مثنوی مولانا – دفتر چهارم – بخش ۶ – قِصّهٔ آن صوفی که زِن خود را بیگانه‌یی بِگِرفت

 

۱۵۷ صوفی‌یی آمد به سویِ خانه روز خانه یک دَر بود و زن با کَفْش‌دوز
۱۵۸ جُفت گشته با رَهیِّ خویشْ زن اَنْدَر آن یک حُجْره از وَسْواس تَن
۱۵۹ چون بِزَد صوفی به جِدْ در چاشْت گاه هر دو دَرمانْدَند نه حیلَت نه راه
۱۶۰ هیچ مَعْهودَش نَبُد کو آن زمان سویِ خانه باز گردد از دُکان
۱۶۱ قاصِدا آن روز بی‌وَقتْ آن مَروع از خیالی کرد تا خانه رُجوع
۱۶۲ اِعْتِمادِ زن بر آن کو هیچ بار این زمان فا خانه نامَد او زِ کار
۱۶۳ آن قیاسَش راست نامد از قَضا گَرچه سَتّارست هم بِدْهَد سِزا
۱۶۴ چون که بَد کردی بِتَرس آمِن مَباش زان که تُخْم است و بِرویانَد خداش
۱۶۵ چند گاهی او بِپوشانَد که تا آیَدَت زان بَدْ پَشیمان و حَیا
۱۶۶ عَهْد عُمَّر آن امیرِ مؤمنان داد دُزدی را به جَلّاد و عَوان
۱۶۷ بانگ زد آن دُزد کِی میرِ دیار اَوَّلین بارست جُرمَم زینهار
۱۶۸ گفت عُمَّر حاشَ للهْ که خدا بارِ اَوَّل قَهْر بارَد در جَزا
۱۶۹ بارها پوشَد پِیِ اِظْهارِ فَضْل باز گیرد از پِیِ اِظْهارِ عدل
۱۷۰ تا که این هر دو صِفَت ظاهِر شود آن مُبَشِّر گردد این مُنْذِر شود
۱۷۱ بارها زَن نیز این بَد کرده بود سَهْل بُگْذشت آن و سَهْلَش می‌نِمود
۱۷۲ آن نمی‌دانست عقلِ پایْ سُست که سَبو دایم زِ جو نایَد دُرُست
۱۷۳ آن چُنانش تَنگ آورد آن قَضا که مُنافق را کُند مرگِ فُجا
۱۷۴ نه طَریق و نه رفیق و نه اَمان دَست کرده آن فرشته سویِ جان
۱۷۵ آن چُنان کین زن در آن حُجْره‌یْ جَفا خُشک شُد او و حَریفَش زِ ابْتِلا
۱۷۶ گفت صوفی با دلِ خود کی دو گَبْر از شما کینه کَشَم لیکِن به صَبر
۱۷۷ لیک نادانسته آرَم این نَفَس تا که هر گوشی نَنوشَد این جَرَس
۱۷۸ از شما پنهان کَشَد کینه مُحِق اندکْ اندک هَمچو بیماریِّ دِق
۱۷۹ مردِ دِق باشد چو یَخْ هر لحظه کَم لیک پِنْدارَد به هر دَم بهترم
۱۸۰ هَمْچو کَفْتاری که می‌گیرَنْدش و او غِرِّهٔ آن گفت کین کَفتار کو؟
۱۸۱ هیچ پنهان‌خانه آن زن را نبود سُمْج و دِهْلیز و رَهِ بالا نبود
۱۸۲ نه تَنوری که در آن پنهان شود نه جَوالی که حجابِ آن شود
۱۸۳ هَمْچو عَرصهٔ‌یْ پَهنِ روزِ رَسْتخیز نه گَو و نه پُشته نه جایِ گُریز
۱۸۴ گفت یَزدان وَصْفِ این جایِ حَرَج بَهرِ مَحْشَر لا تَری فیها عِوَج

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

صوفی‌ای که به زن خود ظنین شده بود، روزی سرزده به خانه آمد و متوجه شد که همسرش با مردی در اتاق خلوت کرده است. زن تا متوجه آمدن شوهرش شد سریع چادرس بر سر آن مرد فاسق افکند و سپس سریع رفت و در خانه را باز کرد. صوفی که قضیه را فهمیده بود خود را به نادانی زد و وقتی آن مرد بدکار را با لباس زنانه دید به روی خود نیاورد بلکه روی به زن خود کرد و گفت: این خانم کیست؟ زن گفت: او بانویی با کمالات از طبقه اعیان است که پسری زیبا و قابل دارد و به خواستگاری دختر ما آمده است. صوفی گفت: ما را چه به خانواده اعیان، ما که هم‌شأن و همتراز آنها نیستیم. زن گفت بله من هم این مطلب را به ایشان گفته‌ام و او در جواب گغت که برای ما این مسائل مهم نیست بلکه ما طالب پاکی و عفافیم. صوفی باز حرفش را تکرار کرد و بر فقر و نداری خانواده خود تاکید کرد. زن هم به خیال آنکه توانسته شوهر خود را خام کند گفت: شوهر عزیزم من هم این مطلب را چندین بار گفته‌ام! اما او در اعتقاد خود راسخ است و در جواب من گفته است که ما از شما فقط تقوا و راستی می‌خواهیم. صوفی هم رندانه و با کلامی دو پهلو رو به آن زن گفت: بله البته که این خانم از همه جزئیات و زیر و بم زندگی ما خبر دارد پس لازم نیست برای او دم از تقوا و پاکدامنی بزنیم چون او این موضوع را به خوبی امتحان کرده است.

منظور مولانا در این حکایت روشن کردن این موضوع است که خداوند در خانه دل آدمی حاضر و ناظر است پس اهل ریا بیهوده تلاش می‌کنند تا ظاهر خود را به تقوی بیارایند.

0 پاسخ

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *