مولوینامه – جلد اول – فصل چهارم: قصۀ مری کردن رومیان و چینیان در علم نقاشی و صورتگری
[۱] بهترین تمثیل مرام و مسلک مولوی دربارۀ موضوع بحث، قصۀ مری کردن نقاشان چینی و رومی است با یکدیگر که در مجلّد اوّل مثنوی شریف آورده؛ و خلاصۀ داستان این است که رومیها با چینیها در هنر نقاشی و صورتگری بحث و جدال میکردند؛ و هرکدام مدّعی بودند که از آن دیگر در آن هنر ماهرتر و استادترند؛ پادشاه وقت مقرّر کرد که در عمل امتحان بدهند.
چینیان گفتند ما نقّاشتَر/ رومیان گفتند ما را کَرّوفَرّ
گفت سلطان امتحان خواهم در این/ کز شماها کیست در دَعوی گزین[۲]
چینیها پیشنهاد کردند که یک خانه؛ یعنی مثلاً یک تالار به ما، و یکی هم جداگانه به رومیها اختصاص بدهند، تا امتحان بدهیم که کدامین در آن هنر برتر و بهتریم.
سلطان بفرمود تا چنان کردند؛ دو خانه به ایشان دادند با این خصوصیت که درها مقابل یکدیگر باز میشد.
چینیان گفتند یک خانه به ما/ خاصه[۳] بسپارید و یک آنِ شما
بود دو خانه مقابل دَر به دَر/ آن[۴] یکی چینی سِتَد رومی دگر
چینیها انواع رنگها خواستند و از خزانۀ سلطان گرفتند و به کار نقاشی و نگارگری خانه شدند؛ اما رومیها هیچ نخواستند و تنها به کار زنگ زدودن و صیقلی کردن دیوارها پرداختند.
چینیان صد رنگ از شَه خواستند/ شه خزینه باز کرد آن تا ستند[۵]
هر صَباحی از خزانه[۶] رنگها/ چینیان را راتبه بود و عَطا[۷]
رومیان گفتند نی نقش[۸] و نه رنگ/ درخور آید کار را جز دفع زَنگ
در فُروبستند و صَیقل میزدند/ همچو گردون ساده و صافی شدند
مولوی به مناسبت نقش و رنگ، به عالم رنگ و بیرنگی، یعنی هستی و نیستی بسیط، یا وجود مطلق و مقید منتقل میشود، و دو بیت در این معنی افاده میکند، آنگاه دنبال داستان را میگیرد.
از دو صد رنگی به بیرنگی رهی است/ رنگ چون ابر است و بیرنگی، مَهی است
هرچه اندر ابر، ضَو بینی و تاب/ آن ز اختر دان و ماه و آفتاب
پس از آنکه هر دو گروه چینی و رومی از کار بپرداختند، سلطان را به تماشا و بازرسی و قضاوت دعوت کردند؛ پادشاه نخست کار چینیان را دید؛ که نقش و نگارهای بس زیبا و شگفتانگیز بر دیوارها کرده بودند، چندانکه در هنرنمایی هوش از سر میربود؛ آنگاه به تماشای کار رومیان رفت.
چون نوبت به این گروه رسید پردهها را بالا زدند؛ آنچه نقش و نگار در نگارخانۀ چینیان بود بهتر و روشنتر و دلانگیزتر بر دیوارهای صیقلیشدۀ آنها عکس انداخت چنانکه چشم را خیره میساخت؛ بدین سبب رومیان در امتحان بهتر از کار درآمدند.
عکس آن تصویر و آن کردارها/ زد بر این صافی شده دیوارها
هرچه آنجا بود، اینجا بِهْ نِمود/ دیده را از دیدهخانه میربود
مولوی پس از ذکر داستان منتقل به مقصود اصلی خود میشود و میگوید:
رومیان آن صوفیانند ای پدر[۹]/ بی ز تکرار و کتاب و بیهنر[۱۰]
لیک صیقل کردهاند آن سینهها/ پاک ز آز و بُخل و حرص و کینهها
آن صفای آینه وَصف[۱۱] دل است/ صورت بیمُنتها را[۱۲] قابل است
صورت بیصورتِ بیحّدِ غیب/ ز آینهی دل تافت بر موسی ز جَیب[۱۳]
گرچه آن صورتِ نگنجد در فلک/ نی به عَرش و فَرش و دریا و سمک[۱۴]
زآنکه محدود است و مَعدود است آن/ آینهی دل را نباشد حدّ، بدان
عقل اینجا ساکت آمد یا مُضِلّ/ زانکه دل با اوست، یا خود اوست دل
عکس هر نقشی نَتابد تا اَبَد/ جز ز دل، هم با عَدد هم بیعدد
تا اَبَد هر نقش نو[۱۵] کآید بر او/ مینماید بیحجابی[۱۶] اندر او
اهل صیقل رستهاند از بو و رنگ/ هر دمی بینند خوبی بیدرنگ
نقش و قِشر علم را بگذاشتند/ رایَت عَینُ الیَقین افراشتند
رفت فکر و روشنایی یافتند/ برّ و بحر[۱۷] آشنایی یافتند
مرگ کاین جمله از او در وَحشتاند[۱۸]/ میکُنند این قوم بر وی ریشخند
کس نیابد بر دل ایشان ظَفَر/ بر صدف آید ضَرَر نی بر گُهر
«صدف» کنایه و استعاره از تن، و «گوهر» مقصود جان است؛ یعنی عرفا و اولیای خدا از مرگ نمیهراسند «أَلا إِنَّ أَوْلِیاءَ اللهِ لا خَوْفٌ عَلَیهِمْ وَ لا هُمْ یحْزَنُونَ»؛ چه میدانند که آنچه فانی میشود جسم است؛ اما گوهر جان که حقیقت انسان است باقی است و بدین سبب زیان فناء و نیستی به جان که گوهر حقیقی انسان است نمیرسد.
باز دنبالۀ وصف صوفیان اهل باطن و ارباب علم لدنّی میگوید:
گرچه نَحو و فقه را بگذاشتند/ لیک مَحو و فقر را برداشتند
تا نُقوش هشت جنّت تافته است/ لوح دلشان را پذیرا یافته است
صد نشان از عرش و کرسی و خلا/ چه نشان بل عین دیدارِ خدا[۱۹]
این ابیات که در مباحث دیگر هم به مناسبت خوانده شد، مربوط است به مقدمۀ همین داستان مری کردن و مفاخرت چینیان و رومیان با یکدیگر.
گر ز نام و حرف خواهی بُگذری/ پاک کن خود را ز خود هین یکسری
همچو آهن زآهنی بیرنگ شو/ در ریاضت آینهی بیزنگ شو
خویش را صافی کُن از اوصاف خود/ تا ببینی ذات پاک صاف خود
بینی اندر دل عُلوم انبیا/ بیکتاب و بیمُعید و اوستا
بیصَحیحَین و احادیث و رُوات/ بلکه اندر مَشرب آب حیات
***
آن حقیقت را که در ابیات فوق و قصۀ مزبور شنیدید مولوی با عبارات و بیانات مختلف مکرّر در مثنوی شریف گفته است.
از جمله در دفتر ششم میگوید:
چون شنیدی شَرحِ بَحر نیستی/ کوش دایم تا بر این بَحر[۲۰] ایستی
چونکه اصل کارگاه آن نیستی است/ که[۲۱] خَلا و بینشان است و تهی است
جمله استادان، پی اظهار کار/ نیستی جویند و جای اِنکِسار
لاجرم استاد استادان صَمد/ کارگاهش نیستی و لا بُوَد
هرکجا این نیستی افزونترست/ کار حق و کارگاهش آن سرست
نیستی چون هست بالایین طَبق/ از[۲۲] همه بُردند درویشان سبق
و در همین زمینه در دفتر پنجم نیز گفته است:
هستِ مُطلق، کارساز نیستی است/ کارگاه هستکن، جز نیست چیست[۲۳]
بر نوشته هیچ بنویسد کسی/ یا نِهاله[۲۴] کارَد اندر مَغرِسی
کاغذی جوید که آن بنوشته نیست/ تخم کارد موضعی که کشته نیست
ای برادر موضع[۲۵] ناکِشته باش/ کاغذ اسپید نابنوشته باش
تا مُشرَّف گردی از نون وَالقَلَم[۲۶]/ تا بکارَد در تو تخم آن ذواَلکَرَم
خود ازین پالوده نالیسیده گیر/ مَطبخی که دیدهیی نادیده گیر
زانکه زین پالوده مَستیها بُوَد/ پوستین و چارُق از یادت رَوَد
چون درآید نَزع و مرگ آهی کُنی/ ذکر دَلق و چارُق آنگاهی کُنی
پیش از آن در دفتر سوم هم گفته است:
دل ز دانشها بشُستند این فَریق/ زانکه این دانش نداند این طَریق
دانشی باید که اصلش ز آن سَرست/ زانکه هر فَرعی به اصلش رهبرست
هر پَری، بر عَرض دریا کی پَرَد/ تا لَدُن عِلمِ لَدُنّی میبَرَد[۲۷]
پس چرا علمی بیاموزی به مَرد/ کش بباید سینه را ز آن پاک کرد
چون ملایک گوی لا عِلمَ لَنا/ تا بگیرد دست تو عَلَّمتَنا
گر در این مَکتب ندانی تو هِجی/ همچو احمد پُرّی از نور حِجی[۲۸]
اندر آن ویران که آن مَعروف نیست/ از برای حفظ گنجینهی زَری است
موضع مَعروف کی بنهند گنج/ زین قبل آمد فرح در زیر رنج
اشاره به مثل یا شبه مثل معروف که گفتهاند «الفرح تحت الترح».
چون دبیرستان صوفی زانُو است/ حَل مشکل را دو زانو جادو است
باز در همین زمینه در مجلد دوم مثنوی است:
چون نکردی هیچ سودی زین حِیَل/ ترک حیلَت کُن که پیش آید دُوَل
چونکه یک لحظه نخوردی بر، ز فَن/ ترک فَن گو، میطلب رَبُّ المِنَن
چون مبارک نیست بر تو این عُلوم/ خویشتن گولی کُن و بُگذر ز شوم
چون ملایک گو که لا عِلمَ لَنا/ یا اِلهی غَیرَ ما عَلَّمتَنا
[۱] مری با کسر میم و اشباع یاء: ممالۀ «مراء» است از مصادر باب مفاعله، مرادف «مماراة» به معنی مجادله و منازعه در مباهات و مفاخرت بر سر علم و هنر و امثال آن. همچشمی و فضیلتفروشی.
[۲] کز شما خود کیست در دعوی مبین: خ.
[۳] خاص: خ.
[۴] زان: نیکلسون.
[۵] «پس خزینه باز کرد آن ارجمند»؛ «شه خزینه باز کرد اندر پسند» خ.
[۶] خزینه: خ.
[۷] بود از عطا: نیکلسون.
[۸] نی لون: نیکلسون.
[۹] پسر: خ.
[۱۰] نی ز تکرار و کتاب و نی هنر:خ.
[۱۱] لا شک: خ.
[۱۲] کو نقوش بیعدد را: خ.
[۱۳] ز آینهی دل دارد آن موسی بجیب: نیکلسون.
[۱۴] نه بعرش و کرسی و نی بر سمک: نیکلسون.
[۱۵] تا ابد نونو صور: خ.
[۱۶] بیقصوری: خ.
[۱۷] «نحر و بحر» ؛ «نهر و بحر» ؛ «بحر و نحر»: خ.
[۱۸] مرگ کز وی جمله اندر وحشتند: خ.
[۱۹] در بعضی نسخ دو بیت است به این صورت: برترند از عرش و کرسی و خلا/ ساکنان مقعد صدق خدا/ صد نشان دارند و محو مطلقاند/
چه نشان بل عین دیدار حقاند
[۲۰] کوش تا دایم درین بحر: خ.
[۲۱] کو: خ.
[۲۲] بر: خ.
[۲۳] جز نیست نیست: خ- مراد نفی در نفی است.
[۲۴] نهالی: خ.
[۲۵] تو برادر موضعی: خ.
[۲۶] ن و القلم: خ- از رسم الخط مخصوص قرآن کریم پیروی شده است.
[۲۷] پی برد: خ.
[۲۸] هجی به کسر هاء هوّز در مصراع اول ممالۀ «هجا» به معنی تهجی حروف الفبا؛ و حجی در مصراع دوم به کسر حاء حطی مماله «حجی» به معنی عقل و هوش است.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!