ترجیع بند ۱۶ مولانا

 

 

۱ بیار آن میْ که ما را تو بِدان بِفْریفْتی زَاوَّل که جان را ‌می‌کُند فارغ زِ هر ماضیّ و مُسْتَقبَل
۲ بِپوشَد از تَفَش رویم، به شادی حُلّۀ اَطْلَس بِجوشَد مِهْر در جانم، مِثالِ شیر در مِرجَل
۳ رَوان کُن کَشتیِ جان را، دَران دریایِ پُر گوهر که چون ساکِن بُوَد کَشتی، زعِلَّت‌ها شود مُخْتَل
۴ رَوان شو تا که جان گوید رَوانَت شاد باد و خَوش میانِ آبِ حیوانی کِه باشد خِضْر را مَنْهَل
۵ چه ساغَرها که پیونده به جانِ مِحْنَت آگنده اگر نَفْریبَدَش ساقی، به ساغَرهایِ مُسْتَعجَل
۶ توی عُمرِ جوانِ من، توی مِعْمارِ جانِ من که بی‌تَدبیرِ تو جان‌ها بُوَد ویران و مُسْتَأصَل
۷ خیالِسْتانِ اندیشه، مَدَد از روحِ تو دارد چُنان کَزْ دورِ اَفْلاک است این اَشْکال در اَسْفَل
۸ فَلَک‌هایی‌ست روحانی، به جُز اَفْلاکِ کیوانی کَزْ آن جا نُزل‌ها گردد در اَبْراجِ فَلَک مُنزَل
۹ مَدَدها بُرجِ خاکی را، عَطاها بُرجِ آبی را تَبِش‌ها بُرجِ آتش را، زِوَهّابی بُوَد اَکْمَل
۱۰ مِثالِ بُرجْ این حِس‌ها که پُر اِدْراک‌ها آمد زِ حِس نَبْوَد، بُوَد از جان و بَرقِ عقلْ مُسْتَعقَل
۱۱ خَمُش کُن، آبِ مَعنی را به دَلْوِ مَعنوی بَرکَش که مَعنی در نمی‌گُنجَد، دَرین اَلْفاظِ مُسْتَعمَل
۱۲ دو سه تَرجیع جمع آمد، که جانْ بِشْکُفت از آغازش ولی تَرسَم که بُگْریزد، سَبُک‌تَر بَندها سازش
۱۳ بیار آن میْ که غَمْ جان را بِپَخْسانید در غوغا بیار آن میْ که سودا را دَوایی نیست جُز حَمْرا
۱۴ پَر و بالَم زِجادویی گِرِه بسته‌ست سَرتاسَر شرابِ لَعْل پیش آر و گِرِه از پَرِّ من بُگْشا
۱۵ مَنَم چون چَرخْ گردنده، که خورشید است جانِ من یکی کَشتیِّ پُرِرَختَم، که پایِ من بُوَد دریا
۱۶ به صد لُطْفم هَمی‌جویی، به صد رَمزَم هَمی‌خوانی به هر دَم می‌کَشی گوشم که ای پَس مانده هی، پیش آ
۱۷ ندیدم هیچ مُرغی من، که بی‌پَرّی بُرون پَرَّد ندیدم هیچ کَشتی من، که بی‌آبی رَوَد عَمْدا
۱۸ مَگَر صُنْعِ غریبِ تو، که تو بَس نادرسْتانی که در بَحْرِ عَدَم سازی به هر جانِبْ یکی مینا
۱۹ درونِ سینه چون عیسی، نِگاری بی‌پدر صورت که مانَد چون خَری بر یَخ زِفَهمَش بوعلی سینا
۲۰ عَجایب صورتی شیرین، نَمَک‌هایِ جهانْ در وِیْ کِه دیده‌ست ای مسلمانان، نَمَک زیبَنده در حَلْوا؟
۲۱ چُنان صورت که گَر تابَش رَسَد بر نَقْشِ دیواری همان ساعت بِگیرد جان، شود گویا، شود بینا
۲۲ نه از اِشْراقِ جان آمد کُلوخِ جسم‌ها زنده؟ زِهی اَنوارِ تابَنده، زِهی خورشیدِ جانْ اَفْزا
۲۳ به هر روزن شُده تابان، شُعاعِ آفتابِ جان که از خورشیدْ رَقصانند این ذَرّات بر بالا
۲۴ زِهی شیرینیِ حِکْمَت، که سَجده ‌می‌کُند قَندَش بِنِه از بَهرِ غَیرت را، دِگَر بَندی بر آن بَندش
۲۵ بیار از خانهْ رُهْبان، میی هَمچون دَمِ عیسی که یَحیی را نِگَه دارد زِزَخمِ خَشمِ بویحیی
۲۶ چراغِ جُمله ملَّت‌ها، دَوایِ جُمله عِلَّت‌ها که هر دَم جانِ نو بَخشَد، بُرون از عِلَّتِ اولی
۲۷ مَلولی را فرو ریزد، فُضولی را بَراَنْگیزد بهشتِ بی‌نَظیر است او، نموده رو دَرین دُنْیی
۲۸ بهارِ گُلْشَنِ حِکْمَت، چراغِ ظُلْمَتِ وحشت اصولِ راحت و لَذَّت، نِظامِ جَنَّت و طوبی
۲۹ دَرین خانه یْ خیالِ تَن، که پُر حور است و آهِرْمَن بُتی بَرساخت هر مانی، ولی هَمچون بُتِ ما، نی
۳۰ بِدیدی لشکَرِ جان را، بیا دَریابْ سُلطان را که آن ابر است و او ماهی، وَآن نَقْش و او جانی
۳۱ هَلا ای نَفَسِ کَدْبانو، مَنِه سَر بر سَرِ زانو زِسالوس و زِطَرّاری، نگردد جِلْوه این مَعنی
۳۲ تو کُن ای ساقیِ مُشْفِق، جهان را گرمْ چون مَشرق که عاشق از زبانِ تو بَسی کرده‌ست این دَعوی
۳۳ به من دِهْ آن میِ اَحْمَر، به مصر و یوسُفانم بَر که سیرم زین بیابان و ازین مَنّ و ازین سَلْوی
۳۴ جهانی بُت پَرَست آمد، زِ صورت‌هاش مَست آمد بُتی کان جا که باشد او، نباشد بی، نباشد تی
۳۵ خَموش این بیّ و این تی را، به جادویی مَدِه شکلی رَها کُن، تا عَصای خود بِیَندازد کَفِ موسی
۳۶ دَهان بَربَند چون غُنچه، که در رَهْ طِفْلِ نوزادی شِنو از سَرو و از سوسَن، حِکایَت‌هایِ آزادی
۳۷ مَهِ دِیْ رفت و بهمن رفت و آمد نوبهار ای دل جهان سَبز است و گُلْ خَندان و خُرَّمْ جویبار ای دل
۳۸ فرو شُد در زمینْ سَرما، چو قارون و چو ظُلْمِ او بَرآمَد از زمین سوسن، چو تیغِ آبْدار ای دل
۳۹ دُرَخْشِ کاویانی بین، تَصوّرهایِ جانی بین که ‌می‌تابَد به هر گُلْشَن، زِ عکسِ رویِ یار ای دل
۴۰ گُلِ سوری که عکسِ او جوانان را کُند غوصه چو بر پیران زَنَد بویَش، نمانَدْشان قَرار ای دل
۴۱ فرشته داد دیوان را، زَبَرپوشی زِحُسنِ خود بَرآمَد گُلْ بِدان دستی، که خیره مانْد خار ای دل
۴۲ درختانْ کَف بَرآوَرْده، چو کَف‌هایِ دُعاگویان بنفشه سَر فرو بُرده، چو مَردی شَرمسار ای دل
۴۳ جهانِ بی‌نَوا را جان، بِداده صد دُر و مَرجان که این بِستان و آن بِستان، برایِ یادگار ای دل
۴۴ میانِ کاروان ‌می‌رو، دِلا آهسته آهسته به سویِ حَلْقۀ خاص و حُضورِ شهریار ای دل
۴۵ چو مَردِ عِشرَتی ای جان، به کَف کُن دامَنِ ساقی چو اِبْنُ الْوَقتی ای صوفی، مَیاوَر یادِ پار ای دل
۴۶ چو موسیقار ‌می‌خواهی، بُرون آ از زمینْ چون نِی وَگَر دیدار ‌می‌خواهی، مَخور شبْ کوکْنار ای دل
۴۷ خدا سازید خَلْقی را و هر کَس را یکی پیشه هزار اُستاد ‌می‌بینم، نه چون تو پیشه کار ای دل
۴۸ بگویم شَرحِ اُسْتایی، اگر تَرجیع فرمایی بُرون جِهْ زین عِمارَت‌ها، که آهوییّ و صَحرایی

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *