ترجیع بند ۱۳ مولانا

 

۱ پیکانِ آسْمان که به اسرارِ ما دَرَند ما را کَشانْ کَشانْ به سَماوات ‌می‌بَرَند
۲ روحانیان زِ عَرش رَسیدند، بِنْگَرید کَزْ فَرِّ آفتابِ سعادت، چه بافَرَند
۳ ما سایه وار در پِیِ ایشان رَوان شویم تا سایه‌ها زِ چَشمۀ خورشید بَرخورند
۴ زیرا که آفتاب پَرَستَند، سایه‌ها چون او مسافر آمد، این‌ها مسافرند
۵ از عقلِ اوَّل است در اندیشه عقل‌ها تدبیرِ عقلِ اوست که این‌ها مُدَبِّرند
۶ اوَّل بِکاشت دانه و آخِر درخت شُد نی، چَشم باز کُن، که نه اوَّل نه آخِرند
۷ خورشیدِ شَمسِ دین که نه شرقی نه غربی است پس سَیرِ سایه‌هاش در اَفْلاکِ دیگرند
۸ مَردان سَفَر کنند در آفاق، هَمچو دل نی بَستۀ مَنازل و پالان و اَسْتَرند
۹ از آفتاب، آب و گِلِ ما چو دل شُده‌ست اَجْزایِ ما چو دلْ زَبَرِ چَرخ ‌می‌پَرَند
۱۰ خود چَرخ چیست تا دلِ ما آن طَرَف رَوَد؟ این جسم و جان و دلْ همه مَقْرونِ دِلْبَرند
۱۱ لبْ خشک بود و چَشمْ تَر، از دَردِ آن فِراق اکنون زِ فَرِّ وصلْ نه خُشک اند و نه تَرَند
۱۲ رفتند و آمدند به مَقْصود، و دیگِران در آب و گِل چو آب و گِلِ خود مُکَدَّرند
۱۳ بیرون زِ چار طَبْع بُوَد طَبْعِ عاشقی از چار و پنج و هفت، دو صد ساله بَرتَرند
۱۴ چون طَبْعِ پنجمین بِکَشَد روح را مِهار تَرجیع کُن، بگو، هَله بُگْریز زین چهار
۱۵ رو سویِ آسْمانِ حَقایِق بِدان رَهی کان سویْ راه رو نه پیاده‌ست نه سَوار
۱۶ بر گِردْ گِردِ عشق، خود او را کجاست گِرد؟ ‌می‌تاز گرم و روشن و خوش، آفتابْ وار
۱۷ تَقلید چون عَصاست به دَستَت در این سَفَر وَز فَرِّ رَهْ عَصات شود، تیغِ ذوالْفَقار
۱۸ موسی بِزَد عَصا و بِجوشید آبِ خوش آن ذوالْفَقار بُوَد، ازان بود آبْدار
۱۹ امروز دل دَرآمَد بی‌دست و پا، چو چَرخ از باده‌هایِ لَعْل بِرَفته زِسَر خُمار
۲۰ گفتم دِلا چه بود که گُستاخ ‌می‌رَوی؟ گفتا شراب داد مرا یارْبر نهار
۲۱ امروز شیرگیرم و بر شیرِنَر زَنَم زیرا که مَست آمدم از سویِ مَرغْزار
۲۲ در مَرغْزارِ چَرخْ که ثور است با اَسَد یک آتشی زَنَم که بِسوزَد در آن شَرار
۲۳ سنگ است و آهن است به تَخْلیقْ کاف و نون حُرّاقه‌یی‌ست کَوْن و، عَدَم در، ستاره بار
۲۴ اِسْتاره‌هایِ سَعْد جَهَد سویِ عاشقان حُرّاقه شان شود زِسِتاره چو صد نِگار
۲۵ اِسْتاره‌هایِ نَحْس، به نَحْسانِ سَعْدرو در وَقتِ وعده چون گُل و وَقتِ وَفا چو خار
۲۶ قومی اگر زِسَعْد و زِنَحْسَش گذشته اند هَمچون ستاره مَحْو، به خورشیدِ حُسنِ یار
۲۷ نی خوف و نی رَجا و نه هِجْران و نی وِصال نی غُصّه، نی سُرور، نی پنهان، نه آشکار
۲۸ تَرجیعِ ثالِثَم چو مُثَلَّث طَرَب فَزاست گَر سَر گِران شَوی زِمُثَلَّث، بِشو، سِزاست
۲۹ از عقل و عشق و روحْ مُثَلَّث شُده‌ست راست هر زَخْم را چو مَرهَم و هر دَرد را دَواست
۳۰ در مغزْ عِلَّتی‌ست اگر این مُثَلَّثَم خورْد و گِران نَشُد، که نه دَرخورْدِ این عَطاست
۳۱ از جامِ آفتابِ حَقایِق به هر زمان خارا عَقیق و لَعْل شُد و خاک بانَواست
۳۲ آن لَعْل نی که از رُخِ خود بی‌خَبَر بُوَد نی آن عقیق، کو بَرِ تحقیق کَهْرُباست
۳۳ آن لَعْل کو چو بَعْل حَریف است و با نَشاط وین شاه با عروس نه جُفت است و نه جُداست
۳۴ بَندیْ خداست خاص، وَلیکِن چو بَنده مُرد لا گشت بَنده و سِپَسِ لا همه خداست
۳۵ بس جَهْد کرد عقل کَزین نَفیْ بو بَرَد بویی نَبُرد عقلْ همه جَهْدِ او هَباست
۳۶ آن هست بوی بُرَد که او نیست شُد تمام آن را بَقا رَسید، که کُلّیِّ او فَناست
۳۷ در حُسنِ کِبْریا چو فَنا گشت از وجود موجودِ مُطْلَق آمد و بی‌کِبْر و بی‌ریاست
۳۸ وَصْفِ بَشَر نمانْد چو وَصْفِ خدا رَسید کان آفتابِ نَیِّر و این شُعلۀ سُهاست
۳۹ آیینۀ جَمالِ الهی‌ست روحِ او در بَزمِ عشقْ جسمَش جامِ جهان نِماست
۴۰ زین جام هر کِه بادۀ اسرار دَرکَشید مَحوِ وِصالِ دِلْبَر و مُسْتَغْرِقِ لِقاست
۴۱ هر مِس چو کیمیا شود از نورِ ذوالْجَلال این بوالْعَجَب صَناعَت و این طُرفه کیمیاست
۴۲ اکسیرِ عشق را بِطَلَب در وجودِ او تا آن شَوی تو جُمله به اِنْعامِ جودِ او

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *