مولوینامه – جلد اول – پایۀ اصلی مسلک و طریقۀ عرفانی مولوی
همین عشق است که پایۀ اصلی مسلک و مرام و اساس مکتب و طریقۀ عرفانی مولوی است.
غزلیات آتشین مولوی که در دیوان کبیر اوست، یکپارچه عشق و جذبه و حال است؛ مثنوی شریف از سرآغاز دفتر اول
بشنو از نی چون حکایت میکند/ از جداییها شکایت میکند
تا پایان مجلد ششم که به داستان شاهزادگان و«دز هوشربا» ختم شده است، سر تا پا بر محور عشق میگردد؛ به طوری که هیچکدام از شش دفترش از اشعار گرم پرشور و حال و داستانهای عشق و عاشقی خالی نیست[۱] و هرکجا رشتۀ سخن به این احوال میکشد، فیل مولوی به یاد هندوستان میافتد؛ و مستی و جنون عشق عرفانی او را دست میدهد[۲]؛ و چندان روشنی و گرمی و سوز و فروغ در گفتههای او موج میزند که خواننده و شنونده را هر قدر هم تاریک و سرد و افسرده و یخزده باشد، بر سر حال میآورد و او را گرمی و روشنی و نشاط میبخشد.
طبیب همه علتها و داروی جمیع بیماریهای درونی و روانی بشر که از شهوت و غضب و نخوت و ناموس تولید میشود در مکتب عرفان مولوی همین عشق است.
شاد باش ای عشق خوشسودای ما/ ای طبیب جمله علتهای ما
ای دوای نَخوت و ناموس ما/ ای تو افلاطون و جالینوس ما
از باب مثال یکی از آفات و امراض بزرگ روحانی بشر وسوسه و تردید و دودلی است در هر کاری اعم از امور عادی یا علمی و مذهبی، و دوای این مرض فقط عشق است.
پوزبند وسوسه عشق است و بس/ ورنه کی وسواس را بسته است کَس
تشتت و تفرقۀ حواس در اشتغال به امور مختلف متنوع دنیوی هم یکی از آفات خطرناک روحانی انسان است که او را همیشه از آرامش ضمیر و سکون خاطر و فراغت بال و تمرکز حواس محروم میکند: این مرض نیز جز با عشق درمان نمیپذیرد.
فکر تو قسمت شده بر صد مهم/ در هزاران آرزو و طِمّ و رِم
جمع باید کرد اجزا را به عشق/ تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
«طم و رم» به کسر اول و تشدید حرف دوم به معنی «امور مختلف متضاد است از این در و آن در»، در عربی گویند «جاء بالطم و الرم» یعنی تر و خشک، یا بری و بحری، یا آب و خاک[۳]، و به نظر من ظاهراً منظور اصلی کنایه است از همان امور مختلف آشفته که در عرف محاورات فارسی «از این در و از آن در» میگوییم:
سعدی میگوید:
غم عشق آمد و غمهای دیگر پاک ببرد/ سوزنی باید کز پای برآرد خاری
گرمی و حرارت عشق که از کانون نور توفیق و عنایت الهی به شخص طالب کمال و اهل سیر و سلوک روحانی رسیده باشد زودتر و بیخطرتر از ریاضتها و عبادتهای معمولی او را به سرمنزل مقصود میرساند، و بدین سبب عارفان برگزیده و واصلان راه حق گفتهاند که یک ساعت گرمی عشق و خلوص ضمیر از صدسال عبادت خشک سرد برتر و بالاترست.
ذرّهیی سایهی عنایت برترست/ از هزاران کوشش طاعتپَرست
حافظ هم با مولانا در این عقیده همداستانست که میگوید:
عشقت رسد به فریاد ور خود بسان حافظ/ قرآن ز بر بخوانی با چارده روایت
بعضی «گر خود بسان حافظ» یا «ار خود» خواندهاند که درست برخلاف منظور حافظ است، چراکه علم تجوید و قرائت قرآن با چهارده روایت هفت قاری معروف که هرکدام دو راوی داشتند موجب عشق و عاشقی نمیشود.
مقصود حافظ این است که هر قدر این علوم و فنون را بخوانی باز دست آخر باید عشق الهی در کار بیاید و به فریاد تو برسد.
زنهار توهم مکنید که مقصود همین عشقهای مادی صوری است، مولوی خود همهجا منظور خود را تفسیر میکند که غرض وی از عشق، عشق الهی است، عشق شهوتسوز است، عشق نخوت و هوسسوز است،عشق حقیقی است نه عشق مجازی که دنبال آب و رنگ میرود.
عشقهایی کز پی رنگی بُوَد/ عشق نبود عاقبت ننگی بُوَد
مقصود او جمالپرستی و مستی از بادۀ صورت نیست، او دنبال حقیقت و جان معنی است، صورتپرستی را بتپرستی میداند و میگوید:
از قدحهای صُور کم باش مَست/ تا نگردی بُتتراش و بُتپرست
و از این معنی در پارهای از مواضع شاید تعریضی داشته باشد به جماعتی از صوفیه مانند شیخ اوحدالدین کرمانی متوفی ۵۳۶ ه ق که کمال روحانی سالک را در جمالپرستی و مشاهدۀ زیبائیهای صنع میدانستند.
معروف است که میگویند شمس الدین تبریزی از اوحدالدین کرمانی که بنابر مشهور برادر طریقتی یکدیگر بودند پرسید که در چه حال هستی، گفت ماه را در قدح آب میبینم، یعنی جلوۀ جمال الهی را در مظاهر صورتهای جمیل میبینم، شمس بدو گفت اگر دمل در گردن نداری چرا سر را به طرف آسمان بلند نمیکنی تا خود ماه اصلی را ببینی، یعنی باید جهد کنی که از خلق به حق سفر کنی و جلوۀ حق را در شهود حق ببینی «یا من دل علی ذاته بذاته»، «عمیت عین لا تراک».
آفتاب آمد دلیل آفتاب/ گر دلیلت باید از وی رو متاب
از وی اَر سایه نشانی میدهد/ شمس هر دم نور جانی میدهد
سایه مقام استدلال و مظهریت است و آفتاب مقام ظهور و کشف و شهود است.
باری من در مطالب سخنرانی که پیش خود ترتیب داده و تنظیم کرده بودم، قدری جلو افتادم، و مقداری از آنچه را که میخواستم بعد بگویم، بیاختیار بر زبانم افتاد و جلوتر گفتم.
داستان عشق و شور و آشفتگی احوال مولوی به یادم آمد و رشته سخن از دستم بدر رفت.
بل گناه او راست که عقلم بِبُرد/ عقل جمله عاقلان پیشش بِمرد
اکنون باز میگردم و گفتههای سابق را دنبال میکنم.
گفتم دعا باید کرد که خداوند کریم از معدن نور و گرمی و عشق الهی چراغ توفیقی فراراه ما نهد و فروغی هم نصیب ما کند.
شنوندگان محترم، خانمها، آقایان، باور کنید زندگانی مادی و تلقینات مادیگری ما را به طوری سرد و یخزده کرده است که احساس سردی و یخزدگی نمیکنیم، مثل ما مثل آن کس است که به حضرت موسی یا شعیب علیهما السلام گفت تو میگویی در اثر گناه قلب آدمیزاد سیاه میشود چرا من هر قدر گناه میکنم قلبم سیاه نمیشود. موسی در جواب فرمود «سیاهی و تیرگی دل از این بالاتر چیست؟ که سیاهی قلب خود را ادراک نمیکنی» یعنی گرفتار جهل مرکب شدهیی که بزرگترین مرض روحانی و آفت کمال انسانی است.
ما امروز وقتی که به یکدیگر برمیخوریم و افراد مختلف بشر را میبینیم مثل این است که با کوه برف و تل یخ روبرو شده باشیم، اگر احیاناً در بعضی افراد دور از اجتماع گرمی و حالی باقی مانده باشد چندان نادر است که آن را در حکم معدوم باید شمرد، وانگهی سردی اجتماع خواه و ناخواه در این افراد عزیزالوجود هم اثر کرده است، چندانکه حرارت وجود آنها به دیگران سرایت نمیکند و آن اندازه نیست که به گرم کردن و سوختگی دیگران برسد.
مولوی نیز باوجود اینکه در کانون گرمی و صفای دوستان و اصحاب برگزیدۀ خود مانند صلاحالدین زرکوب و حسامالدین چلبی میزیست؛ باز این حالت را در افراد بشر معاصر خود دیده و احساس کرده بود که میخواست حسامالدین دوست مصاحب او چندان حرارت و گرمی داشته باشد که دنیا را گرم کند؛ و آرزوی مولانا برآورده شد برای اینکه در اثر صحبت حسامالدین کتاب آسمانی مثنوی بوجود آمد که مطابق پیشگویی شیخ عطار آتش به سوختگان عالم زد.
چون جمادند و فسرده تن شگرف/ میجهد انفاسشان از تَل برف
چون زمین زین برف درپوشد کفن/ تیغ خورشید حسامالدین بزن
همین برآر از شرق سَیفُ الله را/ گرم کن زآن شرق این درگاه را
مولوینامه – جلد اول – تعلق – تخلق – تحقق
گفتم که آنچه در قرآن مجید آمده اصطلاح مقبول همه طوایف علم و عرفان است.
اهل تصوف و عرفان اصطلاح مخصوص دیگر نیز دارند که به ترتیب تقریباً مرادف همان اصطلاح قرآن میشود مطابق تعریفی که از خود مولوی در مورد عینالیقین و علمالیقین شنیدیم نه آنچه مشهور گفتهاند
۱- تعلق (= علمالیقین)
۲- تخلق (= عینالیقین)
۳- تحقق (= حقالیقین)
[۱] از باب مثال: در دفتر اول داستان پادشاه و عشق کنیزک؛ و در دفتر دوم قصۀ موسى و شبان؛ و در دفتر سوم و چهارم سرگذشت صدر جهان؛ و در دفتر پنجم حکایت محمود و ایاز، و لیلى و مجنون؛ و در دفتر ششم سرگذشت عاشق و امید وعدۀ معشوق، و داستان بلال حبشى، و همان سرگذشت شاهزادگان و قلعۀ ذات الصور یا «دز هوشربا.»
[۲] اشاره است به گفتههاى خود مولوى در مجلد پنجم مثنوى شریف: قصۀ محمود و اوصاف ایاز/ چون شدم دیوانه رفت اکنون ز ساز/ زآنکه پیلم دید هندستان به خواب/ از خراج امید برده شد خراب
[۳] جاء بالطم و الرم اى بالبحرى و البرّى او بالرطب و الیا بس او بالتراب و الماء او بالمال الکثیر: المنجد.
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!