ترجیع بند ۱۸ مولانا

 

 

۱ نامه رَسید زان جهانْ بَهرِ مُراجَعَت بَرَم عَزمِ رجوع ‌می‌کُنم، رَخْت به چَرخْ ‌می‌بَرَم
۲ گفت که اِرْجِعی شِنو، باز به شهرِ خویش رو گفتم تا بیامَدَم، دِلْشُده و مسافرم
۳ آن چَمَن و شِکَرسِتان، هیچ نرفت از دِلَم من به دَرونه واصِلَم، من به حَظیره حاظرم
۴ چون به سِباعِ طَیْرِ تو، اوجِ هوا مَخوف شُد بَسته شُده‌ست راهِ من، زان که به تَنْ کبوترم
۵ گفت ازین تو غَم مَخور، ایمِن و شادمان بِپَر زان که رَفیقِ اَمن شُد جانِ کبوترِ حَرَم
۶ هر کِه بَراتِ حِفْظِ ما دارد در زِهِ قَبا در بَر و بَحْر اگر رَوَد، باشد راد و مُحْتَرم
۷ نوحْ میانِ دشمنانْ بود هزار سالْ خوش عِصْمَتِ ماش بُد به کَف، غالب بود لاجَرَم
۸ چند هزار هَمچو او بَندۀ خاصِ پاکْ خو هر دَم ‌می‌رَسیدَشانْ یار و خَفیر از دَرَم
۹ گفت کلیم زآبْ من، غَم نَخورَم که من دُرَم گفت خَلیل زِآتَشَش غَم نَخورَم، که من زَرَم
۱۰ گفت مَسیح مُرده را زنده کُنم به نامِ او اَکْمَه را بَصَر دَهَم، جانِبِ طِبّ نَنْگَرم
۱۱ گفت مُحمَّدِ مِهین من به اشارتِ مُعین بر قَمَرِ فَلَک زَنَم، کَزْ قَمَران من اَقْمَرَم
۱۲ صورت را بُرون کُنم، پیشِ شَهَنْشَهی رَوَم کَزْ تَفِ او مُنَوَّرم، وَزْ کَفِ او مُصَوَّرَم
۱۳ چون بِرَوَم بَرادرا هیچ مگو که نیست شُد در صَفِ روحْ حاضرم، گَر بَرِ تو مُسَتَّرَم
۱۴ نامِ خوشَم دَرین جهان باشد چون صَبا وَزان بویِ خوشَش عَبِرفَشانْ زان که به جانْ مُعَنْبَرَم
۱۵ ساکنِ گُلْشَن و چَمَن، پیشِ خوشانِ هَمچو من وارَهَم از چَهْ و رَسَن، زان که بُرونِ چَنْبَرَم
۱۶ بس کُن و بَحثِ این سُخَن، در تَرجیعْ بازگو گَرچه به پیشِ مُسْتَمَع، دارد هر سُخَن دو رو
۱۷ چون که زِآسْمان رَسَد تاج و سَریر و مِهْتَری بِهْ که سَفَر کُنی دِلا، رَخْت به آسْمان بَری
۱۸ بین همه بَحْریان به کَف، گوهرِ خویشْ یافته تو به میانِ جَزْر و مَد، در چه شُمار اَنْدَری؟
۱۹ هین هَله، گاوِ مُرده را، شیر مَخوان و سَر مَنِه گَرچه که غُرِّه ‌می‌زَنَد گاو به سِحْرِ سامِری
۲۰ گَر نِمْرود بَرپَرَد، فوقْ به پَرِّ کَرکسان زود فُتَد که نیسْتَش قوَّتِ پَرِّ جعفری
۲۱ گرچه کبوتری به فَنْ کَبْک شکار ‌می‌کُند بازِ سپید کِی شود؟ کِی رَهَد از کبوتری؟
۲۲ جان ندَهَد به جُز خدا، عقل هَمو کُند عَطا گرچه که صورتی کُند، صَنْعَتِ کَفِّ آزَری
۲۳ دَردِ سَرِ تَنی مَکَش کوست به حیله نیم خَوش پیشِ خدایْ سَر نَهی، سَر بِسِتانی آن سَری
۲۴ سِرکه دَهی شِکَربَری، شَبّه دَهی گُهَر بَری سُرمه دَهی بَصَر بَری، سخت خوش است تاجری
۲۵ جود و سَخا و لُطفِ خو، سَجده گری چو آبِ جو تَرکِ هوا و آرزو، هست سِرِ پَیَمبَری
۲۶ روضۀ روحْ سَبز بین، ساکِنِ روضه حورِ عین مَست و خراب ‌می‌رَوی، نُقلِ مُلوک ‌می‌چَری
۲۷ فُرجۀ باغ ‌می‌کُنی، شادی و لاغ ‌می‌کُنی با صَنَمانِ شَرم گین، پَردۀ شَرمْ ‌می‌دَری
۲۸ آمد ماه رویِ تو، جانِبِ های و هویِ تو گُلْبُنِ مُشکْ بویِ تو، با قَدِ چُستِ عَرعَری
۲۹ روح و عُقولْ سو به سو، سَجده کُنان به پیشِ او کِی هَوَس و مُرادِ جان، سخت لَطیفْ مَنْظَری
۳۰ ای قَمَرانِ آسْمان، زو بِبَرید رنگِ رو وِیْ مَلَکانِ بابِلی، زو شِنَوید ساحِری
۳۱ سخت مُفَرِّحِ غَمی، عیسیِ چند مَریمی جانِ هزار جَنَّتی، رَشکِ هزار کوثَری
۳۲ این غَزَل ای نَدیمِ من، بی‌تَرجیع چون بُوَد؟ بَند کُنَش که بَندِ تو، سِلْسِلۀ جُنون بُوَد
۳۳ از سَرِ روزَنَم سَحَر گفت به قَنْجَره مَهی هِی تو بگو که کیستی؟ آنک ندادی اَش رَهی
۳۴ من تَلَفِ وِصالِ تو،لیک تو کیستی؟ بگو گفت که لااُبالی‌یی، خیره کُشی، شَهَنشَهی
۳۵ بی‌پَر و بالِ فَضْلِ من، بَرنَپَرَد زِ تَنْ دلی بی‌رَسَنِ عِنایَتَم، بَر نَشَود کَس از چَهی
۳۶ عقلْ زِخَطِّ من بُوَد، گشته اَدیبِ اَنْجُمَن عشقْ زِجامِ من بُوَد عِشرَتی‌یی، مُرَفَّهی
۳۷ بی‌رُخِ خوبِ فَرُّخم، قامَتِ هر کِه گشت خَم گَر به بهشت خوش شود، باشد گول و اَبْلَهی
۳۸ بادیه‌ها نوشته‌یی، شهر به شهر گشته‌یی جُز بَرِ من مُرید را کو کَنَفیّ و دَرگَهی؟
۳۹ مُرده زِبویِ من شود زنده و زنده دولتی گولْ زِحَرفِ من شود نکته شِناس و آگَهی
۴۰ گفتم کُدیه ‌می‌کُنم، ای تو حَیاتِ هر صَنَم تا زِ تو لاف‌ها زَنَم، کامَد یارْ ناگهی
۴۱ گفت چو من شَوَم روی، تو به یَقینْ فَنا شَوی این نَبُوَد که با کسی، گُنجَم من به خَرگَهی
۴۲ هست مرا به هر زمان، لُطف و کَرَم جهانْ جهان لیک بِکوش و صبر کُن، صاف شویّ و آن گَهی
۴۳ از چه رَسید آب را آیِنِه گی؟ زِصافی‌یی از فَرَحِ صَفا زَنَد، آن گُلِ سُرخْ قَهقَهی
۴۴ کم بُوَد این یگانگی، لیک به راهِ بَندگی صاحِبِ نان و جامگی، هر طَرَفی‌ست اِسْپَهی
۴۵ هست طَبیبِ حاذقی، هر طَرَفیّ و سابقی نادره عیسی‌یی که او دیده دَهَد به اَکْمَهی
۴۶ بَهرِ مِثال گفتم این، بَهرِ نَشاطِ هر حَزین لیکْ نِیَم مُشَبَّهی، غِرِّۀ هر مُشَبَّهی
۴۷ شَرح که بی‌زبان بُوَد، بی‌ضَرر و زیان بُوَد هم تو بِگو شَهَنشَها، فایدۀ مُوَجَّهی
۴۸ ای تو به فکرت ردی، خونِ حَبیب ریخته نیک نِگَر که او توی، ای تو زِ خود گُریخته

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *