مثنوی مولانا – دفتر اوّل – بخش ۱۵۴ – به عیادت رَفتنِ کَر بَرِ هَمسایهٔ رَنجورِ خویش
۳۳۷۴ | آن کَری را گفت اَفْزون مایهیی | که تو را رَنْجور شُد همسایهیی | |
۳۳۷۵ | گفت با خود کَر که با گوشِ گِران | من چه دَریابَم زِ گفتِ آن جوان؟ | |
۳۳۷۶ | خاصه رَنْجور و ضَعیف آواز شُد | لیک باید رَفت آنجا، نیست بُد | |
۳۳۷۷ | چون بِبینَم کان لَبَش جُنْبان شود | من قیاسی گیرم آن را هم زِ خَود | |
۳۳۷۸ | چون بِگویم چونی ای مِحْنَتکَشَم؟ | او بِخواهد گفت نیکَم یا خوشَم | |
۳۳۷۹ | من بگویم شُکر، چه خوردی اَبا؟ | او بگوید شَربَتی یا ماشْبا | |
۳۳۸۰ | من بگویم صِحَّه نوشَت کیست آن | از طَبیبان پیشِ تو؟ گوید فُلان | |
۳۳۸۱ | من بگویم بَس مُبارکپاست او | چون که او آمد، شود کارَت نِکو | |
۳۳۸۲ | پایِ او را آزمودَستیم ما | هر کجا شُد، میشود حاجَت رَوا | |
۳۳۸۳ | این جواباتِ قیاسی راست کرد | پیشِ آن رَنْجور شُد آن نیکْمَرد | |
۳۳۸۴ | گفت چونی؟ گفت مُردَم، گفت شُکر | شُد ازین رَنْجورْ پُر آزار و نُکْر | |
۳۳۸۵ | کین چه شُکر است، او مگر با ما بَد است؟ | کَر قیاسی کرد و آن کَژْ آمدهست | |
۳۳۸۶ | بَعد از آن گُفتَش چه خوردی؟ گفت زَهر | گفت نوشَت باد، اَفْزون گشت قَهْر | |
۳۳۸۷ | بعد از آن گفت از طَبیبانْ کیست او؟ | که هَمی آید به چاره پیشِ تو؟ | |
۳۳۸۸ | گفت عِزْراییل میآید، بُرو | گفت پایَش بَسْ مُبارک، شاد شو | |
۳۳۸۹ | کَر برُون آمد، بِگفت او شادمان | شُکرْ کِشْ کردم مُراعاتْ این زمان | |
۳۳۹۰ | گفت رَنْجور این عَدوِّ جانِ ماست | ما نَدانستیم کو کانِ جَفاست | |
۳۳۹۱ | خاطِرِ رَنجورْ جویان شُد سَقَط | تا که پیغامَش کُند از هر نَمَط | |
۳۳۹۲ | چون کسی که خورده باشد آشِ بَد | میبِشورانَد دِلَش تا قَی کُند | |
۳۳۹۳ | کَظْمِ غَیْظ این است، آن را قَی مَکُن | تا بیابی در جَزا شیرین سُخُن | |
۳۳۹۴ | چون نبودش صَبر، میپیچید او | کین سگِ زن روسْپیِّ حیز کو؟ | |
۳۳۹۵ | تا بِریزَم بر وِیْ آنچه گفته بود | کان زمان شیرِ ضَمیرَم خُفته بود | |
۳۳۹۶ | چون عیادت بَهرِ دلْآرامی است | این عیادت نیست، دُشمنکامی است | |
۳۳۹۷ | تا بِبینَد دُشمنِ خود را نِزار | تا بگیرد خاطِرِ زشتَش قَرار | |
۳۳۹۸ | بَسْ کَسان کایشان زِ طاعَت گُمرَهَند | دلْ به رِضْوان و ثَوابِ آن دَهَند | |
۳۳۹۹ | خود حقیقت مَعصیَت باشد خَفی | بَس کَدِر کان را تو پِنْداری صَفی | |
۳۴۰۰ | هَمچو آن کَر کو هَمیپِنْداشتهست | کو نِکویی کرد و آن بَرعکس جَست | |
۳۴۰۱ | او نِشَسته خوش که خِدمَت کردهام | حَقِّ همسایه به جا آوَردهام | |
۳۴۰۲ | بَهر خود او آتشی اَفْروختهست | در دلِ رَنْجور و خود را سوختهست | |
۳۴۰۳ | فَاتَّقُوا النّارَ الَّتی اَوْقَدْتُمُ | اِنَّکُمْ فِی الْمَعْصِیَهْ اِزْدَدْتُمُ | |
۳۴۰۴ | گفت پیغامبر به یک صاحِبْریا | صَلِّ اِنَّکْ لَمْ تُصَلِّ یا فَتی | |
۳۴۰۵ | از برایِ چارهٔ این خَوْفها | آمد اَنْدر هر نمازی اِهْدِنا | |
۳۴۰۶ | کین نمازم را مَیامیز ای خدا | با نمازِ ضالّین، وَاهْلِ ریا | |
۳۴۰۷ | از قیاسی که بِکَرد آن کَر گُزین | صُحبَتِ دَهْ ساله باطِل شُد بِدین | |
۳۴۰۸ | خاصه ای خواجه قیاسِ حِسِّ دون | اَنْدر آن وَحْیی که هست از حَد فُزون | |
۳۴۰۹ | گوشِ حِسِّ تو به حَرف اَرْ دَرخَور است | دان که گوشِ غَیْبگیرِ تو کَر است |
کر و عیادت مریض
مرد کری بود که میخواست به عیادت همسایه مریضش برود. با خود گفت: من کر هستم. چگونه حرف بیمار را بشنوم و با او سخن بگویم؟ او مریض است و صدایش ضعیف هم هست. وقتی ببینم لبهایش تکان میخورد. میفهمم که مثل خود من احوالپرسی میکند. کر در ذهن خود، یک گفتگو آماده کرد. اینگونه:
من میگویم: حالت چطور است؟ او خواهد گفت(مثلاً): خوبم شکر خدا بهترم.
من میگویم: خدا را شکر چه خوردهای؟ او خواهد گفت (مثلاً): شوربا، یا سوپ یا دارو.
من میگویم: نوش جان باشد. پزشک تو کیست؟ او خواهد گفت: فلان حکیم.
من میگویم: قدم او مبارک است. همه بیماران را درمان میکند. ما او را میشناسیم. طبیب توانایی است. کر پس از اینکه این پرسش و پاسخ را در ذهن خود آماده کرد. به عیادت همسایه رفت. و کنار بستر مریض نشست. پرسید: حالت چطور است؟ بیمار گفت: از درد میمیرم. کر گفت: خدا را شکر. مریض بسیار بدحال شد. گفت این مرد دشمن من است. کر گفت: چه میخوری؟ بیمار گفت: زهر کشنده، کر گفت: نوش جان باد. بیمار عصبانی شد. کر پرسید پزشکت کیست. بیمار گفت: عزراییل. کر گفت: قدم او مبارک است. حال بیمار خراب شد، کر از خانه همسایه بیرون آمد و خوشحال بود که عیادت خوبی از مریض به عمل آورده است. بیمار ناله میکرد که این همسایه دشمن جان من است و دوستی آنها پایان یافت.
باید ارایه های ادبی آن رو هم میگفتید