ترجیع بند ۱۱ مولانا

 

۱ بیا، که بازِ جان‌ها را شَهَنْشه باز ‌می‌خوانَد بیا، که گَلّه را چوپانْ بسویِ دشت ‌می‌رانَد
۲ بهار است و همه تُرکانْ به سویِ یِیله رو کرده که وَقت آمد که از قِشلق به ییلا رَخت گردانَد
۳ مَدِه مَر گوسفندان را گیاه و بَرگِ پارینه که باغ و بیشه ‌می‌خندد، که برگِ تازه اَفْشانَد
۴ بیایید ای درختانی که دِی تان حُلّه‌ها بِسْتد بهارِ عدل بازآمد، کَزو اِنْصاف بِسْتانَد
۵ صَلا زد هُدهُد و قُمری، که خندان شو دِگَر مَگْری که باز آمد سُلَیمانی که موری را نَرنْجانَد
۶ صَلا زد نادیِ دولتْ که عالَم گشت چون جَنَّت بیا، کین شکل و این صورت، به لُطفِ یارْ ‌می‌مانَد
۷ دَمِ سردِ زمستانی، سِرشکِ ابرِ نَیسانی پِیِ این بُوَد ‌می‌دانی، که عالَم را بِخَندانَد
۸ قُماشه سویِ بُستان بَر، که گُل خندید و نیلوفر بُوَد کان جا بُوَد دِلْبَر، سعادت را کِه ‌می‌دانَد؟
۹ یَقین آن جاست آن جانان، امیرِ چَشمۀ حیوان که باغِ مُرده شُد زنده، وَجانْ بَخشیدن او تانَد
۱۰ چو اَنْدَر گُلْسِتان آید، گُل و گُلْبُن سُجود آرَد چو در شِکَّرسِتان آید، قَصَب بر قَند پیچانَد
۱۱ درختان هَمچو یَعقوبان، بِدیده یوسُفِ خود را که هر مَهْجور را آخِر، زِهِجْرانْ صبر بِرْهانَد
۱۲ بهار آمد بهار آمد، بهاریّات باید گفت بِکُن تَرجیع تا گویم شکوفه از کجا بِشْکُفت
۱۳ بهار است آن بهار است آن، وَیا رویِ نگار است آن درخت از باد ‌می‌رَقصد، که چون من بی‌قَرار است آن
۱۴ زِهی جَمعِ پَری زادان، زِهی گُلْزارِ آبادان چُنین خندانْ چُنین شادان، زِلُطفِ کِردگار است آن
۱۵ عَجَب باغِ ضَمیر است آن، مِزاجِ شَهْد و شیر است آن وَیا در مغزِ هر نَغْزی، شرابِ بی‌خُمار است آن
۱۶ نَهان سَر در گریبانی، دَهانِ غُنچه خندانی چرا پنهان هَمی‌خندد؟ مَگَر از بیمِ خار است آن
۱۷ همه تَنْ دیده شُد نرگس، دَهانِ سوسنس است اَخْرس که خامُش کُن، زِگفتن بس، که وَقتِ اِعْتِبار است آن
۱۸ بکُه بر لاله چون مجنُون، جِگَر سوزیده دل پُرخون زِعشقِ دِلْبَرِ موزون، که چون گُلْ خوش عِذار است آن
۱۹ بَخوری ‌می‌کُند ریحان، که هنگامِ وِصال آمد چَنارانْ دست بُگْشاده، که هنگامِ کِنار است آن
۲۰ حَقایِقْ جانِ عشق آمد، که دریا را دَرآشامَد که اِسْتِسْقایِ حَق دارد، که تشنه یْ شهریار است آن
۲۱ زِهی عشقِ مُظَفَّرفَر، کچون آمد قِمار اَنْدَر دو عالَم باخت و جان بر سَر، هنوز اَنْدَر قِمار است آن
۲۲ درونَش روضه و بُستان، بهارِ سَبزِ بی‌پایان فِراغَت نیست خود او را، که از بیرونْ بهار است آن
۲۳ سوم تَرجیع این باشد، که بر بُتْ اشکِ من شاشَد بَرآشوبَد، زَنَد پَنجه، رُخَم از خَشم بِخْراشَد
۲۴ بیا ای عشقِ سُلطان وَش، دِگَر باره چه آوَرْدی؟ که بَرّ و بَحْر از جودَت، بِدُزدیده جُوامَردی
۲۵ خُرامانْ مَست ‌می‌آیی، قَدَحْ در دست ‌می‌آیی که صافانِ همه عالَم، غُلامِ آن یکی دُردی
۲۶ کَمینه جامِ تو دریا، کَمینه مُهْره‌اَت جوزا کَمینه پَشّه‌اَت عَنْقا، کَمینه پیشه‌اَت مَردی
۲۷ زِرَنجوری چه دِلْشادم، که تو بیمارپُرس آیی زِصِحَّت نیک رَنْجورم، که در صِحَّت لِقا بُردی
۲۸ بیا ای عشقِ بی‌صورت، چه صورت‌هایِ خوش داری که من دَنْگَم در آن رنگی، که نی سُرخ است و نه زَردی
۲۹ چو صورت اَنْدَر آیی تو، چه خوب و جانْ فَزایی تو چو صورت را بِیَندازی، همان عشقی، همان فَردی
۳۰ بهارِ دل نه از تَرّی، خَزانِ دل نه از خُشکی نه تابستانْش از گرمی، زمستانَش نه از سردی
۳۱ مُبارک آن دَمی کایی، مرا گویی زِیکتایی من آنِ تو، تو آنِ من، چرا غمگین و پُردَردی؟
۳۲ تو را ای عشق چون شیری، نباشد عیبْ خونْ خواری کِه گوید شیر را هرگز چه شیری تو، که خونْ خواری؟
۳۳ به هر دَم گویَدَت جان‌ها حَلالَت باد خونِ ما که خونِ هر کِه را خوردی، خوشَش حَیِّ اَبَد کردی
۳۴ فَلَک گَردان به دَرگاهَت، زِبیمِ فُرقَتِ ماهَت هَمی‌گردد فَلَک تَرسان، کزو ناگاه بَرگردی
۳۵ زِتَرجیعِ چهارم تو عَجَب نَبْوَد که بُگْریزی که شیرِ عشق بَس تشنه‌ست و دارد قَصْدِ خونریزی
۳۶ بیا، مَگْریز، شیران را گُریزانی بُوَد خامی بگو نارٌ ولا عارٌ، که مُردن بِهْ زِبَدنامی
۳۷ چو حُلْه یْ سَبز پوشیدند عامه یْ باغ، آمد گُل قَبا را سُرخ کرد از خون، زِنَنگِ کِسوۀ عامی
۳۸ لباسِ لاله نادرتَر، که اَسْوَد دارد و اَحْمَر گریبانش بُوَد شَمسیّ، و دامانَش بُوَد شامی
۳۹ دَهانْ بُگْشاد بُلبُل گفت به غُنچه کی دَهان بَسته؟ بِگُفتَش بَستگی مَنْگَر، تو بِنْگَر باده آشامی
۴۰ جوابش گفت بُلبُل هی، اگر میْ خواریی پَس میْ کُنَد آزاد مَستان را، تو چون پابَستِ این دامی؟
۴۱ جوابش داد غُنچه، تو زِپا و سَر خَبَر داری تو در دامِ خَبَرهایی، چو در تاریخِ ایّامی
۴۲ بِگُفتا زان خَبَر دارم، که منْ پیغامْبَر یارَم بِگُفت اَرْ عارفِ یاری، چرا دربَندِ پیغامی؟
۴۳ بِگُفتَش بِشْنو اَسْرارم، که من سَرمَست و هُشیارم چو من مَحْوِ دِلارامَم، ازو دان این دِلارامی
۴۴ نه این مَستی چو مَستی‌ها، نه این هُشْ مِثْلِ آن هُش‌ها که آن سایه‌ست و این خورشید، و آن پَست است و این سامی
۴۵ اگر بر عقلِ عالَمْیان، ازین مَستی چَکَد جُرعه نه عالَم مانَد و آدم، نه مَجْبوری، نه خودکامی
۴۶ گَهی از چَشمِ او مَستَم، گَهی در قَندِ او غَرقَم دِلا با خویش آی آخِر میانِ قَند و بادامی
۴۷ ولی تَرجیعِ پنجم دَرنیایم جُز به دَستوری که شَمسُ الدّینِ تبریزی بِفَرمایَد مرا بُوری
۴۸ مرا گوید بیا، بوری، که من باغَمْ تو زنبوری که تا خونَت عَسَل گردد، که تا مومَت شود نوری
۴۹ زِزنبورانِ باغِ جان، جهان پُر شَهْد و شمع آمد زِشمع و شَهْد نَگْریزی، اگر تو اَهلِ این سوری
۵۰ مَخور از باغِ بیگانه، که فاسد گردد آن شَهْدَت مَبین زنبورِ بیگانه، که او خَصْم است و تو عوری
۵۱ زِهی حُسنی که ‌می‌گیرد چُنین زشت از چُنان خوبی زِهی نوری دَرین دیده، زِخورشیدی بِدان دوری
۵۲ دِلا ‌می‌ساز با خارش، که گُلْزارش هَمی‌گوید اگرچه مُشکِ بی‌حَدَّم، نباشد وَصل کافوری
۵۳ چه مَردِ شَرم و ناموسی؟ چو مجنُونْ فاش باید شُد چُنان مَستور را هرگز نَیابَد کَس به مَستوری
۵۴ چو جانْ با توست، نِعْمَت‌ها زِگَردون بر زمین رویَد وَگَر باشی تو بر گَردون، چو جانَت نیست در گوری
۵۵ سِرافیل است جانِ تو، کَزْآوازش شَوی زنده تَهی کُن نایِ قالَب را، که اِسْرافیلْ را صوری
۵۶ هزاران دشمن و رَه زَن، برایِ آن پدید آمد که تا چون جانْ بَری زیشان، بِدانی کَزْ کِه منصوری
۵۷ نَظَرها را نمی‌یابیّ و ناظِر را نمی‌بینی چه مَحْرومی ازین هر دو، چو تو مَحْبوسِ مَنْظوری
۵۸ به تَرجیعِ شِشُم آیم، اگر صافی بُوَد رایم کَزین هِجْران چُنان دَنگَم، که گویی بَنگْ ‌می‌خایم
۵۹ زِنورِ عقلِ کُلْ عقلم چُنان دَنگ آمد و خیره کَزان مَعْزول گشت اَفْیون و بَنگ و بادۀ شیره
۶۰ چو آمد کوسِ سُلطانی، چه باشد کاسِ شیطانی؟ چو آمد مادرِ مُشْفِق، چه باشد مِهْرِ ماریره؟
۶۱ چه فَضْل و عِلْم گِرد آرَم چو رو در عشقِ او آرَم؟ به بَصْره چون کَشَم خُرما؟ به کرمان چون بَرَم زیره؟
۶۲ هزارانْ فاضِل و دانا، غُلامِ چَشمِ یک بینا کَمینه شیر را بینی، به گاو و پیل بَر، چیره
۶۳ زِهی خورشیدِ جانْ اَفْزا، که یک تابَش چو شُد پیدا هزاران جانِ انسانی بِرویید از گِلِ تیره
۶۴ بِدین خورشید، هر سایه که اَهلِ اِقْتِدا آمد چو سایه پَست گشت از غَم، برایِ فوتِ تکبیره
۶۵ رَه است از عَقْربِ اَعْشی، بسویِ عَقربِ گَردون ولی مَکّه کسی بیند، که نَبْوَد بَستۀ خیره
۶۶ امیرِ حاجِ عشق آمد، رَسولِ کعبۀ دولت رَهانَد مَر تو را در رَهْ، زِهر شِرّیر و شِرّیره
۶۷ چه با بَرگَم از آن خُرما، که مَریَم چَشمْ روشن شُد کَزان خُرما شُدم پُردل، ندارم عشقِ اَنْجیره
۶۸ جهانِ پیرْ بُرنا شُد، زِعشقِ این جوانْ بَختان زِهی چَرخ و زمینِ خوش، که آن پیر است و این تیره
۶۹ مَجو لَفْظِ دُرُست از ما، دلِ اِشْکَسته جو این جا چو هر لَفْظَش اَدیب آمد، اَدیبی تا شود طیره
۷۰ بگو تَرجیعِ هفتم را، که تا کامِل شود گفته فَلَکْ هفت و زمینْ هفت است و اعضا هفتْ چون هفته
۷۱ بیا ای موسی‌یی کَزْ کَفْ عَصا سازی تو اَفْعی را به فرعونانِ خود بِنْما، کَرامَت‌هایِ موسی را
۷۲ به یک دَم ای بهارِ جان، کُنی سَرسَبز عالَم را بِبَخشی میوۀ مَعنی، درختِ خُشکِ دعوی را
۷۳ بِدِه هر میوه را بویی، رَوان کُن هر طَرَف جویی به اِشْکوفه بِکُن خندان، درختِ سَرو و طوبی را
۷۴ همه حورانِ بُستان را، از آن اَنْهارِ خَمْر این جا چُنان سَرمَست و بی‌خود کُن، که نَشْاسَند ماوی را
۷۵ چه صورت‌هایِ روحانی، نگاریدی به پنهانی که در جُنبش دَرآوردند صورت‌هایِ مانی را
۷۶ شهیدانِ ریاحین را، که دِیْ در خونِ ایشان شُد بَرآوَرْدیّ و جان دادی، نمودی حَشْر و اِنْشی را
۷۷ بِپوشیدند توزی‌ها، ازان رَزّاقِ روزی‌ها زبانِ سَبزِ هر بَرگی، تقاضا کرده اِجْری را
۷۸ زِهر شاخی یکی مُرغی، بگوید سَرنِبِشتِ ما کِه خواهد مُرد امسال او، کِه خواهد خورد دنیا را
۷۹ کِه خواهد زاد از مادر، کِه خواهد باد دادن سَر کِه دَرمانَد به شور و شَر، کِه یابَد مالِ بُشری را
۷۹ مَگَر گُلْ فَهمِ این دارد، که سُرخ و زَرد ‌می‌گردد چو برگْ آن شاخ ‌می‌لَرزَد، مَگَر دریافت مَعنی را
۸۰ بِسوزید آتشِ تَقوی، جهانِ ما سِوَی اللَّهْ را بِزَد بَرقی زِاَلله و بِسوزانید تَقوی را
۸۱ به پیشِ مُفْتیِ اوَّل، بَرید این هفت فتوی را زِتَرجیعِ چُنین شِعْری، کِه سوزد نورِ شِعْری را؟

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *