ترجیع بند ۳۱ مولانا

 

 

۱ اگر سوزد درونِ تو چو عودِ خام، ای ساقی بیابی بویِ عودی را که بویِ او بُوَد باقی
۲ یکی ساعت بِسوزانی، شَوی از نارْ نورانی بِگیری خُلْقِ رَبّانی، به رَسمِ خوب اخلاقی
۳ چو آتش در درونَت زد، دو دیده یْ حِسِّ بَردوزَد رُخَت چون گُل بَراَفْروزَد، زِ آتش‌هایِ مُشتاقی
۴ تویی چون سوخت، هو باشد، چو غیرش سوخت، او باشد به هر سویی ازو باشد، دو صد خورشیدِ اشراقی
۵ تو زاهِد ‌می‌زَنی طَعْنی، که نزدیکم به حَقْ یعنی بَسی مَکّی که در مَعنی بُوَد او دور و آفاقی
۶ زِ صافِ خَمرْ بی‌دُردی، تورا بو کو؟ اگر خوردی یکی دَرکَش اگر مَردی، شرابِ جانِ راواقی
۷ شُدی ای جُفتْ طاقِ او، شُدی از میْ رَواقِ او هَمی‌بوسی تو ساقِ او، چو خَلْخالی بر آن ساقی
۸ بِبَستی چَشم از آب و گِل، بِدیدی حاصلِ حاصل از آن پُخته شُدی ای دل، که اَنْدَر نارِ اشواقی
۹ بَرین مَعنی نمی‌اُفتی، چو در هر سایه ‌می‌خُفتی به هستِ خویشتن جُفتی، وَزْ آن طاقِ اَزَلْ طاقی
۱۰ تو ای جان رَسته از بَندی، مُقیمِ آن لبِ قَندی قَبایِ حُسنْ بَرکَندی، که آزاد از بَغَلْطاقی
۱۱ پدر عقل است اگر پوری، وَگَرنه چُغدِ رَنْجوری چرا تو زین پدر دوری؟ گَهْ از شوخی، گَهْ از عاقی
۱۲ گَهی پُر خَشم و پُرتابی، به دَعوی حاجِبُ الْبابی گَهی خود را هَمی‌یابی، زِ عَجْز افتاده در قاقی
۱۳ یکی شاهی، به مَعنی صد، که جان و دل زِ من بِسْتَد که جُز ویْ مَر مرا نَبْوَد، طبیب و دارو و راقی
۱۴ به پیشِ شاهِ اِنْس و جان، صَفایِ گوهر و مَرجان تو جانْ چون بازی ای بی‌جان، که اَنْدَر خوفِ اِمْلاقی؟
۱۵ تویی آن شَهْ که خونْ ریزی، که شَمسُ الدّینِ تبریزی به سوقِ حُسنْ بِسْتیزی، کَسادِ جُمله اَسْواقی
۱۶ عَطایِ سَردِهَم کرده، قَدَح‌ها دَم به دَم کرده همه هستی عَدَم کرده، دو چَشمْ از خود به هم کرده
۱۷ اَلا ای شاهِ یَغمایی، شُدم پُر شور و شَیدایی مرا یکتایی‌یی فَرما، دوتا گشتم زِ یکتایی
۱۸ دو تایم پیشِ هر اَحْوَل، بِکُن این مُشکلِ من حَل تویی آخِر تویی اوَّل، تویی دریایِ بینایی
۱۹ زِهی دریا، زِهی گوهر، زِهی سِرّ و زِهی سَروَر زِهی نور و زِهی اَنْور، در آن اقلیمِ بی‌جایی
۲۰ چُنان نوری که من دیدم، چُنان سِرّی که بِشْنیدم اگر از خویش بُبْریدم، عَجَب باشد؟ چه فرمایی؟
۲۱ که گَر دیدیش افلاطون، بِدان عقل و بِدان قانون شُدی بَتَّر زِ من مَجنون، شُدی بی‌عقل و سودایی
۲۲ چو مَرمَر بوده‌اَم من خود، مَگَر کَر بوده‌اَم من خود چه اَنْدَر بوده‌اَم من خود؟ زِ بَد خوییّ و بَدْرایی
۲۳ ولیک آن ماه رو دارد، هزاران مُشکْ بو دارد چگونه پایِ او دارد، یکی سودایِ صَفرایی؟
۲۴ دریغا جان ندادَسْتم، چو آن پَر بَرگُشادَسْتم که تا این دَم فُتادَسْتم، ازان اِقْبال و بالایی
۲۵ شبی دیدم به خواب اَنْدر، که ‌می‌فرمود آن مِهْتَر کَزان می‌هایِ جانْ پَروَر، تو هم با ما و بی‌مایی
۲۶ هزاران مَکْر سازد او، هزاران نَقْش بازد او اگر با تو بِسازد او، تو پِنْداری که هَمتایی
۲۷ نَپِنْداری ولی مَستی، ازان تو بی‌دل و دستی زِ میْ بُد هرچه کردسْتی، که با میْ هیچ بَرنایی
۲۸ چو از عقلت هَمی‌کاهَد، چو بی‌خویشَت هَمی‌دارد هَمی عُذرِ تو ‌می‌خواهد، چو تو غَرقابِ میْ‌هایی
۲۹ بِدیدم شُعلۀ تابان، چه شُعله؟ نورِ بی‌پایان بِگُفتم گوهری ای جان، چه گوهر؟ بلکه دریایی
۳۰ مَهی، یا بَحْر، یا گوهر، گُلی، یا مِهْر، یا عَبْهَر مُلی یا بادۀ اَحْمَر، به خوبیّ و به زیبایی
۳۱ تویی ای شَمسِ دینِ حَق، شَهِ تبریزیانْ مُطْلَق فِرستادت جَمالِ حَق، برایِ عالَم آرایی
۳۲ گروهی خویش گُم کرده، به ساقی اَمرِ قُم کرده شِکَم‌ها هَمچو خُم کرده، قَدَح‌ها سَر به دُم کرده
۳۳ زِ باده یْ ساغَرِ فانی حَذَر کُن، وَرْنه دَر مانی وَگَرچه صد چو خاقانی، به تیغِ قَهْرِ یزدانی
۳۴ زِ قیرستانِ ظُلْمانی، اَیا ای نورِ رَبّانی که از حَضرت تو بُرهانی، مَگَر ما را تو بِرهانی
۳۵ اَیا ساقیِّ عَزمِ تو، بِدان توقیعِ جَزمِ تو نِشانْ ما را به بَزمِ تو، که آن جا دور گردانی
۳۶ نه من ماهیّ و تو آبی؟ نه من شیرم، تو مَهْتابی؟ نه من مسکینْ تو وَهّابی؟ نه من اینم؟ نه تو آنی؟
۳۷ نه من ظُلْمَت؟ نه تو نوری؟ نه من ماتَم؟ نه تو سوری؟ نه من ویرانْ تو مَعْموری؟ نه من جسمَم؟ نه تو جانی؟
۳۸ قَدَح‌ها را پَیاپِی کُن، بُراقِ غُصّه‌ها پِی کُن خِرَدها را تو لاشی کُن، زِ ساغَرهایِ روحانی
۳۹ بیارا بَزمِ دولت را، که بَرمالیم سَبْلَت را نَواز آن چَنگِ عِشَرت را، به نَغْمَت‌هایِ اَلْحانی
۴۰ در آن مَجْلِس که خوبانند، زِ شادی پایْ کوبانند زِ بی‌خویشی نمی‌دانند، که اوَّل چیست، یا ثانی
۴۱ زِهی سودای بی‌خویشی، که هیچ از خویش نَنْدیشی که پس گشتی تو یا پیشی، که خِشْتک یا گریبانی
۴۲ زِ بی‌خویشی از آن سوتَر، هَمی‌تابَد یکی گوهر یکی مَهْ روی سیمین بَر، مر او را فَرِّ سُلطانی
۴۳ دو صد مُفتی در آن عقلش، همی‌غَلْطَد در آن نَقْلش زِ بُستانِ یکی بَقْلَش، زِهی بُسْتان و بُستانی
۴۴ هَمی‌بیند یکایک را، چُنان هَمچون یقینْ شک را زده از خَشمْ آهک را، به چَشمِ گوهرِ کانی
۴۵ حَلالَش باد نازیدن، زِهی دید و زِهی دیدن نَتان از خویشْ بُبْریدن، وَاو خویش است ‌می‌دانی
۴۶ کی است آن؟ شاهْ شَمسُ الدّین، زِ تبریزِ نِکو آیین زِهی هم شاه و هم شاهین، دَرین تَصویرِ انسانی

 

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *