مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۵۹ – مُتَّهَم کردنِ غُلامان و خواجه‌تاشان مَر لُقمان را کِه آن میوه‌هایِ تَرْوَنده را که می‌آوردیم، او خورده است

 

۳۵۹۸  بود لُقمان پیشِ خواجه‌یْ خویشتن در میانِ بَندگانَش خوارْتَن
۳۵۹۹ می‌فرستاد او غُلامان را به باغ تا که میوه آیَدَش بَهرِ فَراغ
۳۶۰۰ بود لُقمان در غُلامان چون طُفَیْل پُر مَعانی، تیره‌صورت، هَمچو لَیْل
۳۶۰۱ آن غُلامانْ میوه‌هایِ جمع را خوش بِخوردَند از نِهیبِ طَمْع را
۳۶۰۲ خواجه را گفتند لُقمان خورْد آن خواجه بر لُقمان تُرُش گشت و گِران
۳۶۰۳ چون تَفَحُّص کرد لُقمان از سَبَب در عِتابِ خواجه‌اَش بُگْشاد لب
۳۶۰۴ گفت لُقمان سَیِّدا پیشِ خدا بَندهٔ خایِن نباشد مُرتَضی
۳۶۰۵ اِمْتِحان کُن جُمله‌مان را ای کَریم سیرَمان دَر دِهْ تو از آبِ حَمیم
۳۶۰۶ بعد از آن ما را به صَحرایی کَلان تو سَواره، ما پیاده می‌دَوان
۳۶۰۷ آن‌گَهان بِنْگر تو بَدکِردار را صُنْع‌هایِ کاشِفُ الْاَسرار را
۳۶۰۸ گشت ساقی خواجه از آبِ حَمیم مَر غُلامان را و خوردند آن زِ بیم
۳۶۰۹ بعد از آن می‌رانْدَشان در دشت‌ها می‌دَویدَنْد آن نَفَر، تَحْت و عُلا
۳۶۱۰ قَی در اُفتادند ایشان از عَنا آب می‌آوَردْ زیشان میوه‌ها
۳۶۱۱ چون که لُقمان را دَرآمَد قَی زِ ناف می بَرآمَد از درونَش آبِ صاف
۳۶۱۲ حِکْمَتِ لُقمان چو دانَد این نِمود پَس چه باشد حِکْمَتِ رَبُّ الْوجود؟
۳۶۱۳ یَوْمَ تُبْلی وَالسَّرایِرْ کُلُّها بانَ مِنْکُمْ کامِنٌ لا یُشْتَهی
۳۶۱۴ چون سُقُوا ماءً حَمیمًا قُطِّعَتْ جُملَةُ الْاَسْتارْ مِمّا اُفْظِعَتْ
۳۶۱۵ نار از آن آمد عَذابِ کافِران که حَجَر را نار باشد اِمْتِحان
۳۶۱۶ آن دلِ چون سنگْ را ما چند چند نَرم گفتیم و نمی‌پَذْرُفت پَند؟
۳۶۱۷ ریشِ بَد را دارویِ بَد یافت رَگ مَر سَرِ خَر را سَرِ دندانِ سگ
۳۶۱۸ اَلْخَبیثاتُ الْخَبیثین حِکْمَت است زشت را هم زشتْ جُفت و بابَت است
۳۶۱۹ پس تو هر جُفتی که می‌خواهی بُرو مَحْو و هم‌شَکل و صِفاتِ او بِشو
۳۶۲۰ نور خواهی؟ مُسْتَعِدِّ نور شو دورْ خواهی؟ خویش‌بین و دور شو
۳۶۲۱ وَرْ رَهی خواهی از این سِجْنِ خَرِب سَر مَکَش از دوست وَاسْجُدْ وَاقْتَرِب

#دکلمه_مثنوی

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *