۱]  النساء آیۀ ۱۲۶٫

[۲]  شرح نهج البلاغه، ابن ابی الحدید، طبع بیروت، ج ۳، ص ۴۰۸٫

[۳]  کنوزالحقایق، ص ۱۳۲٫

[۴]  احیاءالعلوم، طبع مصر، ج ۱، ص ۱۹۵٫

[۵]  مناقب افلاکی، طبع انقره، ص ۲۲۶٫

[۶]  تفسیر ابوالفتوح، ج ۱، ص ۴۵۹٫

[۷]  نوادرالاصول از محمدبن علی حکیم ترمذی، چاپ آستانه، ص ۲۲۰٫

[۸]  فتاوای ابن تیمیّه، طبع ریاض، ج ۱۱، ص ۴۵٫

[۹]  جامع صغیر، طبع مصر، ج ۲، ص ۲۰۱٫

[۱۰]  مصباح الهدایه، تهران، ص ۲۲۲٫

[۱۱]  قابوسنامه، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص ۴۹، نیز نهایة الاقدام، ص ۳۲۴٫

[۱۲]  قصص الانبیاء، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص ۲۹، قصص الانبیاء، ثعلبی، چاپ مصر، ص ۲۹٫

[۱۳]  ترجمۀ رسالۀ قشیریه، انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص ۱۷۰٫

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *