احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر دوم – شمارۀ ۳۳۱ تا ۳۴۰ – (بیت ۲۱۰۴ تا ۲۳۹۲)
۳۳۱-
مأخذ آن روایت ذیل است:
وکان مالک بن دینار یقول لایتفق اتنان فی عشرة الا فی احد هما وصف من الآخر و ان اجناس الناس کاجناس الطیر ولا یتفق نوعان من الطیران الا و بینهما مناسبة قال فرأى یوما غرابا مع حمامة فعجب من ذلک فقال اتفقا و لیسا من شکل واحد ثم طارا فاذا هما اعرجان.[۱]
“از مالک بن دینار نقل شده است که دو نفر حاضر به معاشرت با هم نمیشوند مگر اینکه بینشان وجه مشترکی باشد. انسانها هم مانند پرندگانند. دو پرنده زمانی باهم پرواز میکنند که همجنس و مناسب باهم باشند. وی روزی کلاغی را با کبوتری همنشین دید (و این موضوع) وی را به شگفتی انداخت؛ زیرا بین آنان تشابهی نمیدید. اما همین که راه رفتند معلوم شد هر دو لنگ هستند!”
*****
۳۳۲-
از صحابه خواجهای بیمار شد
واندر آن بیماریش چون تار شد
مأخذ آن روایت ذیل است:
عن انس ان رسول الله صل الله علیه وسلم عاد رجلا من المسلمین قد خف فصار مثل الفرخ فقال له رسول الله (ص) هل کنت تدعو بشیء او تسأله ایاه قال نعم کنت اقول اللهم ما کنت معاقبی به فی الآخرة فعجله لی فی الدنیا فقال رسول الله (ص) سبحان الله لا تطیقه اولا تستطیعه افلا قلت اللهم آتنا فی الدنیا حسنة و فی الآخرة حسنة وقنا عذاب النار قال فدعا الله له فشفاه.[۲]
“از انس (بن مالک که از صحابۀ پیامبر ص بود) روایت شده که آن حضرت به عیادت یکی از مسلمانان رفت. وی از شدت بیماری مانند یک جوجه لاغر و ضعیف شده بود. رسول خدا (ص) به او فرمود آیا تاکنون دعا و درخواستی از خدا کردهای؟ گفت آری، گفتهام خدایا، اگر قرار است مرا در آخرت به کیفر گناهانم برسانی در همین دنیا مجازاتم کن (تا در آخرت آسایش یابم). پیامبر فرمود سبحان الله! تو نه طاقت تحمل کیفر را داری و نه توانایی دفع آن را. آیا تاکنون نگفتهای خدایا، در دنیا و آخرت به من نیکی و خیر عنایت فرما و از عذاب جهنم، محفوظم دار. [۲۰۱ سورۀ بقره] آنگاه برایش از خداوند درخواست شفا کرد و خداوند شفایش داد.”
*****
۳۳۳-
آمد از حق سوی موسی این عتیب
کای طلوع ماه دیده تو ز جیب
مأخذ آن روایت ذیل است:
عن ابی هریرة قال رسول الله صلى الله علیه و آله وسلم ان الله عزوجل یقول یوم القیامة یا ابن آدم مرضت فلم تعدنی قال یارب کیف اعودک و انت رب العالمین قال اما علمت ان عبدى فلانا مرض فلم تعده اما علمت انک لوعدته لوجدتنی عنده.[۳]
و این روایت در احیاءالعلوم بدین طریق آمده که با روایت مولانا مناسبت بیشتر دارد:
و الیه الاشارة بقوله تعالى لموسى علیه السلام مرضت فلم تعدنی فقال یا رب کیف ذلک قال مرض عبدى فلان فلم تعده ولو عدته و جدتنی عنده.[۴]
“به ردیف ۳۱۲ مراجعه شود. در این روایت به جای ابن آدم به موسی (ع) خطاب شده است.”
*****
۳۳۴-
باغبانی چون نظر در باغ کرد
دید چون دزدان به باغ خود سه مرد
مأخذ آن حکایت ذیل است:
حکایت آوردهاند که چهارکس را از اصناف مردمان در باغی رفتند و به خوردن میوه مشغول شدند. یکی از آن جمله دانشمندی بود و دیگری را علوی و سوم لشکری و چهارم بازاری. خداوند باغ درآمد و دید که بسیار میوه تلف میکردند و مردی زیرک بود. و با خود اندیشید که ایشان چهارکساند و من با هر چهار برنتوانم آمد. و پس روی به ایشان آورد. اول عالم را گفت که تو مردی دانشمندی و مقتدا و پیشوای مایی و مصالح معاش و معاد ما به برکت اَقدام و حرکت اقلام علما باز بسته است. و آن دیگر سیدی بزرگ است و از خاندان نبوت و ما همه مولای خاندان اوییم و دوستی آن خاندان بر ما واجب است. چنانکه حق تعالی میفرماید: قل لا اسالکم علیه اجرا الاالمودة فی القربی “بگو من از شما اجر رسالت جز این نمیخواهم که محبت مرا در حق خویشاوندانم منظور دارید.”[۵] و آن دگر مردی لشکری است و از ارباب تیغ. و خان و مان و جان ما به سبب تیغ ایشان آبادان است. و شما اگر در باغ من آیید و تمامت میوۀ من به ناحق بخورید از شما دریغ نبود. ولیکن آن مرد بازاری کیست و به چه وسیلت در باغ من آید و به کدام فضیلت میوۀ باغ من تواند خورد؟ پس دست دراز کرد و گریبان وی بگرفت و آن را دستبردی تمام بنمود چنانکه از پای درآمد. پس دست و پای او ببست. و روی به لشکری نهاد و گفت من بندۀ علما و ساداتم و تو ندانستهای که من خراج این رز به سلطان دادهام و او را بیش بر من سبیل نماند. اگر ائمه و سادات به جان من حکم کنند هنوز خود را مقصر دانم اما نگویی که تو کیستی؟ و به چه وسیلت در رز من آمدهای؟ پس او را نیز بگرفت و ادبی تمام بکرد و دست و پای او محکم ببست. آنگاه روی به دانش آورد و گفت همه به عالَم، بندگان ساداتند و حرمت نسب ایشان بر همگنان ظاهر. اما تو که د عوی علم کنی اینقدر ندانی که در باغ مردمان بیاجازت نشاید رفت. آن علم تو را چه مقدار ماند و من و مال من فدای سادات باد. اما هر جاهل که خود را دانشمند خواند و مال مسلمانان را حلال داند او سزای تأدیب و درخور تعذیب باشد. پس او را نیز ادبی بلیغ بکرد و او را مقید کرد. پس علوی تنها بماند روی به وی کرد و گفت ای مدعی نااهل و ای مویدار وافر جهل، نگویی به چه سبب بیاجازت من در رز من آمدهای و مال ما را باطل کردهای و پیغمبر علیه السلام گفته است (نگفته است، ظ) که مال من بر علویان حلال است پس او را نیز ببست. و بدین طریق هر چهار مقید کرد و بهای انگور خود از ایشان استیفا کرد و به شفاعت ایشان را رها کرد.[۶]
ومناسب آن حکایتی است که میدانی در ذیل مثل انما اکلت یوم اکل الثورالابیض میآورد:
یروى ان امیر المؤمنین علیه السلام قال انما مثلی و مثل عثمان کمثل انوار ثلثة کن فی اجمة ابیض و اسود و احمر و معهن فیها اسد فکان لا یقدر منهن على شیء لاجتماعهن علیه فقال للثور الاسود والثور الاحمر لایدل علینا فی اجمتنا الا الثورالابیض فأن لونه مشهور ولونی على لونکما فلوتر کتمانی آکله صفت لنا الاجمة فقال دونک فکله فأکله فلما مضت ایام قال لونی على لونک فدعنی آکل الاسود لتصفولنا الاجمة فقال دونک فکله فاکله ثم قال للأحمر انی آکلک لا محالة فقال دعنی انادی ثلاثا فقال افعل فنادی الا انى اکلت یوم اکل الثور الابیض.[۷]
“روایت کردهاند که امیرمؤمنان علی (ع) فرمود مَثَل من و عثمان مَثَل سه گاو سفید و سیاه و قرمزی است که در جنگلی زندگی میکردند. شیری هم در آنجا زندگی میکرد و چون نتوانسته بود گاوها را به سبب اتحادی که باهم داشتند شکار کند به فکر چارهجویی افتاد. یک روز به گاوهای سیاه و قرمز گفت فقط گاو سفید است که با جمع ما در این جنگل تناسب ندارد. اگر اجازه دهید او را از سر راه بردارم تا جنگل باصفا شود! گفتند موافقیم. شیر چند روز بعد، پس از خوردن گاو سفید به گاو قرمز گفت من و تو تناسب در رنگ داریم اجازه بده، آن سیاه را از میان بردارم تا جنگل صفایش بیشتر شود! گاو قرمز موافقت کرد. سپس به گاو قرمز گفت شکی نیست که نوبتی هم باشد اکنون نوبت خورده شدن توست! گفت (حال که چارهای نیست) بگذار سه بار ندایی را سردهم. شیر گفت (هرچه میخواهد دل تنگت) بگو! سپس گاو قرمز فریاد زد خورده شدن من آن روز قطعیت یافت که گاو سفید خورده شد!”
*****
۳۳۵-
سوی مکه شیخ امّت بایزید
از برای حج و عمره میدوید
مأخذ آن روایتی است که در رسالة النور از مؤلفات قرن پنجم بدین طریق آمده است:
و بهذا الاسناد قال سمعت ابایزید یقول خرجت الى الحج فاستقبلنی رجل فی بعض المتاهات فقال ابایزید الى این فقلت الى الحج فقال کم معک من الدراهم قلت معی مأتا درهم فقال طف حولی سبع مرات و ناولنی المأتى درهم فأن لى عیالا فطفت حوله و ناولته المأتی درهم.[۸]
“باز از قول بایزید (بسطامی) نقل کردهاند که گفت به قصد حج خارج شدم. به مردی برخورد کردم که از من پرسید کجا میروی؟ گفتم حج. پرسید چند درهم همراه داری؟ گفتم دویست درهم. گفت هفت بار مرا طواف کن و دویست درهم را به من ده که عیالوارم و نیازمند. من هم او را طواف کردم و سکهها را به او دادم.”
و این حکایت را شیخ عطار در تذکرة الاولیاء، ج ۱، ص ۱۳۹ بدین صورت نقل میکند:
نقل است که گفت مردی در ره پیشم آمد گفت کجا میروی؟ گفتم به حج. گفت چه داری؟ گفتم دویست درم. گفت بیا به من ده که صاحب عیالم و هفت بار گرد من درگرد که حج تو این است. گفت چنان کردم و بازگشتم.
و در مقالات شمس این حکایت به تفصیل بیشتر و از حیث مضامین با گفتۀ مولانا مناسبتر آمده است بدینگونه:
ابویزید رحمة الله علیه با حج میرفت و او را عادت بود که در هر شهری که درآمدی اول زیارت مشایخ کردی آنگاه کاری دیگر. تا رسید به بصره به خدمت درویشی رفت. گفت یا ابایزید کجا میروی؟ گفت به مکه زیارت خانۀ خدا. گفت با تو زوادۀ راه چیست؟ گفت دویست درم. گفت برخیز و هفت بار گرد من طواف کن و آن سیم را به من ده. برجست و سیم بگشاد از میان، بوسه داد و پیش او نهاد. گفت یا ابایزید آن خانۀ خداست و این دل من خانۀ خدا. اما بدان خدایی که خداوندِ آن خانه است و خداوندِ این خانه، که تا آن خانه را بنا کردهاند در آن خانه درنیامده است و از آن روز که این خانه را بنا کردهاند ازین خانه خالی نشده است.[۹]
*****
۳۳۶-
کعبه هرچندی که خانۀ بِرِّ اوست
خلقت من نیز خانۀ سرّ اوست
اشاره است به حدیث:
الانسان سری و انا سره.[۱۰]
“انسان سرّ من است و من ، سرّ اویم.”
و ممکن است اشاره باشد بدین روایت:
القلب بیت الرب.[۱۱]
“دل، خانۀ پروردگار است.”
*****
۳۳۷-
چون مرا دیدی خدا را دیدهای
گرد کعبۀ صدق بر گردیدهای
مستفاد است از مضمون این حدیث:
من رآنی فقد رأى الحق.[۱۲]
“کسی که مرا ببیند تحقیقاً حق را دیده است.”
من رآنی فقد رأى الحق فان الشیطان لایتزایابی.[۱۳]
“کسی که مرا ببیند تحقیقاً حق را دیده است. بیشک شیطان به هیأت و زیِّ من درنمیآید.”
*****
۳۳۸-
آن یکی میگفت خواهم عاقلی
مشورت آرم بدو در مشکلی
مأخذ آن حکایت ذیل است:
و قال رجل اردت النکاح فقلت لاستشیرن اول من یطلع على ثم اعمل برأیه فکان اول من طلع هبنقة القیسی و تحته قصبة فقلت له ارید النکاح فما تشیر علی قال البکر لک والثیب علیک و ذات الولد لاتقربها واحذر جوادی لاینفحک.[۱۴]
“مردی میگفت با خود عهد بسته بودم با اولین کسی که روبهرو شوم دربارۀ ازدواج با وی مشورت کنم و هرچه گفت همان را به کار بندم. اتفاقاً اولین کسی که به او برخورد کرد هبنقۀ قیسی بود (شخصی که در عرب به حماقت ضرب المثل است) درحالی که بر یک نی سوار شده بود. وقتی به او گفتم قصد ازدواج دارم نظرت چیست؟ گفت دوشیزه به نفع توست، بیوه به ضرر تو، اما بیوۀ صاحب فرزند اصلاً نزدیکش نشو! از اسب من هم بپرهیز که لگدت نزند!”
و نظیر آن روایتی است که زمخشری در ربیع الابرار باب النساء و نکاحهن میآورد بدین صورت:
استشار رجل داود فی التزوج فقال سل سلیمان و اخبرنی بجوابه فصادفه ابن سبع سنین یلعب مع الصبیان راکب قصبة فقال علیک بالذهب الاحمر اوالفضة البیضاء واحذرالفرس لایضربک فلم یفهم فقال له داود الذهب الاحمر البکر والفضة البیضاء الثیب الشاب و من ورائهما کالفرس الرموح.
“مردی که تصمیم به ازدواج گرفته بود برای مشورت خدمت داود پیامبر (ص) رسید آن حضرت راهنماییش کرد تا با فرزندش سلیمان مشورت کند و جواب بگیرد. وی نزد سلیمان هفت ساله که با بچهها بازی میکرد و سوار یک نی شده بود رفت و تصمیم خود را گفت. سلیمان پاسخ داد به دنبال زر سرخ یا سیم سپید برو اما از اسب حذر کن که لگدت میزند! مرد که از گفتههای سلیمان سردرنیاورده بود به پدرش مراجعه کرد. آن حضرت توضیح داد زر سرخ دوشیزه است و سیم سپید، بیوۀ جوان. جز این دو (هرکه را برای ازدواج انتخاب کنی) اسب سرکشی است که لگدت میزند؟”
و شبیه بدان حکایت ذیل است در اسکندرنامۀ منثور:
چنین آوردهاند که در روزگاری دیرین در شهر مصر بزرگی بود از جملۀ بزرگان از فرزندان اسحاق علیه السلام. و این بزرگ عالم بود و مردمان را به راه راست خواندی و نصیحت کردی و شاگردان داشت. از جملۀ شاگردان او شاگردی را آرزو آمد که زنی خواهد و بیدستوری این پیر بزرگ نمییارست خواستن. صبر میکرد تا روزی که این بزرگ را خالی دریافت. گفت ای استاد یگانه، مرا آرزو میباشد که زن خواهم. گفت همه، نیمه، هیچ و خاموش گشت. آن شاگرد خود ندانست که او چه میگوید شرم میداشت که یکبار دیگر بازگوید تا مدتی بدین برآمد. دیگرباره استاد را خالی یافت گفت ای استاد، مرا زن میباید. استاد گفت هنوز زن نکردی؟ گفت بیدستوری تو نیارستم کردن. گفت تو را دستوری دادم و گفتم همه، نیمه، هیچ. گفت من ندانستم که تو چه میگفتی و امروز هم نمیدانم. پس آن بزرگ او را گفت من این امروز بر تو روشن کنم. آن که گفتم همه اگر دختر دوشیزه خواهی همه تو را باشد و اگر زنی خواهی که شوهر کرده باشد و فرزند نیاورده نیمهای، شوهر اول را باشد و نیمهای، تو را باشد و اگر زنی خواهی که شوهر کرده باشد و فرزندان دارد نیمهای شوهر اول را باشد و نیمهای فرزندان را. تو را هیچ نباشد. شاگرد دریافت که پیر چه میگوید.
و عوفی در جوامع الحکایات این قصه را به طرزی شبیه به روایت زمخشری در ربیع الابرار نقل کرده است. اینک روایت عوفی:
آوردهاند که در ایام دولت داود صلوات الله علیه مردی به نزد او رفت و گفت ای پیغامبر خدای، میخواهم که زنی را در حبالۀ خود آورم. بگوی که زن چگونه خواهم؟ داود علیه السلام گفت نزدیک پسرم رو سلیمان و با وی مشورت کن. آن مرد به خدمت سلیمان صلوت الله علیه آمد. و سلیمان هنوز کودک بود و با کودکان بازی میکرد و بر سر تلی ریگ بود. آن مرد پیش خدمت بایستاد و اندیشۀ خود بازگفت. سلیمان گفت بر تو باد که بر زر سرخ (ظ: بر تو باد زر سرخ) و سیم سپید. و دور باش از سرب و سفال. آن مرد معنی سخن ندانست و به خدمت داود علیه السلام آمد و آن سخن با وی بازراند. داود علیه السلام گفت معنی این سخن آن است که زر سرخ دختر بکرست و سیم سپید زنی که یک شوهر کرده بود اما جوان بود. و سرب زنی باشد که به سال برآمده باشد و به اندک آسیبی کژ شود. و چون بیشتر با وی مساس کنی سیاه شود. و سفال زنی بود که او را فرزندی باشد که به اندک آسیبی شکسته شود. از وی هیچ حاصل نیاید. آن مرد ازین سخن و آن معنی انتباه افزود و بر خاندان نبوت ثنا گفت.[۱۵]
و مستشرق مأسوف علیه نیکلسون، در شرح و توضیحات بر مثنوی نقل میکند که این حکایت در بستان العارفین تألیف ابولیث سمرقندی آمده است.
*****
۳۳۹-
کالۀ حکمت که گم کردۀ دلست
پیش اهل دل یقین آن حاصلست
مستند آن را در ذیل شمارۀ [۳۰۹] ملاحظه کنید.
*****
۳۴۰-
محتسب در نیمشب جایی رسید
در بن دیوار مردی خفته دید
مأخذ آن حکایتی است که در لطائف عبید، چاپ اسلامبول، صفحۀ ۹۷ نقل شده است:
عسسان شب به قزوینیای مست رسیدند بگرفتند که برخیز تا به زندانت بریم. گفت اگر من به راه توانستمی رفت به خانۀ خود رفتمی.
و نزدیک بدان حکایت ذیل است:
خرج ثمامة من منزل صدیق له مع المغرب و هو سکران فاذا هو بالمأمون قد رکب فی نفر فلما رآه ثمامة عدل عن طریقه و بصر به المأمون فضرب کفل دابته و حاذاه فوقف ثمامة فقال له المامون ثمامة قال ای والله قال سکران قال لا والله قال اتعرفنی قال ای والله قال من انا قال لا ادری والله فضحک المأمون حتى انثنى على دابته و قال علیک لعائن الله فقال ثمامة تتری فعاد فی الضحک فامرله بخمسین الف درهم.[۱۶]
“ثمامه، شامگاهان، مست از خانۀ دوستش خارج میشد که با مأمون (خلیفۀ عباسی) و همراهانش مواجه گردید. فوراً راه خود را عوض کرد. مأمون متوجه شد و مرکب را به سویش برد تا با او رودررو شود. ثمامه ناگزیر توقف کرد. مأمون بهنام صدایش کرد و از وی پرسید مستی؟ گفت نه به خدا! پرسید مرا میشناسی؟ گفت آری. پرسید من کیستم؟ گفت به خدا نمیدانم. مأمون (از این جوابهای پراکنده) آنچنان خندهاش گرفت که به عقب خم شد و گفت خدا لعنتت کند (با این حرفهایی که میزنی!) ثمامه همچنان (چرت و پرت) میگفت و مأمون را میخندانید. سرانجام نیز دستور داد پنجاه هزار درهم به وی دادند!”
———
[۱] احیاءالعلوم، جلد دوم، ص ۱۱۲٫
[۲] صحیح مسلم، جلد ۸، ص ۶۷ و نیز رجوع کنید به: تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۲، ص ۱۶۹-۱۶۸ و حلیة الاولیاء، ج ۲ ص ۳۲۹ و تفسیر ابوالفتوح، ج ۱، ص ۳۳۲٫
[۳] صحیح مسلم، ج ۸، ص ۱۳٫
[۴] احیاءالعلوم، ج ۴، ص ۲۱۸٫ نیز رجوع کنید به: تفسیر طبری، ج ۲، ص ۹ و فتوحات مکیه، جلد سوم، صفحه ۲۹۹ و جامع صغیر، تألیف سیوطی، ج ۱ ص ۷۶٫
[۵] ۲۳ شوری.
[۶] جوامع الحکایات، باب ۲۵ از قسم اول.
[۷] مجمع الامثال، طبع تهران، ص ۵۵-۵۴٫
[۸] رسالة النور، چاپ مصر، صفحۀ ۱۲۸٫
[۹] مقالات شمس، نسخۀ فاتح اسلامبول، ورق ۲۵٫
[۱۰] حاشیۀ عبداللطیف و حاشیۀ مثنوی، چاپ علاءالدوله.
[۱۱] که مؤلف اللؤلؤ المرصوع (ص ۷۵) آن را از موضوعات میشمارد.
[۱۲] بخاری، ج ۴،ص ۱۳۵، مسلم، ج ۷، ص ۵۴، کنوزالحقائق، ص ۱۲۵٫
[۱۳] جامع صغیر، ج ۲، ص ۱۷۰٫
[۱۴] عقدالفرید، ج ۴، ص ۱۵۹٫
[۱۵] جوامع الحکایات، باب ۲۳ از قسم ۳٫
[۱۶] نثرالدر، جزء ششم، نسخۀ خطی متعلق به کتابخانۀ ملی ملک، مکتوب در ۲۲ جمادی الآخر، سنۀ ۶۰۰٫
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!