ترجیع بند ۲۹ مولانا
۱ | با شیرْ روبَه شانگی، آوَرْدَمانْ دیوانگی | اَفْزودَمان بیگانگی، با هر بُتِ یک دانگی | |
۲ | از بادۀ شبهایِ تو، وَزْ مَستیِ لبهایِ تو | وَزْ لُطفِ غَبْغَبهایِ تو، آخِر کجا فرزانگی؟ | |
۳ | ای رُستَمِ دَستانِ نَر، باشی مُخَنِّثتَر زِ غَر | با این لبِ هَمچون شِکَر، گَر مانَدَت مَردانگی | |
۴ | آه از نُغولیهایِ تو، آه از مَلولیهایِ تو | آه از فُضولیهایِ تو، یک سان شو از صد شانگی | |
۵ | با لَعْلِ هَمچون شِکَّرش، وَزْ تابِشِ سیمین بَرَش | صد سنگْ بادا بر سَرَش، گَر دُر کُند دودانگی | |
۶ | جان را زِتو بیچارگی، بیچارگی یک بارگی | ویرانی و آوارگی، صد خانه و صد خانگی | |
۷ | ای صافْ هَمچون جامِ جَم، پیشَت تمامیهاست کَم | چون چَنگ گشتم من بِخَم، اَنْدَر غَمِ خوش بانگی | |
۸ | مَخْدومْ شَمسُ الدّین شَهَم، هم آفتاب و هم مَهَم | بر خاکِ او سَر مینَهَم، هم سَر بُوَد زان مُتَّهَم | |
۹ | ای فِتنهیی انگیخته، صد جانْ به هم آمیخته | ای خونِ تُرکان ریخته، با لولیانْ بُگْریخته | |
۱۰ | در سایۀ آن لُطفِ تو، آخِر گُشایَم قُلْفِ تو | در سَر نِشَسته اُلْفِ تو، زان طُرّۀ آویخته | |
۱۱ | از چَشمْ بُردی خوابها، زین غَرقۀ گِردابها | زان طُرّۀ پُرتابها، مُشکی به عَنْبَر بیخته | |
۱۲ | ای رفته در خونِ رهی، تو رَشکِ خورشید و مَهی | با این همه شاهَنْشَهی، با خاکیانْ آمیخته | |
۱۳ | از بَرقِ آن رُخسارِ تو، وَزْ شُعلۀ اَنوارِ تو | وَزْ حِلْمِ موسی وارِ تو، از بَحْرْ گَرد انگیخته | |
۱۴ | ای شمعِ اَفْلاک و زمین، ای مَفْخَرِ روحُ الْامین | عشقَت نِشَسته در کمین، خونِ هزاران ریخته | |
۱۵ | جانْ در پِیِ تو میدَوَد، وَنْدَر جَهانَت میجُوَد | صد گنج آخِر کِی شود؟ در کاغذی درپیخته؟ | |
۱۶ | مَخْدومْ شَمسُ الدّین مرا کُشتی دَرین یک ماجَرا | این عَفو بَسته شُد چرا؟ ای خُسروِ هر دو سرا | |
۱۷ | ما جُمله بیخوابان شُده، در خوابگَهْ رَقصان شُده | ای ماهِ بینُقصان شُده، وَانْجُم زِ مَهْ رَقصان شُده | |
۱۸ | صَفْرام از سودایِ تو، از جسمِ جانْ اَفْزایِ تو | از وَعدۀ جانهایِ تو، جانها بِگَهْ رَقصان شُده | |
۱۹ | زان رویِ هَمچون ماهِ تو، شاهانْ چَشم در راهِ تو | در عینِ لشکرگاهِ تو، شاه و سِپَه رَقصان شُده | |
۲۰ | ای مَفْخَرِ روحانیان، وِیْ دیدۀ رَبّانیان | سَرها زِتو شادی کُنان، بر سَر کُلَه رَقصان شُده | |
۲۱ | قومی شُده رَقصانِ دین، با صد هزارانْ آفرین | قومی دِگَر مُنْکِر چُنین اَنْدَر سَفَه رَقصان شُده | |
۲۲ | آن آفتابِ نیکوان، اَنْدَر حِجابِ این جهان | روزی که ظاهر گشت آن نیک و تَبَه رَقصان شُده | |
۲۳ | تبریز و باقیِّ جهان، با هر کِه را عقل است و جان | از رویِ مَعنیّ و نَهان، در عشقِ شَهْ رَقصان شُده | |
۲۴ | میدانْ فَراخ است ای پسر، تو گوشهیی ما گوشهیی | هَمچون مَلَخ در کِشتِ شَهْ، تو خوشهیی ما خوشهیی |
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!