مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: عقل بحثی یا عقل فلسفی
۵- پنجمین اصطلاح مولوی است در معنی «عقل» که از روی گفتههای خود او آن را عقل بحثی و عقل فلسفی میگوییم.
عقل بَحثی گوید این دور است و گو[۱]/ بی ز تأویلی مُحالی کَم شنو
***
بحث عقلی گر دُر و مرجان بُوَد/ آن دگر باشد که بحث جان بود
بحث جان اندر مَقامی دیگرست/ بادۀ جان را قِوامی دیگرست
***
بند مَعقولات آمد فلسفی/ شهسوار عقل عقل آمد صَفی
عقل عقلت مغز و عقل توست پوست/ معدۀ حیوان همیشه پوستجوست
مَغزجوی، از پوست دارد صد مَلال/ مغز، نَغزان را[۲] حلال آمد حلال
چونکه قشر عقل صد بُرهان دهد/ عقل کلی گام بیایقان نهد
عقل دفترها کُند یکسر سیاه/ عقل عقل آفاق دارد پُر ز ماه
از سیاهی وز سپیدی فارغ است/ نور ماهش بر دل و جان بازغ است
***
فلسفی گوید ز معقولات دون/ عقل، از دهلیز میناید برون
هم درین سوراخ بَنّایی گرفت/ درخور سوراخ، دانایی گرفت
شاید از روی همین شواهد که اینجا شنیدید؛ و بار دیگر هم در مباحث قبل شنیده بودید، پی به مقصود مولوی برده و پیش خود حدس زده باشید که مراد وی از «عقل فلسفی» و «عقل بحثی» قوۀ فکر و اندیشه و شعور طبیعی انسانی است در ترتیب قیاسات و اقامۀ دلایل و استحسانات آمیخته از ظن و یقین که در فلسفه و کلام و دیگر فنون درسی اکتسابی، و بحث و مناظرۀ علمی و مذهبی به کار میآید؛ و چون دارندۀ این عقل در همه چیز جدل و مکابره میکند آن را «عقل بحثی» گفتهاند.
باید این نکته را هم توجه داشته باشید که مراد مولوی از «فلسفه» و «فلسفی» خصوص علم حکمت و فلسفه نیست؛ بلکه مقصود چنانکه خود او تفسیر کرده حالت شک و تردید و ظن و احتمال و مجادله و چون و چرا کردن در امور است؛ چنانکه پیش خود برای هر امری سبب و علتی میتراشند؛ و آنچه را که در حوصلۀ فهم و ادراک آنها نیست ممتنع میشمارند و در بوتۀ تکذیب و انکار میگذارند؛ هرچند که از خصوص علم فلسفه و کلام بویی نبرده باشند!
هرکه را در دل شک و پیچانی[۳] است/ در جهان او فلسفی پنهانی است
فلسفی مر دیو را مُنکر شود/ در همان دَم سُخرۀ دیوی بُوَد
یعنی همان دیو تخییل و تسویل؛ و شیطان تردید و انکار.
قبلۀ عارف بُوَد نور وصال/ قبلۀ عقل مُفَلسِف شد خیال
مولوی این نوع عقل را نیز نه تنها راه وصول به کمال مطلق که غایت سعادت انسانی است نمیداند؛ بلکه آن را حجابی عظیم و مانع و عقبهیی بسیار سخت و دشوار میشمارد که سالک طریق حق، ناچار باید از آن عقبه عبور کند؛ و آن پرده را که دستباف کارگاه علوم ظاهری و غرور محفوظات درسی اکتسابی است بشکافد؛ وگرنه تا ابد از درک سعادت که بهشت عدن با همۀ وسعت و صفا و نزهت و تجملاتش، نمودار تمثیلی کوچک و نارسا از اوست، محروم و بینصیب خواهد ماند؛ و این پردۀ جهل مرکب همان است که در آیۀ شریفۀ قرآن مجید میخوانیم.
«خَتَمَ اللهُ عَلی قُلُوبِهِمْ وَ عَلی سَمْعِهِمْ وَ عَلی أَبْصارِهِمْ غِشاوَةٌ وَ لَهُمْ عَذابٌ عَظِیمٌ: سورۀ بقره ج ۱ آیه ۷»؛ «أَفَرَأَیتَ مَنِ اتَّخَذَ إِلهَهُ هَواهُ وَ أَضَلَّهُ اللهُ عَلی عِلْمٍ وَ خَتَمَ عَلی سَمْعِهِ وَ قَلْبِهِ وَ جَعَلَ عَلی بَصَرِهِ غِشاوَةً: جاثیه ج ۲۵ آیه ۲۳».
و این طایفه از عقلا و علمای متحجر به قول مولوی؛ هر قدر بیشتر به دانستههای اکتسابی خود خوشدل و خرسند باشند، و به آموختهها و اندوختههای علمی خود بیشتر ببالند و بنازند، و در میدان شکوک و ظنون و ستیزۀ جدل و مکابره تندتر و افزونتر بتازند، از غایت مراد و مقصد اعلی و مطلوب واقعی انسان که وصول به مقام کمال و سعادت مطلق روحانی و درک حقایق آسمانی است، دورتر خواهند شد «هرچه کنی سعی بیش پای فروتر شود».
فلسفی خود را ز اندیشه بکُشت/ گو بدو، کو را سوی گنج است پُشت
گو بدو[۴] چندانکه افزون میدود/ از مُراد دل، جداتر میشود
***
فلسفی و آنچه پوزش میکُند/ قَوس نورَت تیردوزش میکُند
مولوی در وادی عشق و عرفان، عذر اکابر فلاسفه و متکلمان، و ائمۀ فقها و مجتهدان را هم میخواهد تا به اصاغر طلبه چه رسد!
و آنکه او آن نور را بینا بُوَد/ شرح او کی کار بوسینا بُوَد[۵]
***
اندرین بحث از خِرَد رهبین بُدی/ فخر رازی رازدار دین بُدی[۶]
***
آن طرف که عشق میاَفزود دَرد/ بوحَنیفه و شافِعی درسی نکرد[۷]
[۱] در چاپهای معمول «دور است رو» نوشتهاند. گو: با فتح گاف فارسی در اصل به معنی زمین پست و مغاک است که در محاورات «گودال» میگوییم؛ انوری گوید: ای ز قدر تو آسمان در گو/ آفتاب از تو در خجالت ضو. و اینجا مجازاً به معنی ژرف و عمیق و دور از دیدگاه عقل و نظر است.
[۲] مغز نغز آن را: خ. موافق متن کلمۀ «مغز» فاعل و مسند الیه، و «نغزان» به صیغۀ جمع شبه مفعول است برای فعل «حلال آمد»؛ و جملۀ «مغزان را حلال آمد حلال» مسند است برای «مغز» ابتدای همین مصراع. اما موافق نسخۀ دیگر کلمۀ «مغز» را در این مصراع با کسرۀ وصفی باید خواند، که «نغز» صفت اوست؛ و «آن» ضمیر اشاره است که به «مغز جوی» صدر بیت برمیگردد؛ و «مغز جوی» صفت مرکب فاعلی است، که جمعی آن را اسم فاعل مرخم یعنی به حذف علامت «نده» میگویند؛ و به اعتقاد این حقیر ترکیب اسم است با ریشۀ فعل «جستن» و «جوییدن». و این نوع ترکیب گاهی در معنی صفت فاعلی است مانند [دلبر، دلجوی، روحافزا، جانبخش]، و گاه به معنی صفت مفعولی است مانند زراندود، زرافشان [در صفت کاغذ و جامه و امثال آن]، دستکش، کفشکن، راهرو [در معنی معبر و گذرگاه عمارت چه همین کلمۀ «راهرو» در معنی سالک و روندۀ راه، صفت فاعلی است].
[۳] بیجانی: خ.
[۴] کلمۀ «بدو» در این بیت و بیت قبل فعل امر است از «دویدن».
[۵] ج ۳ ص ۳۰۸ طبع نیکلسون.
مقصود استاد فلاسفۀ اسلامی شیخ رئیس حسین بن عبدالله بن سینا بخارایی است متوفی ۴۲۸ ه.ق.
[۶] ج ۵ ص ۲۶۴ نیکلسون.
مقصود دانشمند نامدار امام فخرالدین محمدبن عمربن حسین رازی است ملقب به «ابن الخطیب» متوفی ۶۰۶ ه.ق.
[۷] ج ۳ ص ۲۱۸ نیکلسون. مقصود امام ابوحنیفه ۸۰-۱۵۰ و امام شافعی ۱۵۰-۲۰۲ پیشوای حنفیان و شافعیان است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!