مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۲ – قِصّهٔ خورَندگانِ پیل بَچه از حرص و تَرکِ نصیحَتِ ناصِح

 

۶۹ آن شَنیدی تو که در هِنْدوستان دید دانایی گروهی دوستان
۷۰ گُرسَنه مانْده، شُده بی‌بَرگ و عور می‌رَسیدند از سَفَر، از راهِ دور
۷۱ مِهْرِ داناییش جوشید و بِگُفت خوش سَلامیشان و چون گُلْبُن شِکُفت
۷۲ گفت دانم کَزْ تَجَوُّع وَزْ خَلا جمع آمد رَنجتان زین کَربَلا
۷۳ لیکْ اَللّه اَللّه ای قَوْمِ جَلیل تا نباشد خورْدَتان فرزندِ پیل
۷۴ پیل هست این سو که اکنون می‌رَوید پیل‌زاده مَشکَنید و بِشْنَوید
۷۵ پیل‌بَچْگان‌اَند اَنْدَر راهتان صَیْدِ ایشان هست بَس دِلْخواه‌تان
۷۶ بَس ضَعیفند و لَطیف و بَسْ سَمین لیک مادر هست طالِب در کَمین
۷۷ از پِیِ فرزند صد فَرسنگْ راه او بِگَردد در حَنین و آه آه
۷۸ آتش و دود آید از خُرطومِ او اَلْحَذَر زان کودکِ مَرحومِ او
۷۹ اَوْلیا اَطْفالِ حَق‌اَند ای پسر غایبیّ و حاضِری بَس باخَبَر
۸۰ غایبی مَنْدیش از نُقصانَشان کو کَشَد کین از برایِ جانَشان
۸۱ گفت اَطفالِ مَنَند این اَوْلیا در غَریبی فَردْ از کار و کیا
۸۲ از برایِ اِمْتِحانْ خوار و یَتیم لیک اَنْدَر سِرْ مَنَم یار و نَدیم
۸۳ پُشت‌دارِ جُمله عِصْمَت‌هایِ من گوییا هستند خود اَجْزایِ من
۸۴ هان و هان این دَلْق‌پوشانِ مَنَند صد هزار اَنْدَر هزار و یک تَن‌اند
۸۵ وَرْنه کِی کردی به یک چوبی هُنر موسی و فرعون را زیر و زَبَر؟
۸۶ وَرْنه کِی کردی به یک نِفرین بَد نوحْ شرق و غرب را غَرقابِ خَود؟
۸۷ بَرنَکندی یک دُعایِ لوطِ راد جُمله شهرستانَشان را بی‌مُراد؟
۸۸ گشت شهرستانِ چون فِردوسَشان دَجْلهٔ آبِ سِیَه، رَو بین نِشان
۸۹ سویِ شام است این نِشان و این خَبَر در رَهِ قُدسَش بِبینی در گُذَر
۹۰ صد هزاران زَانْبیایِ حَقْ‌پَرَست خود به هر قَرنی سیاست‌ها بُدَه‌ست
۹۱ گَر بگویم، وین بیان اَفْزون شود خود جِگَر چِه بْوَد؟ که کُه‌ها خون شود
۹۲ خون شَود کُه‌ها و باز آن بِفْسُرَد تو نبینی خون شُدن، کوریّ و رَد
۹۳ طُرفه کوری دوربین تیزچَشم لیک از اُشْتُر نَبینَد غیرِ پَشم
۹۴ مو به مو بیند زِ صَرفه حِرصِ اِنْس رَقْصِ بی‌مَقْصود دارد هَمچو خِرس
۹۵ رَقْص آن‌جا کُن که خود را بِشْکَنی پَنبه را از ریشِ شَهْوت بَرکَنی
۹۶ رَقْص و جَولان بر سَرِ میدان کُنند رَقْص اَنْدَر خونِ خود مَردان کُنند
۹۷ چون رَهَند از دستِ خود، دَستی زَنَند چون جَهَند از نَقصِ خود، رَقصی کُنند
۹۸ مُطرِبانْشانْ از دَرون دَف می‌زَنَند بَحْرها در شورَشان کَف می‌زَنَند
۹۹ تو نبینی لیکْ بَهْرِ گوشَشان بَرگ‌ها بَر شاخ‌ها هم کَف‌زَنان
۱۰۰ تو نبینی بَرگ‌ها را کَف زدن گوشِ دل باید، نه این گوشِ بَدَن
۱۰۱ گوشِ سَر بَربَند از هَزْل و دروغ تا بِبینی شَهرِ جانِ بافُروغ
۱۰۲ سَر کَشَد گوشِ مُحمَّد در سُخُن کِشْ بگوید در نُبی حَق هُو اُذُن
۱۰۳ سَر به سَر گوش است و چَشم است این نَبی تازه زو ما، مُرْضِع است او، ما صَبی
۱۰۴ این سُخَن پایان ندارد، باز ران سویِ اَهْلِ پیل و بر آغازْ ران

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

گروهی مسافر به هند رسیدند و از فرط گرسنگی قصد کردند حیوانی شکار کرده و بخورند. اما همان لحظه با مردی دانا روبه رو شدند که با دلسوزی به آنها گفت: در این سرزمین گله‌های فیل بسیار وجود دارد ولی مبادا آنها را شکار کنید چرا که فیلها بوی بچه خود را به خوبی تشخیص می‌دهند و در آن صورت گرفتار انتقام او خواهید شد. پس از رفتن پیرمرد، کم کم گرسنگی بر جمع غالب شد و همان دم بچه فیل فربه‌ای را دیدند و بیدرنگ آن را شکار کردند و خوردند. ولی از میان آن جمع فقط یک نفر توانست بر هوای نفس خود غلبه کند و از گوشت بچه فیل نخورد. آن جمع به خواب رفت اما آن مرد بیدار ماند. درین حال فیلی خشمگین آمد و پس از بوییدن دهان آن مرد او را رها کرد و بسوی جمع خوابیدگان رفت و از بوی دهان آنها فهممید که آنها قاتل فرزندش هستند و بلافاصله همه آن جمع را به هلاکت رساند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *