غزل ۱۸۲۱ مولانا
۱ | آبِ حَیاتِ عشق را در رَگِ ما رَوانه کُن | آینۀ صَبوح را تَرجمۀ شَبانه کُن | |
۲ | ای پدرِ نِشاطِ نو بر رَگِ جان ما بُرو | جامِ فَلَکنَمایْ شو وَزْ دو جهانْ کَرانه کُن | |
۳ | ای خِرَدَم شکارِ تو تیر زدن شِعارِ تو | شَستِ دِلَم به دست کُن جانِ مرا نشانه کُن | |
۴ | گَر عَسَسِ خِرَد تو را مَنْع کُند ازین رَوِش | حیله کُن و ازو بِجِه دَفْع دِهَش بَهانه کُن | |
۵ | در مَثَل است کَاشْقَران دور بُوَند از کَرَم | زَ اشْقَرِ میْ کَرَم نِگَر با هَمِگان فَسانه کُن | |
۶ | ای کِه زِ لَعْبِ اخْتَران مات و پیاده گشتهیی | اسپ گُزین فُروز رُخ جانِبِ شَهْ دَوانه کُن | |
۷ | خیز کُلاهِ کَژْ بِنِه وَزْ همه دامها بِجِه | بر رُخِ روحْ بوسه دِهْ زُلفِ نَشاطْ شانه کُن | |
۸ | خیز بر آسْمان بَرآ با مَلَکان شو آشنا | مَقْعَدِ صِدْقْ اَنْدَرآ خِدمَتِ آن سِتانه کُن | |
۹ | چون که خیالِ خوبِ او خانه گرفت در دِلَت | چون تو خیال گشتهیی در دل و عقلْ خانه کُن | |
۱۰ | هست دو طَشَت در یکی آتش و آن دِگَر زِ زَر | آتشْ اختیار کُن دست دَران میانه کُن | |
۱۱ | شو چو کَلیم هین نَظَر تا نکُنی به طَشْتِ زَر | آتشْ گیر در دَهان لبْ وَطَنِ زَبانه کُن | |
۱۲ | حملۀ شیرْ یاسه کُن کَلّۀ خَصمْ خاصه کُن | جُرعۀ خون خَصْم را نامْ میِ مُغانه کُن | |
۱۳ | کارِ تو است ساقیا دَفْعِ دویی بیا بیا | دِهْ به کَفَم یگانهیی تَفرقه را یگانه کُن | |
۱۴ | ششجِهَت است این وَطَن قبله دَرو یکی مَجو | بیوَطَنیست قبلهگَهْ در عَدَمْ آشیانه کُن | |
۱۵ | کُهنهگَر است این زمان عُمرِ اَبَد مَجو در آن | مَرتَعِ عُمرِ خُلْد را خارجِ این زَمانه کُن | |
۱۶ | ای تو چو خوشه جانِ تو گندم و کاهْ قالَبَت | گَر نه خَری چه کَهْ خوری؟ رویْ به مَغز و دانه کُن | |
۱۷ | هست زبانْ بُرونِ دَر حَلْقۀ دَر چه میشوی | دَر بِشِکَن به جانِ تو سویِ رَوانْ رَوانه کُن |
#دکلمه_غزل_مولانا با صدای #عبدالکریم_سروش دانلود فایل
کلام مولانا سرشار و مملو از عطر عشق است و کلام هیچ شاعری در فرهنگ ما تا این حد شناور در شراب عشق و معطّر از گلاب عشق و شعله¬ور از شرار عشق نیست. علّت اصلی آن، این است که او عشق را با تمام وجود و تا اعماق جان عملا تجربه کرده است و به قول شمس به کاسه¬لیسی الفاظ نرفته است و آنچه می¬گوید، جوشیده از احساس واقعی و تجربه شدة اوست . مولانا در هر یک از این ابیات جهان تازه¬ای ساخته که عبارت است از همان واقعیت سوّم و امر تازه¬ای که در بوطیقای سوررئالیست به آن «خلق واقعیّت» می¬گویند. در این نوع سخن، شاعر از جهان رونوشت¬برداری نمی¬کند، با اشارات نمادین نیز به فوق واقعیّت ارجاع نمی¬دهد، بلکه واقعیّتی تازه می¬سازد که در آن رویدادهای شگفت رخ می¬دهد . مولانا نه تجربة دیگران را به نظم درمی¬کشد و نه آگاهی و محتوای عقل حافظة خود را، بلکه هیجان¬های مهارناپذیر درونش را به تصویر می¬کشد. نتیجة چنین حالاتی تشبیهات و استعارات عجیب و تصاویر ناشناخته¬ای است که نمی¬توان میان اجزاء آن ارتباطی از نوع تشبیه و مجاز یافت.
وای مولانا.. هیچی نمیتونم بگم.. کاشکی ما هم ی کم بهش نزدیک شیم