احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر دوم – شمارۀ ۳۲۱ تا ۳۳۰ – (بیت ۱۸۵۸ تا ۲۰۹۶)
۳۲۱-
ز اَخّرِوُهنَ مرادش نفس توست
کاو به آخر باید و عقلت نخست
اشاره است بدین روایت:
اخروهن منآآیربیثی حیث اخروهن الله.[۱]
“همانطوری که خداوند، نفسها را (نسبت به عقلها) در مرحلۀ آخر آفریده و قرار داده است شما هم آنها را در آخر قرار دهید.” (تابع عقل باشید نه نفس)
*****
۳۲۲-
زآتش این ظالمانت دل کباب
از تو جمله اِهدِ قَومِی بُد خطاب
اشاره به روایت ذیل است:
اللهم اهد قومی فانهم لا یعلمون.[۲]
“خدایا، قوم مرا هدایت کن. آنها ناآگاهند.”
و با تعبیر:
رب اغفر لقومی فانهم لا یعلمون.[۳]
“پروردگارا، از قوم من درگذر. زیرا در ناآگاهی به سر میبرند.”
*****
۳۲۳-
گفت پیغمبر عداوت از خرد
بهتر از مهری که جاهل پرورد
ظاهرا اشاره است بدین سخن که به مولای متقیان علی علیه السلام نسبت داده اند:
یا بنی ایاک و مصادقة الاحمق فانه یرید ان ینفعک فیضرک.[۴]
” فرزند عزیزم، از دوستی با احمق بپرهیز. برای اینکه اگر قصد سود رساندن به تو را هم داشته باشد سرانجام به تو ضرر میرساند.”
و در اللؤلؤ المرصوع، ص ۵۰ ملاحظه میشود:
العدو العاقل و لا الصدیق الجاهل رواه وکیع عن سفیان.
“دشمن عاقل بهتر از دوست جاهل است. (این عبارت را وکیع از قول سفیان نقل کرده است)”
عداوة العاقل و لا صحبة المجنون – لیس بحدیث.
“دشمن خردمند بر دوست بیخرد ترجیح دارد. (این سخن حدیث نیست.)
*****
۳۲۴-
مصطفی فرمود اگر گویم به راست
شرح آن دشمن که در جان شماست
زهرههای پردلان هم بردرد
نه رود ره نی غم کاری خورد
نه دلش را تاب مانَد در نیاز
نه تنش را قوت روزه و نماز «به بعد»
به گفتۀ یوسف بن احمد مولوی (المنهج القوی، ج ۲، ص ۴۲۶) این ابیات اشاره به حدیث ذیل است که در جامع صغیر، ج ۲، ص ۱۲۹ به وجوه مختلف نیز میتوان دید:
لو تعلمون ما اعلم لبکیتم کثیرا و لضحکتم قلیلا و لخرجتم الى الصمدات تجارون الى الله تعالى لا تدرون تنجون او لا تنجون.
“اگر آنچه را من میدانم شما میدانستید بسیار میگریستید و کمتر میخندیدید. و در کوهها به خدای متعال پناه میبردید، بیآنکه بدانید اهل نجات هستید یا نیستید.”
*****
۳۲۵-
اژدهایی خرس را در میکشید
شیرمردی رفت و فریادش رسید
مأخذ آن حکایتی است که در فرائد السلوک (تألیف آن در اول رجب ۶۰۹ آغاز شده و در عشر اول رجب ۶۱۰ به پایان رسیده) منقول است:
چنین خواندم که در ولایت روم باغبانی بود چست و چالاک. و در انواع عمارت زیرک و داهی. چمن باغ وی از نزهت اشجار و اغراس و طراوت ازهار و انهار خاک در دیدۀ ارم کرده. و عرصۀ بستان وی از محاسن (مجانین نسخۀ دیگر) عرایس ریاحین داغ بر دل حوران فردوس نهاده.
خرامان به گرد گلان در، تذرو/ خروشیدن بلبل از شاخ سرو/ خم آورده در باغ شاخ سمن/ صنم گشته پالیز و گلبن سمن
این باغبان با بوزنهای دوستی داشت و میان ایشان مصادقت و مصافات به غایت رسیده بود و اتحاد و موالات به درجۀ کمال ترقی کرده. و پیش از دوستی بوزنه باغبان را با ماری خصومتی حادث شده بود و عداوتی واقع گشته. از آن جهت که باغبان مار را زخمی مولم زده بود و ضربتی مهلک رسانیده. و مار آن کینه در دل گرفته بود و آن حسی که در سینه و منتهز فرصتی میبود تا به اغتنام آن انتقام بکشد. و جزاء سیئة سیئة مثلها “برای هر بدی کیفری مانند آن است.”[۵] برساند و باغبان از هیبت مار و فجأة صولت او آسایش را از دست داده بود. و استنامت را وداع کرده. آخر روزی ماندگی بر وی چیره شد و رنج حرکت رفتن و آمدن و تعهد اشجار و تفقد اغراس و غیر آن کردن (کذا – ظ: و غیر آن) خواب را بر وی غالب گردانید و نعاس در حدقۀ وی اساس نهاد. بیل را بالش ساخت و خوش بخفت.
یار اقداللیل مسرورا باوله/ ان الحوادث قد یطرقن اسحارا.
“ای کسی که خوش خفتهای و سر شب خوشحالی، (مواظب باش زیرا) حادثهها در سحرگهان روی میآورند.”
مار آن فرصت غنیمت شمرد. برفور بر بالین او آمد و با خود اندیشه میکرد که اگر من او را زخمی زنم و آن، بر مقتل نیاید این ناباک برجهد و به یک زخم مرا از پای درآورد. پس مفاجا بر او حمله بردن، طریق عقل نیست و بر بدیهه بر وی تاختن قضیۀ خرد نه. و بر دشمن چون امکان زخم دست دهد، چنان باید زد که بیش حرکت نکند. و بر خصم چون فرصت ضرب ناجز گشت چنان باید رسانید که او را قدرت مکافات ممکن نشود. والاّ چون آگاه شد و از زندگانی امید برید خصم را دلیروار بگیرد و بیرحمت بزند و جان را بکوشد.
چنانشان میاور ز بیچارگی/ که جان را بکوشند یکبارگی
پس بر تن او هیچ چیز نازکتر از حدقۀ دیده نیست و بر اندام او هیچ چیز لطیفتر از مردمک چشم نه. صواب آنست که آهسته بر روی وی روم و بر چشم وی زخمی زنم که نیز دیده باز نکند و یکسر تا عدم میدواند. پس قصد کرد تا بر روی باغبان رود. باغیان از شَرفۀ تجاذب او بر زمین بیدار شد. دست بیازید و بیل برداشت. مار به هزار محنت خود را در سوراخ انداخت و از آن بلا بجست. باغبان چون از آن ورطه خلاص یافت و از آن مهلکه فائز شد گفت ای نفس خواب است و جان. اگرت خواب میباید جان را وداع کن و اگرت جان میباید خواب را داغ حرمان بر نه. روزگاری برآمد باغبان نیارست خفتن و از خواب ناگزیر بود. این شکایت با بوزنه که دوستی مخلص بود بگفت و از وی در این باب معاونت خواست. بوزنه گفت مداواة این سهل است و تدارک این آسان. هرگه که تو را خواب آید به اعتماد من بخسب که من بر بالین تو نشینم اگر مار بیاید چون ریسمان پنبه از یکدیگرش بگسلم و سرش به سنگ محنت بکوبم. باغبان بدین سخن ایمن شد و گرمگاهی سر در خواب کشید و چنان بخفت که به صور اسرافیل بیدار نگشتی. مگسان بسیار بر سروروی وی جمع آمدند و به غایتی غلبه کردند که نزدیک بود که چشمش کور کنند. بوزنه مگسان را میراند چون براندی درحال بازآمدندی. به هیچ وجه با ایشان برنمیآمد. به صفتی از ایشان در طیره شد که لرزه بر اندام وی افتاد و گفت فارغ باشید که من با شما کاری کنم که از روی زمین نیست گردانم. پس برخاست و در باغ بگشت و سنگی پهن قرب ده من به دست آورد تا برایشان زند و یکبارگی همه را بکشد. پس سنگ در هوا برد و چندان که قوّت داشت برروی باغبان زد. مگسان جان به سلامت بردند و باغبان دیگر برنخاست. از مار که دشمن عاقل بود و زخم بیحساب نزد جان برد و از بوزنه که دوست جاهل بود و بر او اعتماد کرد، دید آنچه دید.
که دشمن که دانا بود به ز دوست/ ابا دشمن و دوست دانش نکوست/ اِنَی لَامِن مِن عَدو عاقل/ و اخاف خلا یعتریه جنون.
“من از دشمن دانا احساس امنیت میکنم ولی از دوست بیخرد، در هراسم.”
مضمون و نتیجۀ این حکایت در این اشعار و روایات نیز آمده است چنانکه در کلام از امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
یا بنی ایاک و مصادقة الاحمق فانه یرید ان ینفعک فیضرک.[۶]
“به ردیف ۳۲۲ مراجعه شود.”
عن عبد الله بن داود بن حربی انه قال کل صدیق لیس له عقل فهو اشد علیک من عدوک.[۷]
“از عبدالله بن داود بن حربی چنین نقل شده است: دوست اگر عقل نداشته باشد زیانش به تو از دشمن بیشتر است.”
و صالح بن عبدالقدوس این مضمون را در بینی گنجانیده و گفته است:
عدوک ذوالعقل ابقى علیک/ من الصاحب الجاهل الاخرق.[۸]
“دشمن اگر عاقل باشد از همنشینی که نادان و احمق باشد، برای تو بهتر است.”
دوستی خاله خرسه که در پارسی مثل است از مضمون این حکایت گرفته شده است.
*****
۳۲۶-
بود کوری کاو همی گفت الامان
من دو کوری دارم ای اهل زمان
مأخذ آن حکایت ذیل است:
کان اعمی یقول ارحموا ذاالزمانتین فقیل ما هما قال العمى و قبح الصوت اما سمعتم:
فبی عیبان ان عدا فخیر منهما الموت/ فقیر ماله قدر واعمى ماله صوت[۹]
“نابینایی (خطاب به مردم) میگفت به کسی که دو عیب و نقص را باهم دارد رحم کنید! از او پرسیدند آنها کدامند؟ پاسخ داد یکی کوری من و دیگر زشت بودن صدایم. مگر نشنیدهاید: (شعر) دو عیب است که اگر باهم در من جمع شوند مرگ برایم بهتر (از زندگی) است. تنگدست بودن به اضافه قدر و منزلت نداشتن. کور بودن به اضافۀ صدا (ی خوب) نداشتن.”
و این حکایت در شرح نهج البلاغة، ج ۴، صفحۀ ۵۱۷ بدینگونه نقل شده است:
قال الجاحظ رأیت رجلا اعمی یقول فی الشوارع و هو یسأل ارحمواذا الزمانتین قلت و ما هما قال انا اعمی و صوتی قبیح و قد اشار شاعر الى هذا فقال:
اثنان اذا عدا/ حقیق بهما الموت/ فقیر ماله زهد/ و اعمى ماله صوت
“جاحظ نقل کرده است که نابینایی را در معابر میدیدم که از مردم چنین گدایی میکرد: به کسی که دو نقص را با هم دارد رحم کنید. پرسیدم آنها کدامند؟ گفت هم نابینایم و هم بدصدا. شاعری به این نکته اشاره کرده است: دو چیز است که اگر در کسی جمع شوند مرگ برایش (از زندگی) شایستهتر است: تهیدستی که زهد نمیورزد و کوری که صدایش ناخوشایند است.”
*****
۳۲۷-
مؤمنم یَنظُر بِنورِ الله شده
هان و هان بگریز از این آتشکده
مستند آن در ذیل شمارۀ [۱۰۲] مذکور است. [برای مستند مصراع دوم به ردیف ۱۰۳ نیز مراجعه شود.]
*****
۳۲۸-
گفت موسی با یکی مست خیال
کای بداندیش از شقاوت وز ضلال
ظاهرا از مضمون بیت ذیل ساخته شده است:
گاو را دارند باور در خدایی عامیان/ نوح را باور ندارند از پی پیغمبری.[۱۰]
*****
۳۲۹-
یاد الناس معادن هین بیار
معدنی باشد فزون از صدهزار
اشاره به حدیث ذیل است که به صورت مختلف روایت کردهاند:
الناس معادن تجدون خیارهم فی الجاهلیة خیارهم فی الاسلام اذا فقهوا.[۱۱]
“مردم (از نظر حفظ اصالتها و انتقال دادن آن به آیندگان مانند) معادن هستند. نخبههای دورۀ جاهلیت را میبینی که وقتی به اسلام روی میآورند نخبۀ دورۀ اسلام میشوند.”
الناس معادن والعرق دساس و ادب السوء کعرق السوء.[۱۲]
“مردم، همچون معادنند (چون اصالتها و ویژگیهای ارثی را برای نسلهای بعد در درون خویش نگه میدارند) و خلق و خوی (هر نسل به نسلهای آینده) انتقال یابنده است و تربیت غلط همچون اصل و ریشۀ بد (دامنگیر آیندگان) است.”
الناس معادن فی الخیر والشر.[۱۳]
“مردم در (نگهداری) خیر و شر (برای نسلهای آینده) مانند معادن هستند.”
*****
۳۳۰-
گفت جالینوس با اصحاب خود
مر مرا تا آن فلان دارو دهد
مأخذ آن حکایت ذیل است:
شنیدم که محمدبن زکریا الرازی همی آمد با قومی از شاگردان خویش. دیوانهای در پیش ایشان افتاد در هیچکس ننگریست مگر در محمد زکریا. و در روی او نیک نگاه کرد و بخندید. محمد زکریا با خانه آمد و مطبوخ افتیمون بفرمود پختند و بخورد. شاگردان پرسیدند که چرا ای حکیم این مطبوخ همی خوری؟ گفت از بهر خندۀ آن دیوانه که تا وی از جملۀ سودای خویش جزئی در من ندید با من نخندید![۱۴]
——-
[۱] کنوزالحقائق، ص ۵٫
[۲] احیاء العلوم، ج ۳، ص ۲۰۱، شرح تعرف، ج ۳، ص ۱۲۶٫
[۳] مسلم، ج ۵، ص ۱۷۶، مسند احمد، ج ۱، ص ۳۸۰، ۴۲۷، ۴۳۲، ۴۵۶، احیاء العلوم، ج ۱،ص ۲۱۹ با مختصر اختلاف.
[۴] شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۲۵۹٫ و در عیون الاخبار، طبع مصر، ج ۲، ص ۳۹ این عبارت با مختصر اختلاف به عمر بن الخطاب منسوب است.
[۵] آیۀ ۴۰ سورۀ شوری.
[۶] شرح نهج البلاغه، ج ۴، ص ۲۵۹٫
[۷] کتاب الحمقی و المغفلین تالیف ابن جوزی، طبع مصر، ص ۲۰٫
[۸] الصدیق والصداقة از ابوحیان توحیدی، ص ۸٫
[۹] محاضرات راغب، جلد دوم، ص ۱۷۴٫
[۱۰] دیوان سنایی، طبع تهران، به اهتمام مدرس رضوی، ص ۴۹۸٫
[۱۱] مسند احمد، ج ۲، ص ۲۵۷ و با اختلاف اندک ص ۲۶۰، ۳۹۱، ۴۳۱، ۴۳۸٫
[۱۲] جامع صغیر، ج ۲، ص ۱۸۷، کنوزالحقائق، ص ۱۴۱٫
[۱۳] کنوزالحقائق، ص ۱۴۱٫
[۱۴] قابوسنامه، چاپ تهران به سعی رضاقلی خان هدایت، ص ۳۵٫
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!