مثنوی مولانا – دفتر سوّم – بخش ۲۲۴ – اَمْرکردنِ سُلَیمان عَلَیْهِ السَّلام پَشّهٔ مُتِظَلِّم را به اِحْضارِ خَصْمْ به دیوانِ حُکْم

 

۴۶۴۷ پس سُلَیمان گفت ای زیبادَوی اَمرِ حَقْ باید که از جان بِشْنَوی
۴۶۴۸ حَق به من گفته‌ست هان ای دادوَر مَشْنو از خَصمی تو بی‌خَصمی دِگَر
۴۶۴۹ تانَیایَد هر دو خَصمْ اَندَر حُضور حَق نَیایَد پیشِ حاکِمْ در ظُهور
۴۶۵۰ خَصمِ تنها گَر بَرآرَد صد نَفیر هان و هان بی‌خَصمْ قولِ او مگیر
۴۶۵۱ من نَیارَم رو زِ فرمانْ تافتن خَصمِ خود را رو بیاوَر سویِ من
۴۶۵۲ گفت قولِ توست بُرهان و دُرُست خَصمِ من باد است و او در حُکمِ توست
۴۶۵۳ بانگ زد آن شَهْ که ای بادِ صَبا پَشّه اَفغان کرد از ظُلْمَت بیا
۴۶۵۴ هین مُقابل شو تو و خَصم و بگو پاسخِ خَصْم و بِکُن دَفعِ عَدو
۴۶۵۵ بادْ چون بِشْنید آمد تیزْ تیز پَشّه بِگْرفت آن زمانْ راهِ گُریز
۴۶۵۶ پس سُلَیمان گفت ای پَشّه کجا؟ باش تا بر هر دو رانَم من قَضا
۴۶۵۷ گفت ای شَه مرگِ من از بودِ اوست خودْ سیاه این روزِ منْ از دودِ اوست
۴۶۵۸ او چو آمد من کجا یابَم قَرار؟ کو بَرآرَد از نَهادِ منْ دَمار
۴۶۵۹ هم چُنین جویایِ درگاهِ خدا چون خدا آمد شود جویَنْده لا
۴۶۶۰ گرچه آن وَصلَت بَقا اَنْدَر بَقاست لیک زَاوَّل آن بَقا اَنْدَر فَناست
۴۶۶۱ سایه‌هایی که بُوَد جویایِ نور نیست گردد چون کُند نورَش ظُهور
۴۶۶۲ عقلْ کِی مانَد چو باشد سَردِه او؟ کُلُّ شَیْءٍ هالِکْ اِلّا وَجْهَهُ
۴۶۶۳ هالِک آید پیشِ وَجْهَش هست و نیست هستی اَنْدَر نیستی خود طُرفه‌یی‌ست
۴۶۶۴ اَنْدَرین مَحضَر خِرَدها شُد زِ دست چون قَلَم اینجا رَسیده شُد شِکَست

#دکلمه_مثنوی

#داستانهای_مثنوی_مولانا

پس سلیمان نبی (ع) به پشه گفت: ای پشه خوش صدا تو باید از جان و دل پذیرای امر حق باشی که او به من  امر کرده که ای حاکم دادگر، سخن هیچ شاکی را قبل از شنیدن حرف دوطرف شکایت قبول نکن. تا دوطرف حاضر نشده و صحبت نکرده اند، حق و حقیقت معلوم نمی شود. (ضرب المثل فارسی: یک طرف پیش قاضی نرو. قابل توجه همه قضات). پس بدون حضور دوطرف دعوا قضاوت نکن. (اشاره به عدالت قاضی). پس ای پشه من از فرمان خدا سرپیچی نمی کنم. برو و طرف دعوای خود را پیش من بیاور. پشه گفت: حرف تو ای سلیمان نبی صحیح و درست است اما طرف دعوای من باد است که تحت امر و فرمان توست. پادشاه فریاد زد که ای باد صبا، پشه از ظلم تو به داد آمده است پس بیا و با خصم خود رو به رو شو و جواب او را بده تا دعوا تمام شود. باد تا فرمان نبی را شنید سریع حاضر شد اما پشه همان لحظه پا به فرار گذاشت. سلیمان (ع) گفت: پشه کجا می روی؟ بمان تا بین شما قضاوت کنم. پشه پاسخ داد: ای پادشاه، مرگ و نیستی من به خاطر وجود اوست. وقتی که او می آید من چگونه بمانم چرا که دمار از روزگار من در می آورد. و این است داستان جویندگان درگاه حق، چرا که با ظهور حق، جوینده نیست و نابود می شود. با تجلی حضرت حق و وصال، فنای وجود ظاهری رخ می دهد و قبل از بقا، فنا حاصل می شود. همانند سایه ای که بعد از طلوع و حضور نور، نیست و نابود می شود. وقتی که جوینده و عاشق سر می دهد در راه حق و معشوق، دیگر عقل کی می ماند؟ (چونکه سر می رود، عقل نمی ماند).
و هر چیزی جز ذات پاک او هالک و نابود است. (آیه ۸۸ سوره قصص)

1 پاسخ

تعقیب

  1. […] همه کسانی که در باب دعا سخن گفته اند خواهی ناخواهی وارد این مقوله شده اند که در اینجا سرّی است، رازی است و من عرض می کنم راز ناگشودنی است. رازها اگر گشودنی باشند راز نیستند، معما هستند و معماها روزی حل خواهند شد. اما رازها ماهیتی دارند که برای همیشه به صورت راز باقی می مانند. از قضا شیرینی و طراوتی که در مقولات دینی هست به خاطر همین راز آلود بودن آنها است. یعنی اگر همه چیزهایشان کاملا آشکار شود یا به صورت یک مسئله ریاضی حل بشود و پاسخ پایدار و نهایی شان را پیدا کنند، دین از طراوت خود خواهد افتاد. چیز تازه ای نخواهد داشت که به دینداران بدهد. اینکه دین پایدار و جاودان مانده است ( نه فقط در عرصه دین بلکه در عرصه فلسفه و عرفان هم ما چنین چیزهایی داریم)، سرّ آن همین رازآلود بودنشان است که از یک طرف جذابند و آدمی را جذب می کنند و از یک طرف تمام موجودیت خودشان را در اختیار نمی گذارند. همیشه چیزی دارند که پنهان کنند و آدمی را شیدا کنند. شیدا دقیقا معنایش همین است. حافظ می گوید: شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست نگار من گاهی چشمکی می زند و روی خودش را نشان می دهد و در لحظه دیگر پنهان می شود و اینچنین با حضور و غیبت توامان و متوالی، آدمی را به شیدایی می افکند. “شید” یعنی ” نور”، خورشید ( نور خورشید )، مهشید ( نور ماه ) و “شیدا” یعنی “نور زده”. کسی که در اثر نور بی تاب می شود. باری، شیدا از آن شدم که نگارم چو ماه نو ابرو نمود و جلوه گری کرد و رو ببست. این درباره همه رازها است. درباره خدا هم صادق است. خداوند هم یک راز است. ما هیچ وقت به همه هویت او دست پیدا نخواهیم کرد. البته برای همه خداشناسان یک امر مسلم است که کُنه وجود خدا برای همیشه پنهان است. بندگان با این عقل کوچکی که دارند نمی توانند بر خداوند احاطه پیدا کنند. مثال مولانا این است که سایه اگر عاشق نور شد و خواست که نور را در آغوش بکشد، تنها اتفاقی که می افتد محو شدن سایه است: سـایه هـایی کـه بُوَد جـویای نـور نیست گردد چون کُـنَد … […]

دیدگاه خود را ثبت کنید

آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟
در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *