مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۱۷ – در بیانِ آن که جُنبیدنِ هر کسی از آن جا که وِیْ است، هر کَس را از چَنْبَرۀ وجودِ خود بیند، تابۀ کَبودْ آفتاب را کَبود نِمایَد و سرُخْ سرُخ نِمایَد، چون تابه‌ها از رنگ‌ها بیرون آید سپید شود، از همۀ تابه‌هایِ دیگر او راست‌گوتَر باشد و اِمام باشد.

 

۲۳۷۵ دید اَحمَد را ابوجَهْل و بِگُفت زشتْ نَقْشی کَزْ بَنی‌هاشم شِکُفت
۲۳۷۶ گفت اَحمَد مَر وِرا که راستی راست گفتی، گَرچه کارْ اَفْزاستی
۲۳۷۷ دید صِدّیقَش بِگُفت ای آفتاب نی زِ شرقی، نی زِ غربی، خوش بِتاب
۲۳۷۸ گفت اَحمَد راست گفتی ای عزیز ای رَهیده تو زِ دنیایِ نه چیز
۲۳۷۹ حاضِران گفتند ای صَدْرُ الْوَری راست‌گو گفتی دو ضِدگو را چرا؟
۲۳۸۰ گفت من آیینه‌اَم، مَصْقولِ دست تُرک و هِنْدو در من آن بیند که هست
۲۳۸۱ ای زن اَرْ طَمّاع می‌بینی مرا زین تَحَرّیِّ زنانه بَرتَر آ
۲۳۸۲ آن طَمع را مانَد و رَحمَت بُوَد کو طَمَع آن‌جا که آن نِعْمَت بُوَد؟
۲۳۸۳ اِمْتِحان کُن فَقر را روزی دو تو تا به فَقر اَنْدر غِنا بینی دو تو
۲۳۸۴ صَبر کُن با فَقر و بُگْذار این مَلال زان که در فَقر است عِزِّ ذوالْجَلال
۲۳۸۵ سِرکه مَفْروش و هزاران جانْ بِبین از قَناعَت غَرقِ بَحْرِ اَنْگَبین
۲۳۸۶ صد هزاران جانِ تَلْخی‌کَش نِگَر هَمچو گُل آغشته اَنْدر گُلْشِکَر
۲۳۸۷ ای دَریغا مَر تو را گُنجا بُدی تا زِ جانم شَرحِ دلْ پیدا شُدی
۲۳۸۸ این سُخَن شیر است در پِسْتانِ جان بی کَشَنده‌یْ خوش نمی‌گردد رَوان
۲۳۸۹ مُسْتَمِع چون تشنه و جوینده شُد واعِظ اَرْ مُرده بُوَد گوینده شُد
۲۳۹۰ مُسْتَمِع چون تازه آمد بی‌مَلال صد زبان گردد به گفتنْ گُنگ و لال
۲۳۹۱ چون که نامَحْرَم دَرآیَد از دَرَم پَرده دَر، پنهان شوند اَهلِ حَرَم
۲۳۹۲ وَرْ دَرآیَد مَحْرَمی دور از گَزَند بَرگُشایَند آن سَتیرانْ روی‌ْبَند
۲۳۹۳ هرچه را خوب و خوش و زیبا کُنند از برایِ دیدۀ بینا کُنند
۲۳۹۴ کِی بُوَد آوازِ چَنگ و زیر و بَم از برایِ گوشِ بی‌حِسِّ اَصَم؟
۲۳۹۵ مُشک را بیهوده حَق خوش‌دَم نکرد بَهرِ حِس کرد و پِیِ اَخْشَم نکرد
۲۳۹۶ حَقْ زمین و آسْمان بَر ساخته‌ست در میانْ بَس نار و نور اَفْراخته‌ست
۲۳۹۷ این زمین را از برایِ خاکیان آسْمان را مَسْکَنِ اَفْلاکیان
۲۳۹۸ مَردِ سُفلی دشمنِ بالا بُوَد مُشتریِّ هر مکانْ پیدا بُوَد
۲۳۹۹ ای سَتیره هیچ تو بَرخاستی خویشتن را بَهرِ کورْ آراستی؟
۲۴۰۰ گَر جهان را پُر دُرِ مَکْنون کُنم روزیِ تو چون نباشد، چون کُنم؟
۲۴۰۱ تَرکِ جنگ و رَهْ‌زنی ای زن بِگو وَرْ نمی‌گویی به تَرکِ من بِگو
۲۴۰۲ مَر مرا چه جایِ جنگِ نیک و بَد کین دِلَم از صُلح‌ها هم می‌رَمَد
۲۴۰۳ گَر خَمُش گردی، وَگَرنه آن کُنم که همین دَمْ تَرکِ خان و مان کُنم

#دکلمه_مثنوی

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] [۴]  حواشی استاد فروزانفر: مولانا در بیان این نکته که مستمع جاذب معانی است از جان متکلّم و سخن به قدر جذب او فرو می‌آید بارها در مثنوی سخن گفته است از این قبیل (دفتر اوّل بخش ۱۱۷ بیت ۲۳۸۷ الی ۲۳۹۲). […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *