غزل ۱۳۷۲ مولانا

 

۱ این بار من یک‌بارگی، در عاشقی پیچیده‌ام این بار من یک‌بارگی، از عافیت بُبْریده‌ام
۲ دل را زِ خود بَرکَنده‌ام، با چیزِ دیگر زنده‌ام عقل و دل و اندیشه را، از بیخ و بُنْ سوزیده‌ام
۳ ای مَردمان ای مَردمان، از من نَیایَد مَردمی دیوانه هم نَنْدیشَد آن کَنْدَر دلْ اندیشیده‌ام
۴ دیوانه کوکَب ریخته، از شورِ من بُگْریخته من با اَجَل آمیخته، در نیستی پَرّیده‌ام
۵ امروزْ عقلِ من زِ من، یک‌بارگی بیزار شُد خواهد که تَرسانَد مرا، پِنْداشت من نادیده‌ام
۶ من خود کجا تَرسَم ازو؟ شکلی بِکَردم بَهرِ او من گیج کِی باشم؟ ولی قاصد چُنین گیجیده‌ام
۷ از کاسهٔ اِسْتارگان، وَزْ خونِ گَردونْ فارِغَم بَهرِ گدارویانْ بَسی من کاسه‌ها لیسیده‌ام
۸ من از برایِ مَصْلَحَت، در حَبْسِ دنیا مانده‌ام حَبْس از کجا، من از کجا؟ مال کِه را دُزدیده‌ام؟
۹ در حَبْسِ تَن غَرقَم به خون، وَزْ اشکِ چَشمِ هر حَرون دامانِ خون‌آلود را در خاکْ می‌مالیده‌ام
۱۰ مانندِ طِفْلی در شِکَم، من پَروَرش دارم زِ خون یک‌بار زایَد آدمی، من بارها زاییده‌ام
۱۱ چندان که خواهی دَرنِگَر در من، که نَشْناسی مرا زیرا از آن کِم دیده‌یی، من صد صِفَت گردیده‌ام
۱۲ در دیدهٔ من اَنْدَر آ، وَزْ چَشمِ من بِنْگَر مرا زیرا بُرون از دیده‌ها، مَنْزِلْگَهی بُگْزیده‌ام
۱۳ تو مَستِ مَستِ سَرخوشی، من مَستِ بی‌سَر سَرخوشَم تو عاشقِ خندان‌لبی، من بی‌دَهانْ خندیده‌ام
۱۴ من طُرفه‌مُرغَم کَزْ چَمَن، با اِشْتهایِ خویشتن بی‌دام و بی‌گیرنده‌یی، اَنْدَر قَفَص خیزیده‌ام
۱۵ زیرا قَفَص با دوستان، خوش‌تر زِباغ و بوستان بَهرِ رضایِ یوسُفان، در چاهْ آرامیده‌ام
۱۶ در زَخمِ او زاری مَکُن، دَعویِّ بیماری مَکُن صد جانِ شیرین داده‌اَم تا این بَلا بِخْریده‌ام
۱۷ چون کِرمِ پیله در بَلا، در اَطْلَس و خَز می‌رَوی بِشْنو زِ کِرمِ پیله هم، کَنْدَر قَبا پوسیده‌ام
۱۸ پوسیده‌یی در گورِ تَن، رو پیشِ اِسْرافیلِ من کَزْ بَهرِ من در صورْ دَم، کَزْ گورِ تَنْ ریزیده‌ام
۱۹ نی نی چو بازِ مُمْتَحَن، بَردوز چَشم از خویشتن مانندِ طاووسی نِکو، من دیبه‌ها پوشیده‌ام
۲۰ پیشِ طَبیبَش سَر بِنِه، یعنی مرا تَریاق دِهْ زیرا دَرین دامِ نَزِه من زَهرها نوشیده‌ام
۲۱ تو پیشِ حَلْواییِّ جان، شیرین و شیرین‌جان شَوی زیرا من از حَلْوایِ جانْ چون نیشِکَر بالیده‌ام
۲۲ عینِ تو را حَلْوا کُند، بِهْ زان که صد حَلْوا دَهَد من لَذَّتِ حَلْوایِ جانْ جُز از لَبَش نَشْنیده‌ام
۲۳ خاموش کُن کَنْدَر سُخَن، حَلْوا بِیُفتَد از دَهَن بی‌گفت، مَردم بو بَرَد، زان‌سان که من بوییده‌ام
۲۴ هر غوره‌یی نالان شُده، کِی شَمسِ تبریزی، بیا کَزْ خامی و بی‌لَذَّتی، در خویشتن چَغْزیده‌ام

#دکلمه_غزل_مولانا با صدای #عبدالکریم_سروش      دانلود فایل

#علیرضا_افتخاری    دانلود فایل

#sonnet_translation
#John_Arberry
Rumi quotes, Rumi sonnet, Rumi words, Rumi Poetry

۱- This time I am wholly involved in loverhood, this time I am wholly cut off from well-being.
۲- I have plucked out my heart from myself, I am living with something else, I have burned up from root and stock reason and heart and thought.
۳- Omen, o men, manhood comes from me no more; the madman even does not meditate what I have meditated in my heart.
۴- The unlucky madman has filed from my turbulence; I am commingled with death, I have flown into not-being.
۵- Today my reason has become wholly disgusted with me; it desires to terrify me, thinking that I have no eyes.
۶- Why indeed should I be afraid of it? I have put on a grimace for its sake. How should I be confused? But I am purposely so confounded.
۷- I am quit of the bowl of the stars and the blood of the skies; I have licked many a bowl for the benefit of the beggarly-faced people.
۸- For a good purpose I have remained in the prison of this world; what have I to do with prison? Whose property have I stolen?
۹- In the body’s prison I am drowned in blood, and of the tears of every stubborn one’s eyes I have rubbed in the dust my blood stained skirt.
۱۰- Like an infant in the womb my nurture is of blood; ordinary men are born once, I have been born many times.
۱۱- Examine me as much as you will, you will not recognize me, for I have become a hundred different manners from what you have seen me to be.
۱۲- Enter my eye and behold me with my own sight, for I have chosen a dwelling place beyond all sight.
۱۳- You are drunk, drunk and happy, I am drunk and happy, without a head; you are a lover with laughing lips, I am laughing without any mouth.
۱۴- A strange bird am I, who of my own desire, without snare or catcher, have crept into the cage;
۱۵- For the cage in the company of friends is sweeter than orchard and garden; to please the Josephs I have reposed in the well.
۱۶- Do not bewail his blow, do not claim sickness; I have given a hundred sweet lives to purchase this calamity.
۱۷- Like a silkworm at the cost of suffering you enter into satin and silk; give ear to a silkworm that has withered in the very garment.
۱۸- You have withered in the tomb of the body; go before my Israfil saying, “For my sake blow on the trumpet, for I am weary of the tomb of the body.”
۱۹- No, no, like the well-tried falcon hood your eyes from your self; I have put on brocade like a fine peacock.
۲۰- Bow your head to the physician saying, “Give me the antidote, for in this pleasant net I have swallowed many poisons.”
۲۱- Before the confectioner of the soul you will become sweet and sweet of soul, for from the confection of the soul I have waxed great as a sugarcane.
۲۲- He will make your essence confection better than by giving a hundred confections;
I have not heard the delight of the soul’s confection save from his lips.
۲۳- Be silent, for in speaking the confection falls out of the mouth; without speech a man catches a scent such as I have snuffed.
۲۴- Every unripe grape is lamenting, “O Shams-i Tabrizi, come, for on account of unripeness and lack of savour I groan within myself.”
5 پاسخ
  1. ه.ا
    ه.ا گفته:

    سلام وقتتون متعالی و خداقوت.

    چند نکته دربارۀ غزل

    #ایرج_شهبازی

    * غزل «در عاشقی پیچیده‌ام از درخشان‌ترین غزل‌های مولاناست و گذشته از عمقِ عرفانی، شور و حالی بس شگرف در آن وجود دارد، به گونه‌ای که آتش در هر جانِ سرد و تیره‌ای می‌زند. می‌توان حدس زد که مولانا این غزل را در یکی از اوج‌های عرفانیِ خود که دست کمتر کسی به دامان آن می‌رسد، سروده است. این غزل گذشته از نکات عمیقِ عرفانی که می‌تواند برای هر سالکی درس‌آموز و سودمند باشد، شامل اشارات مهمی دربارۀ شخص مولاناست و از این حیث، برای کسی که خواهان شناخت آن مرد بزرگ است، اهمیت فراوانی دارد.

    * غزل «در عاشقی پیچیده‌ام در وزن «مستفعلن مستفعلن مستفعلن مستفعلن» یعنی در بحر رجز، سروده شده است. طبق شمارش مندرج در ضمیمۀ کلیات شمس تبریزی، نسخۀ قونیه که به همت دکتر توفیق سبحانی به چاپ رسیده است، مولانا ۱۶۳ غزل در این وزن دارد. از این بسامد بالا می‌توان حدس زد که بحر رجز یکی از بحرهای محبوب مولانا بوده است و تردیدی نیست که این وزن با رقص و طرب، آن هم رقص و طربی حماسی و شکوهمند و رجزگونه، مناسبت فراوانی دارد.

    بیت اول: مولانا بارها به این نکته اشاره کرده است که عاشق اهل نام و ناموس و مصلحت‌اندیشی نیست و عشق او را از همۀ حسابگری‌ها و چرتکه‌اندازی‌ها رهایی می‌بخشد.

    بیت دوم: تعبیر زیبای «چیز دیگر» سی و هشت بار در کلیات شمس به کار رفته است و می‌توان آن را از تعبیرهای ویژۀ مولانا به شمار آورد؛ چراکه این تعبیر در سخنان دیگر شاعران و عارفان یا به کار نرفته، یا از بسامد چشمگیری برخوردار نیست. جالب است که تعبیر «چیز دیگر» در دو غزل از دیوان شمس به عنوان ردیف به کار رفته است. «چیز دیگر» در شعرهای مولانا معانی متعددی دارد و بررسی آنها در این فرصتی ممکن نیست. در بیت مورد نظر، «چیز دیگر» احتمالاً به «عشق» یا «نور حق» یا «روحِ خدایی انسان» اشاره دارد و مولانا آن را در برابر «عقل و دل و اندیشه» قرار داده است. به هر حال آن «چیز دیگر» چیزی است فراتر از امور متعارفِ انسان‌ها و می‌تواند مایۀ حیاتِ عارفی مانند مولانا باشد.
    بیت سوم: استاد بدیع الزّمان فروزانفر، در «فرهنگ نوادر لغات و تعبیرات و مصطلحات دیوان کبیر» که در جلد هفتم دیوان شمس به چاپ رسیده است، در صفحۀ ۴۰۶ واژۀ «کوکب» را مجازاً به معنی «اشک» دانسته‌اند و دکتر توفیق سبحانی هم در کلیات شمسِ چاپ خود (ص ۴۲) «کوکب ریختن» را با قید «ظاهراً» به معنی «کف از دهان ریختن» دانسته‌اند. به نظر می‌رسد که نظر آن دو استاد ارجمند درست نیست و کوکب به معنای میخی است که در قدیم به کفش‌ها می‌زده‌اند و مجازاً به معنی «کفش» آمده است. مولانا می‌خواهد بگوید: من چنان دیوانه‌ای هستم که دیگر دیوانه‌ها از من می‌گریزند و در این فرار و گریز، کفش‌هایشان پاره و ریزریز می‌شود (برای توضیح بیشتر. نگ. غزلیات شمس تبریز، از دکتر شفیعی کدکنی، ص ۷۰۱). مولانا بارها در مثنوی از تعبیر «نعل ریختن» به همین معنی استفاده کرده است (برای نمونه. نگ. مثنوی، د ۱/ ۳۶۶۸ ؛ د ۲/ ب ۲۴۳ ؛ د ۳/ ۴۲۵۳ و د۶/ ب ۳۲۸۱).
    بیت ششم: مهم‌ترین نکته در شش بیت نخست این غزل «رهایی یافتنِ مولانا از سیطرۀ عقل و اندیشه و عافیت» است. روشن است عارفی که با مرگ درآمیخته و در نیستی پریده است، نمی‌تواند توجهی به مصلحت‌اندیشی‌ها و زرنگی‌های عقل جزوی داشته باشد. گفتنی است که این قبیل سخنان از بزرگانی مانند مولانا که سال‌ها دانش اندوخته و خردورزی کرده‌اند، شایسته است و به هیچ روی برای کسانی که بویی از این عوالم نبرده‌اند، زیبنده نیست که به اندیشه و عقل بی‌توجهی کنند. نوادری هستند که درمی‌یابند فراسوی عقل و اندیشۀ متعارفِ بشری، عوالم دیگری هم هست، ولی غالب انسان‌ها از این مرتبه بسی دورند و لازم است که خردمندی و اندیشه‌ورزی پیشه کنند. بی‌گمان سوء استفاده از سخنانِ عارفان دربارۀ عقل، آسیب‌های جبران‌ناپذیری به زندگی اجتماعی ما زده و موجب عقب‌ماندگی و انحطاط کشور ما شده است.

    پاسخ
  2. ه.ا
    ه.ا گفته:

    #ایرج_شهبازی

    بیت هفتم: در نسخۀ استاد فروزانفر به جای کلمۀ «خوان» کلمۀ «خون» آمده است. تعبیر «خون گردون» معنای روشنی ندارد و به نظر می‌رسد که اشتباه چاپی است. در نسخۀ قونیه «خوان» آمده است که با «کاسه» هم مناسبت دارد. مولانا در این بیت زیبا به ما می‌گوید که از همۀ غذاهای دنیایی بی‌نیاز است؛ زیراکه با «چیزی دیگر» زنده است. اما این بی‌نیازی از خوانِ آسمان سبب نمی‌شود که او نسبت به سرنوشت نیازمندان و بینوایان بی‌توجه باشد. او با وجود بی‌نیازیِ عظیمش، برای کمک به نیازمندان کاسه‌لیسی می‌کند و تن به خواری می‌دهد. در فیه ما فیه (چاپ استاد فروزانفر، ص ۷۴) سخنی از مولانا آمده است که معنای این بیت را بیشتر توضیح می‌دهد: «مرا خویی است که نخواهم که هیچ دلی از من آزرده شود. این که جماعتی خود را در سماع بر من می‌زنند و بعضی یاران ایشان را منع می‌کنند، مرا آن خوش نمی‌آید و صد بار گفته‌ام برای من کس را چیزی مگویید، من به آن راضی‌ام. آخر من تا این حد دل دارم که این یاران که به نزد من می‌آیند، از بیم آن که ملول نشوند، شعری می‌گویم، تا به آن مشغول شوند و اگرنه من از کجا شعر از کجا؟ والله که من از شعر بیزارم و پیش من از این بتر چیزی نیست، همچنان که یکی دست در شکمبه کرده است و آن را میشوراند، برای اشتهای مهمان؛ چون اشتهای مهمان به شکمبه است … من تحصیل‌ها کردم در علوم و رنج‌ها بردم که نزد من فضلا و محققّان و زیرکان و نغول‌اندیشان آیند تا برایشان چیزهای نفیس و غریب و دقیق عرض کنم. حق تعالی خود چنین خواست آن همه علم‌ها را اینجا جمع کرد و آن رنج‌ها را اینجا آورد که من بدین کار مشغول شوم. چه توانم کردن؟ در ولایت و قوم ما از شاعری ننگ تر کاری نبود. ما اگر در آن ولایت میماندیم، موافق طبع ایشان می‌زیستیم و آن میورزیدیم که ایشان خواستندی مثل درس گفتن و تصنیف کتب و تذکیر». همین موضوع در رسالۀ سپهسالار (چاپ دکتر محمد افشین‌وفایی، ص ۶۰) آمده و در آنجا بیت مورد نظر ما هم نقل شده است. نکتۀ مهمی که از این بیت و متن بالا به دست می‌آید، این است که اگر کسی به درجه‌‌ای از استغنای روحی برسد که از عالم و آدم فارغ شود و حتی به خوانِ گردون هم التفات نکند، باز نمی‌تواند نسبت به سرنوشت انسان‌هایی که به او نیاز دارند، بی‌توجه باشد. در اوج بی‌نیازی، نگران نیازمندان بودن کارِ انسان‌های فرزانه است؛ ازاین‌رو نیکوکاری و خیرخواهیِ آنها از هرگونه ترس و طمع و تجارتی آزاد است و از شدت خلوص می‌درخشد.

    بیت هشتم: ظاهراً مولانا در این بیت به حدیث مشهوری از پیامبر اسلام اشاره دارد که می‌گوید: «دنیا زندان مؤمن است». یکی از رایج‌ترین تلقی‌ها از دنیا همین تلقیِ «زندان» است. در نظر بسیاری از مؤمنان دنیا به‌سان زندانی است که ما انسان‌ها در آن گرفتار شده‌ایم. مولانا این زندانی شدن را به سبب مصلحتی مهم می‌داند. به نظر می‌رسد که این مصلحت عبارت است از پخته شدن در فراق، با خبر شدن از رازهای الهی و به کمال مطلوب خود دست یافتن (برای نمونه‌ای از سخنان مولانا دربارۀ این موضوع. نگ. کلّیّات شمس، چاپ استاد فروزانفر، غزل ۲۴۵۸ و غزل ۱۵۰۹). به نظر می‌رسد در غزل مورد نظر، منظور مولانا از «مصلحتی که سبب ماندن او در زندان دنیا شده است» همین «یاری رساندن به نیازمندان و دستگیری کردن از آنها» باشد.

    بیت دهم: مولانا در این بیت به تولدهای دوبارۀ خود اشاره کرده است. بر خلاف کسانی که از تولد تا مرگ، به یک شیوه زندگی می‌کنند و از هر گونه تغییری دورند، انسان‌های والا دائماً در حال پوست انداختن و دگرگونی هستند (برای نمونه‌ای از سخنان مولانا دربارۀ تولد دوباره. نگ. مثنوی، د ۳/ ۳۵۸۰ – ۳۵۷۶).

    بیت یازدهم: این بیت درواقع نتیجۀ منطقی بیت پیشین را بیان می‌کند. کسی که تولدها و دگرگونی‌های فراوانی را پشت سر می‌گذارد، در یک حالت نمی‌ماند؛ ازاین‌رو شناختنِ او هم دشوار و بلکه محال است. ما غالباً با تصویرهایی که از دیگران در ذهن داریم، آنها را می‌شناسیم و ازآنجا که بسیاری از انسان‌ها اهل تغییر و تحول نیستند، می‌توان با تصویرهای ثابت، آنها را بازشناخت، اما کسانی که به سرعت برق و باد دگرگون می‌شوند و تولد دوباره می‌یابند، نمی‌توان آنها را در یک لحظه ثبت کرد. در مناقب العارفین (ج ۱/ صص ۴۲۶ – ۴۲۵) داستانی هست که حتی اگر برساخته باشد، باز هم به حقیقتی مهم اشاره می‌کند. طبق این داستان یکی از نقاشان چیره‌دستِ آن زمان، بیست تصویر از مولانا می‌کشد و هر بار می‌بیند که شکل مولانا به طور کامل تغییر یافته و شباهتی بین او و تصویر وجود ندارد و مولانا به همین مناسبت می‌گوید:

    اه چه بی رنگ و بی نشان که منم!
    کی ببینم مرا چنان که منم؟

    پاسخ
  3. ه.ا
    ه.ا گفته:

    #ایرج_شهبازی

    بیت دوازدهم: در این بیت به یک نکتۀ بسیار مهم در روابط انسانی اشاره شده است. ما انسان‌ها غالباً «از چشمِ خود» به دیگری نگاه می‌کنیم و به همین سبب نمی‌توانیم واقعیت وجودیِ او را ببینیم. از چشم خود به دیگری نگریستن، یعنی بر اساس مرتبۀ وجودی خود و بر پایۀ دانش و تجربۀ خویش درمورد او داوری کردن. روشن است که در این صورت امکانِ «دیدنِ» دیگری وجود ندارد. مولانا در این بیت به ما می‌گوید باید به درجه‌ای از بلوغ انسانی برسیم که بتوانیم هرکس را «از دریچۀ چشمِ خودش» ببینیم. تنها در این صورت است که می‌توانیم او را آن گونه که هست و نه آن گونه که خودِ ما هستیم، ببینیم. نکتۀ دیگر دربارۀ این بیت آن است که مولانا به صراحت اشاره می‌کند که به مقامی رسیده است بیرون از از دسترس حواس. بی‌گمان چنین کسی را نمی‌توان با تورِ حس شکار کرد.

    بیت‌های شانزدهم وتا هجدهم: مولانا در این ابیات زیبا نکتۀ مهمی را با ما در میان می‌گذارد. از نظر او رنج‌ها و بلاهایی که خداوند برای انسان‌ها مقدر می‌کند، ارزش فراوانی دارند و با بهره‌گیری از آنها می‌توان پاک و پالوده شد و به درجات بالای عرفانی رسید. همان گونه که کرم ابریشم رنجِ پیله را بر خود هموار می‌کند تا به پروانه‌ای زیبا تبدیل شود، انسانی هم که سودای کمال دارد، باید رنج‌های این راه را با روی خوش بپذیرد.

    بیت نوزدهم: در گذشته برای تربیت بازِ وحشی، مدتی چشمان او را می‌بستند. این موضوع به یکی از بن‌مایه‌های مهم در شعر فارسی تبدیل شده است. حافظ می‌گوید: «بردوخته‌ام دیده چو باز از همه عالم …». مولانا با اشاره به بستن چشمِ باز، می‌گوید برای کمال یافتن باید چشم بر روی خویش ببندیم و خود را نبینیم. کسی که مانند طاووس به کمال و جمال خود مغرور باشد، به جایی نمی‌رسد. شرطِ بهره‌مندی از الطاف حق و اولیای او «نیاز و افتادگی» است و خود را ندیدن.

    بیت بیست و دوم: انسان هر قدر حلوا بخورد، باز هم ممکن است که روزی دهن او تلخ شود. تنها راهِ رهایی از تلخی این است که عینِ وجودِ انسان به حلوا تبدیل شود. چنین کسی همواره شیرین خواهد بود. مولانا در مثنوی هم به این نکته اشاره کرده است که اگر کسی با ثروت و شهرت و قدرت خوشبخت باشد، ممکن است روزی بدبخت شود؛ خوشبخت واقعی کسی است که خودش بختِ خودش باشد (مثنوی، د ۴/ ۱۱۱۲ – ۱۱۰۹).

    بیت بیست و چهارم: سخن گفتن دربارۀ مسائل عرفانی باعث می‌شود فرصت تجربه کردن و لذت بردن از دست برود؛ ازاین‌رو مولانا به ما توصیه می‌کند که خاموشی پیشه کنیم و از طریق سکوت و خاموشی به حقیقت برسیم. به گفتۀ مولانا، او، خود، بی سخن، از حقیقت بو برده است.

    بیت بیست و پنجم: انسان‌های دور از حقیقت مانند غوره‌هایی هستند خام و بی لذت. آنها عمر خود را با اندوه و ناله سپری می‌کنند و از زندگانی خویش لذتی نمی‌برند. برای بیرون آمدن از غورگی باید از اولیای حق یاری گرفت. آنها می‌توانند ما را از خامی به پختگی برسانند و از لذتِ زندگی بهره‌مندمان سازند.

    پاسخ
  4. ه.ا
    ه.ا گفته:

    واژه‌ها و ترکیب‌های غزل

    بیت ۱: در کاری پیچیدن: (کنایه) به طور کامل به آن پرداختن و درگیر آن شدن // عافیت: مصلحت‌اندیشی و محافظه‌کاری

    بیت ۳: دل از چیزی برکندن: (کنایه) آن را رها کردن و دست از آن شُستن // سوزیدن: سوختن. سوزاندن

    بیت ۳: آمدن: حاصل شدن و به دست آمدن // مردمی: مردم بودن. مانند عمومِ انسان‌ها بودن // نندیشد: نمی‌اندیشد

    بیت ۴: کوکب (مجازاً) کفش // کوکب ریختن: (کنایه) پاره کردن کفش بر اثر دویدن // نیستی: عَدَم

    بیت ۵: نادیده: نابینا. بی‌تجربه و خام و کارنیازموده

    بیت ۶: شکل کردن: خود را به صورت خنده‌دار و مضحک نشان دادن. ادا و اصول درآوردن // قاصد: عمداً. آگاهانه // گیجیدن: خود را حیران و گیج نشان دادن

    بیت ۷: استاره: ستاره // فارغ: بی‌نیاز و آسوده‌خاطر // خوان: سفره // گردون: آسمان // بهرِ: به خاطرِ. برایِ // گدارو: گدا. نیازمند // کاسه لیسیدن: (کنایه) تملق و چاپلوسی کردن. خود را خوار و حقیر کردن

    بیت ۹: حبس: زندان // رشک: حسادت // حَرون: سرکش و نافرمان. گناه‌کار و مُجرِم

    بیت ۱۰: زاییدن: متولد شدن. به دنیا آمدن

    بیت ۱۱: درنگریستن: با دقت نگاه کردن // ‌که‌م: کِم. که مرا // گردیدن: تغییر و تحول یافتن. دگرگون شدن

    بیت ۱۲: منزلگه: منزلگاه. اقامتگاه. جا

    بیت ۱۴: طُرفه: عجیب و عالی // اشتها: میل و رغبت // گیرنده: شکارچی // خیزیدن: خزیدن. وارد شدن

    بیت ۱۵: یوسف: (استعاره) دوستِ عزیز. محبوب

    بیت ۱۶: زخم: بلا و رنج و سختی

    بیت ۱۷: چون: مثلِ. مانندِ // کرمِ پیله: کرمِ ابریشم که در درون پیله قرار دارد // اطلس: پارچۀ گرانبها و لطیف // خز: پارچۀ گرانبها و لطیف // در اطلس و خز رفتن: (کنایه) به راحتی و آسایش رسیدن

    بیت ۱۸: اسرافیل: فرشته‌ای که با دمیدن در صورِ خود مرده‌ها را زنده می‌کند (کنایه) محبوب که عاشقِ دلمرده را زنده می‌کند، یا ولیّ خدا که سالک نوپا را حیاتِ معنوی می‌بخشد // صور: شیپوری که اسرافیل در آن می‌دمد // ریزیدن: ریختن. پوسیده و ریزریز شدن

    بیت ۱۹: مُمتَحَن: محنت‌کشیده. دچار رنج و بلا شده // چشم بردوختن: چشم بستن // چشم بردوختن از خویشتن: (کنایه) خود را ندیدن و از خودخواهی رهایی یافتن // دیبه: دیبا (کنایه) پَرهای زیبای طاووس

    بیت ۲۰: تریاق: پادزهر. دارو // نَزِه: باصفا و خرّم // نوشیدن: خوردن

    بیت ۲۱: حلوایی: حلوافروش. شیرینی‌فروش // حلواییِ جان: (استعاره) محبوب یا ولیِّ خدا که جان را شیرین و خوش می‌کند // بالیدن: رشد و نمو کردن

    بیت ۲۲: عین: اصلِ وجود. ذات و سرشت // شنیدن: چشیدن

    بیت ۲۳: خاموش کردن: خاموش و ساکت شدن // از دهان افتادنِ حلوا: سرد و بی‌مزه شدنِ آن // گفت: حرف زدن و سخن گفتن // بو بُردن: (کنایه) فهمیدن و دریافتن // آن‌سان: آن‌گونه. آن‌طور // بوییدن: فهمیدن و دریافتن

    بیت ۲۴: غوره: (استعاره) شخصِ خام و ناآزموده و ناقص // چغزیدن: ناله و زاری کردن // در خویشتن چغزیدن: ظاهراً به معنی «در درونِ دلِ خود ناله و زاری کردن» است.

    #ایرج_شهبازی

    پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *