مثنوی مولانا – دفتر ششم – بخش ۱۴۰ – مَثَل
۴۹۱۶ | آن چُنان که گفت مادر به پسر | گر خیالی آیَدت در شب به سر | |
۴۹۱۷ | یا به گورستان و جایِ سَهْمگین | تو خیالی زشت بینی از کَمین | |
۴۹۱۸ | دلْ قوی دار و بِکُن حمله بَرو | او بِگَرداند زِ تو در حالْ رو | |
۴۹۲۰ | گفت کودک آن خیالِ دیوْوَش | گَر بِدو این گفته باشد مادرش | |
۴۹۲۱ | حَمله آرَم اُفْتَد اَنْدَر گَردَنَم | زَ امْرِ مادر پَس من آن گَهْ چون کُنم؟ | |
۴۹۲۲ | تو هَمیآموزیاَم که چُست ایست | آن خیالِ زشت را هم مادریست | |
۴۹۲۳ | دیو و مَردم را مُلَقِّن آن یک خداست | غالِب آیَد بر شهان زو گرگداست | |
۴۹۲۴ | تا کدامین سوی باشد آن یَواش | اَللهْ اَللهْ رو تو هم زان سویْ باش | |
۴۹۲۵ | گفت اگر از مَکْر نایَد در کَلام | حیله را دانسته باشد آن هُمام | |
۴۹۲۶ | سِرِّ او را چون شِناسی؟ راست گو | گفت من خامُش نِشینَم پیشِ او | |
۴۹۲۷ | صَبر را سُلَّم کُنم سویِ دَرَج | تا بَر آیَم بر سَرِ بامِ فَرَج | |
۴۹۲۸ | وَر بِجوشَد در حُضورش از دِلَم | مَنْطقی بیرون ازین شادیّ و غَم | |
۴۹۲۹ | من بِدانَم کو فرستاد آن به من | از ضَمیرِ چون سُهَیل اَنْدَر یَمَن | |
۴۹۳۰ | در دلِ من آن سُخَن زان مَیمَنهست | زان که از دل جانِب دلْ روزَنهست |
مادری برای آنکه بچهاش را نترس بار بیاورد به او گفت: اگر در تاریکی شب شبحی مقابلت ایستاد و یا احیانا گذرت به جایی مخوف مانند قبرستان افتاد و آنجا شبحی دیدی که سمتت میآید اصلا نترس، بلکه با شجاعت به او حمله کن. مطمئن باش که آن شبح فرار میکند. بچه به مادرش گفت: اگر آن شبح هم مادری داشت که به او همین توصیهها را کرده باشد آنوقت تکلیف من چیست؟ پس مادرجان به جای آن که به من بگویی چگونه بر آن شبح حمله کنم، به من یاد بده که وقتی آن شبح یقه من را چسبید و خواست سر به نیستم کند، چه طوری از دستش خلاص شوم؟!
تعقیب
[…] این حکایت را مولانا در مثنوی (دفتر ششم بخش ۱۴۰) به نظم آورده […]
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!