مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۶۴ – باقیِ قصّهٔ فَقیرِ روزی‌طَلَب بی‌واسطهٔ کَسْب

 

۱۸۳۹ آن یکی بیچارهٔ مُفْلِسْ زِ دَرد که زِ بی‌چیزی هزاران زَهْر خَورْد
۱۸۴۰ لابِه کردی در نماز و در دُعا کِی خداوند و نِگَهبانِ رِعا
۱۸۴۱ بی‌زِ جَهْدی آفریدی مَر مرا بی فَنِ من روزی‌اَم دِهْ زین سَرا
۱۸۴۲ پنج گوهر دادی اَم در دُرْجِ سَر پنج حِسِّ دیگری هم مُسْتَتَر
۱۸۴۳ لا یُعَدّ این داد و لا یُحْصی زِ تو من کَلیلَم از بَیانَش شَرمْ‌رو
۱۸۴۴ چون که در خَلّاقی اَم تنها تُوی کارِ رَزّاقیم تو کُن مُسْتَوی
۱۸۴۵ سال‌ها زو این دُعا بسیار شُد عاقِبَت زاری او بر کارْ شُد
۱۸۴۶ هَمچو آن شخصی که روزیِّ حَلال از خدا می‌خواست بی‌کَسْب و کَلال
۱۸۴۷ گاوْ آوَرْدَش سَعادت عاقِبَت عَهْدِ داوودِ لَدُنّی مَعْدِلَت
۱۸۴۸ این مُتَیَّم نیز زاری‌ها نِمود هم زِ میدانِ اِجابَت گو رُبود
۱۸۴۹ گاه بَدظَن می‌شُدی اَنْدَر دُعا از پِیِ تاخیرِ پاداش و جَزا
۱۸۵۰ باز اِرْجاء خداوندِ کَریم در دِلَش بَشّار گشتیّ و زَعیم
۱۸۵۱ چون شُدی نومید در جَهْد از کَلال از جَنابِ حَقْ شنیدی که تَعال
۱۸۵۲ خافِض است و رافِع است این کِردگار بی‌اَزین دو بَرنَیایَد هیچ کار
۱۸۵۳ خَفْضِ اَرْضی بین و رَفْعِ آسْمان بی‌اَزین دو نیست دَورانْش ای فُلان
۱۸۵۴ خَفْض و رَفْعِ این زمین نوعی دِگَر نیم سالی شوره نیمی سَبز و تَر
۱۸۵۵ خَفْض و رَفْعِ روزگارِ با کُرَب نوعِ دیگر نیمْ روز و نیمْ شب
۱۸۵۶ خَفْض و رَفْعِ این مِزاجِ مُمْتَرِج گاه صِحَّتْ گاه رَنْجوری مُضِج
۱۸۵۷ هم‌چُنین دان جُمله اَحْوالِ جهان قَحْط و جَذْب و صُلْح و جنگ از اِفْتِتان
۱۸۵۸ این جهانْ با این دو پَر اَنْدَر هواست زین دو جان‌ها مَوْطِنِ خَوْف و رَجاست
۱۸۵۹ تا جهانْ لَرْزان بُوَد مانندِ بَرگ در شَمال و در سُمومِ بَعْث و مرگ
۱۸۶۰ تا خُمِ یک‌رَنگیِ عیسیِّ ما بِشْکَنَد نِرخِ خُمِ صدرَنگ را
۱۸۶۱ کان جهانْ هَمچون نَمَکْسار آمده‌ست هر چه آن جا رَفت بی‌تَلْوین شُده‌ست
۱۸۶۲ خاک را بینْ خَلْقِ رَنگارنگ را می‌کُند یک رَنگ اَنْدَر گورها
۱۸۶۳ این نَمَکسارِ جُسومِ ظاهِراست خودْ نَمَکْسارِ مَعانی دیگراست
۱۸۶۴ آن نَمَکْسارِ مَعانی مَعْنوی ست از اَزَل آن تا اَبَد اَنْدَر نُوی‌ست
۱۸۶۵ این نُوی را کُهنگی ضِدِّش بُوَد آن نُویْ بی ضِدّ و بی‌نِدّ و عَدَد
۱۸۶۶ آن چُنانْک از صَقْلِ نورِ مُصْطَفی صد هزاران نوعْ ظُلْمَت شُد ضیا
۱۸۶۷ از جُهود و مُشرک و تَرسا و مُغ جُملِگی یک‌رَنگ شُد زان اَلْپ اُلُغ
۱۸۶۸ صد هزاران سایه کوتاه و دراز شُد یکی در نورِ آن خورشیدِ راز
۱۸۶۹ نه درازی مانْد نه کوتَه نه پَهْن گونه گونه سایه در خورشیدْ رَهْن
۱۸۷۰ لیکْ یک‌رَنگی که اَنْدَر مَحْشَراست بر بَد و بر نیکْ کَشف و ظاهِراست
۱۸۷۱ که مَعانی آن جهانْ صورت شود نَقْش هامان دَر خورِ خَصْلَت شود
۱۸۷۲ گردد آن گَهْ فِکرْ نَقْشِ نامه‌ها این بِطانه رویِ کارِ جامه‌ها
۱۸۷۳ این زمانْ سِرها مِثالِ گاوِ پیس دوکِ نُطْقْ اَنْدَر مِلَل صد رَنگْ ریس
۱۸۷۴ نوبَتِ صد رَنگی است و صددلی عالَمِ یک رَنگ کِی گردد جَلی؟
۱۸۷۵ نوبَتِ زَنگی‌ست رومی شُد نَهان این شب است و آفتابْ اَنْدَر رِهان
۱۸۷۶ نوبَتِ گُرگ است و یوسُف زیرِ چاه نوبَتِ قِبْط است و فرعون است شاه
۱۸۷۷ تا زِ رِزْقِ بی‌دَریغِ خیره‌خَند این سگان را حِصّه باشد روزِ چند
۱۸۷۸ در دَرونِ بیشه شیرانْ مُنْتَظِر تا شود اَمْرِ تَعالوا مُنْتَشِر
۱۸۷۹ پَس بُرون آیند آن شیرانْ زِ مَرْج بی‌حِجابی حَقْ نِمایَد دَخْل و خَرج
۱۸۸۰ جوهرِ انسان بِگیرَد بَرّ و بَحْر پیسه گاوان بِسْمِلانْ آن روزِ نَحْر
۱۸۸۱ روزِ نَحْرِ رَسْتخیزِ سَهْمناک مؤمنان را عید و گاوان را هَلاک
۱۸۸۲ جُملهٔ مُرغانِ آبْ آن روزِ نَحْر هَمچو کَشتی‌ها رَوانْ بر رویِ بَحْر
۱۸۸۳ تا که یَهْلِکْ مَنْ هَلَکْ عَن بَیِّنَه تا که یَنْجو مَنْ نَجا وَاسْتَیْقَنَه
۱۸۸۴ تا که بازانْ جانِبِ سُلْطان رَوَند تا که زاغانْ سویِ گورستان رَوَند
۱۸۸۵ کُاسْتخوان وَ اجْزایِ سَرگینْ هَمچو نان نُقْلِ زاغان آمده‌ست اَنْدَر جهان
۱۸۸۶ قَنْدِ حِکْمَت از کجا زاغ از کجا؟ کِرمِ سَرگین از کجا باغ از کجا؟
۱۸۸۷ نیست لایِقْ غَزْوِ نَفْس و مَردِ غَر نیست لایِقْ عود و مُشک و کونِ خَر
۱۸۸۸ چون غَزا نَدْهَد زنان را هیچ دست کِی دَهَد آن که جِهادِ اَکْبَراست؟
۱۸۸۹ جُز به نادِر در تَنِ زن رُستَمی گشته باشد خُفْیه هَمچون مَریَمی
۱۸۹۰ آن چُنان که در تَنِ مَردانْ زنان خُفْیه‌اَند و ماده از ضَعْفِ جَنان
۱۸۹۱ آن جهانْ صورت شود آن مادگی هر کِه در مَردی ندید آمادگی
۱۸۹۲ روزِ عَدل و عَدلْ دادِ دَرخوراست کَفشْ آنِ پا کُلاه آنِ سَراست
۱۸۹۳ تا به مَطْلَب دَر رَسَد هر طالِبی تا به غَربِ خود رَوَد هر غارِبی
۱۸۹۴ نیست هر مَطْلوب از طالِبْ دَریغ جُفتِ تابِشْ شَمْس و جُفتِ آبْ میغ
۱۸۹۵ هست دنیا قَهْرْخانه‌یْ کِردگار قَهْر بین چون قَهْر کردی اِخْتیار
۱۸۹۶ اُستخوان و مویِ مَقْهوران نِگَر تیغِ قَهْر اَفْکَنْده اَنْدَر بَحْر و بَر
۱۸۹۷ پَرّ و پایِ مُرغ بین بر گِردِ دام شَرحِ قَهْرِ حَقْ کُننده بی‌کَلام
۱۸۹۸ مُرد او بر جایِ خَرپُشته نِشانْد وان که کُهنه گشت هم پُشته نَمانْد
۱۸۹۹ هر کسی را جُفت کرده عَدلِ حَق پیل را با پیل و بَق را جِنْسِ بَق
۱۹۰۰ مونِسِ اَحمَد به مَجْلِس چارْ یار مونِسِ بوجَهَل عُتْبَه وْ ذوالْخِمار
۱۹۰۱ کعبهٔ جِبْریل و جان‌ها سِدْره‌یی قِبْلهٔ عَبْدُالْبُطون شُد سُفره‌یی
۱۹۰۲ قِبْلهٔ عارف بُوَد نورِ وِصال قِبْلهٔ عقلِ مُفَلْسِف شُد خیال
۱۹۰۳ قِبْلهٔ زاهِد بُوَد یَزدانِ بَرّ قِبْلهٔ مُطْمِع بُوَد هَمْیانِ زَر
۱۹۰۴ قِبْلهٔ مَعنی‌وَرانْ صَبر و دِرَنگ قِبْلهٔ صورت‌پَرَستانْ نَقْشِ سنگ
۱۹۰۵ قِبْلهٔ باطِنْ‌نِشینانْ ذوالْمِنَن قِبْلهٔ ظاهِرپَرَستانْ رویِ زن
۱۹۰۶ هم‌چُنین برمی‌شِمُر تازه و کُهُن وَرْ مَلولی رو تو کارِ خویش کُن
۱۹۰۷ رِزْقِ ما در کاسِ زَرّین شُد عُقار وان سگان را آبِ تُتْماج و تَغار
۱۹۰۸ لایِقِ آن کِه بِدو خو داده‌ایم دَر خورِ آن رِزْقْ بِفْرِستاده‌ایم
۱۹۰۹ خویِ آن را عاشقِ نان کرده‌ایم خویِ اینْ را مَستِ جانان کرده‌ایم
۱۹۱۰ چون به خویِ خود خوشیِّ و خُرَّمی پس چه از دَرْخورْدِ خویَت می‌رَمی؟
۱۹۱۱ مادگی خوش آمَدَت چادَر بِگیر رُستَمی خوش آمَدَت خَنْجَر بِگیر
۱۹۱۲ این سُخَن پایان ندارد وان فَقیر گشته است از زَخْمِ درویشی عَقیر

#دکلمه_مثنوی

#شرح_مثنوی
#داستانهای_مثنوی_مولانا

فردی فقیر که از فرط فقر جانش به لبش رسیده بود مدتی طولانی در نماز و دعایش از خداوند رزقی بی‌سعی تلاش درخواست کرد تا ازین فلاکت نجات یابد. تا آنکه شبی در خواب به او الهام شد: در میان کاغذ پاره‌های فلان کتابفروشی گنجنامه‌ای‌ست به آنجا برو، گنجنامه را پیدا کن و در خلوت طبق آن عمل کن تا به گنج بزرگی دست یابی. فقیر به کتابفروشی رفت و گنجنامه را یافت و در خلوت آن را خواند. در آن نوشته شده بود: به بیرون شهر برو، فلان مکان را بیاب، پشت به آن و رو به قبله بایست. تیری در کمان بگذار. هرجا تیر افتاد همانجا را بکن و گنج را بیاب. فقیر دست به کار شد و تیرو کمان محکمی مهیا کرد و بیرون شهر رفت. تیرها را در چله نهاد و پرانید و سپس محل افتادن تیرها را کند اما گنجی نیافت. چون روزها به این کار ادامه داد، مردم به او شک کردند.کم کم همهمه‌ای در شهر بلند شد و چون فقیر از دستگیری و شکنجه پادشاه هراسان بود بنابرین گنجنامه را به او تسلیم کرد. شاه که به هیجان آمده بود کمانگیران مجرب را برین کار واداشت و آنها هم طبق دستورعمل کردند اما چیزی نیافتند و در نهایت ناامیدی گنجنامه را به فقیر پس دادند. فقیر دوباره دست به کار شد اما چون گنج یافت نمی‌شد به نیایش با خدا برخاست و با دلی شکسته از او خواست تا راز آن را برایش بگشاید. همان دم هاتفی غیبی به او گفت: دستور برین بود تیر را در کمان نهی، که گفته بود زه کمان را بکشی؟! حالا برو تیر را درکمان بنه اما بگذار تیر خود به خود از کمان فرو افتد و زه آن را نکش. فقیر به همین طریق عمل کرد و در همان مکان گنجی عظیم یافت. این حکایت از حکایات عالی و حساس مثنوی است و دارای نکات باارزش اخلاقی است. اصلی‌ترین پیام مولانا درین حکایت اینست که گنج حقیقت بیرون از انسان نیست بلکه درون اوست و من عرف نفسه فقد عرف ربه.

شرح بیت ۱۸۸۶:

خوردنی ها فقط از طریق دهان وارد بدن ما نمی شوند. آنچه که می بینیم و می خوانیم و می شنویم نیز وارد مغز و ذهن ما می شوند و خوردنی های نامحسوس می باشند. همانطور که غذاها مزه دارند، حکمت و دانایی هم مزه دارند ولی مزۀ آنها را هر حسی درک نمی کند. شیرینی حکمت را کلاغ درک نمی کند و زیبایی تصاویر باغ را چشم کِرم نمی بیند.
هرکسی هرجایی می رود و هر چیزی را که می خواند و می جوید، به خاطر آن است که مزۀ آن را چشیده و درک می کند. اگر شیرینی سخنان حکیمانه را درک نمی کنیم عیب از آن سخنان نیست، عیب از وجود ما و مغز ما است. و اگر مزۀ شیرین حکمت را گوش و مغز ما می چشند، به دنیال سرگین خوری نمی رویم.
اگر کسی را می خواهی بشناسی، ببین با گوش و چشم خود چه خوراکی برای مغز خود تهیه می کند.

 


2 پاسخ
  1. اکرم
    اکرم گفته:

    سلام و ادب
    ممنونم از حسن انتخاب جنابتان.
    فقط ایکاش نام بزرگواری که شرح داستان را نوشته، قید می‌کردید که برای اشتراک حتما بنویسیم.

    با احترام

    پاسخ
    • احسان اشرفی
      احسان اشرفی گفته:

      درود به شما. ذکر نام سایت و آدرس صفحه مورد نظر کفایت می کنه. سپاس از نظر لطف شما.

      پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *