احادیث و قصص مثنوی مولانا – دفتر اول – شمارۀ ۱۶۱ تا ۱۷۰ – (بیت ۲۰۲۲ تا ۲۲۶۸)
۱۶۱-
مصطفی روزی به گورستان برفت
با جنازه مردی از یاران برفت
مأخذ آن روایتی است موضوع که سیوطی آن را در کتاب اللالیء المصنوعة فی الاحادیث الموضوعة، چاپ مصر، ج ۱، ص ۱۷۳ نقل کرده و آن روایت این است:
عن انس قال بینما نحن نطوف مع رسول الله (ص) ادرأینا بردا وندی فقلنا یا رسول الله ما هذا البرد والندى قال و قد رأیتم ذلک قلنا نعم فقال ذاک عیسی بن مریم سلم علی.
“از انس بن مالک نقل میکنند که گفت روزی با پیمبر گردش میکردیم، ناگاه سردی و رطوبتی را احساس کردیم. پرسیدیم ای پیامبر این سردی و رطوبت چیست و چراست؟ فرمود: مگر شما آن را دریافتید؟ گفتیم بلی. فرمود عیسی بن مریم بود که بر من درود فرستاد.”
*****
۱۶۲-
گفت پیغمبر ز سرمای بهار
تن مپوشانید یاران زینهار
اشاره است به روایت ذیل:
علی(ع): توقواالبرد فی اوله و تلقوه فی آخره فانه یفعل فی الابدان کفعله فی الاشجار اوله یحرق و آخره یورق.[۱]
“از امیر مؤمنان علی (ع) نقل میکنند: از سرمای خزانی که در اول میرسد بپرهیزید و سرمای بهاری را که در آخر سال آغاز میشود پیشباز روید و بپذیرید زیرا سرما در هر دو حالت آن میکند که با درختان میکند در اول میسوزاند و در آخر برگ و بار میدهد.”
*****
۱۶۳-
اُستن حنانه از هجر رسول
ناله میزد همچو ارباب عقول
اشاره به قصهای است معروف که بخاری در صحیح و حافظ ابی نعیم در کتاب دلائل النبوة نقل کردهاند و ما آن را از صحیح بخاری در اینجا میآوریم:
عن جابربن عبد الله قال کان جذع یقوم الیه النبی فلما وضع له المنبر سمعنا للجذع مثل اصوات العشار حتى نزل النبی (ص) و وضع یده علیه.[۲]
“جابر بن عبدالله نقل کرده است که پیامبر ص ( قبل از اینکه برای مسجد منبر بسازند) با تکیه بر شاخۀ درختی که در بنای مسجد به کار رفته بود سخن میگفت. بعداً که منبر جایگزین آن شد، شاخۀ درخت (از شدت فراق) همچون شتر بچهای ناله سرداد. پیامبر ص از منبر فرود آمد و با دست محبت خویش آن شاخه را نوازش کرد، تا آرام گرفت.”
روایت مثنوی مبتنی است بر حدیث ذیل:
کان رسول الله (ص) یصلی الى جذع و کان عریشاً فکان یخطب الى ذلک الجذع فقال رجل من اصحابه یا رسول الله نجعل لک شیئاً تقوم علیه یوم الجمعة حتى یراک الناس و یسمع الناس فقال نعم فصنع له ثلاث درجات فصعد النبی (ص) فقام علیه کما کان یقوم فانحنى الیه الجذع فقال له رسول الله اسکن فقال النبی (ص) لاصحابه هذاالجذع حن الى فقال النبی اسکن ان تشأ اغرسک فی الجنة فیاکل منک الصالحون و ان تشأ اغرسک رطبأ کما کنت فاختار الآخرة على الدنیا.[۳]
“پیمبر ص هنگام نماز به سوی ساقۀ درخت خرمایی که در پیش روی محراب بود نماز میخواند. و مسجد وی هنوز به شکل داربست و کازه مانندی بود که سقف آن را با گیاه و شاخههای درختان پوشانده بودند. و به وقت خطبه، بر آن ساقۀ درخت تکیه میداد. یکی از صحابه گفت ای پیامبر خواهی که برای تو چیزی بسازم که روز جمعه بر آن ایستی تا مردم تو را ببینند و سخنت بشنوند؟ فرمود آری، پس آن مرد منبری سه پلّه بساخت و پیمبر بر بالای آن رفت و همچنان بایستاد. آن ستون و ساقۀ درخت به سوی او متمایل شد. پیمبر فرمود ای ستون برجای خود باش. آنگاه به اصحاب فرمود که این ساقۀ درخت به من نالید. سپس گفت ای ستون آرام گیر. اگر خواهی تو را در بهشت نشانم تا نیکمردان از میوهات بخورند و اگر خواهی تا تو را نخلی سازم چنان که بودی. آن ستون آخرت بر دنیا برگزید.”
*****
۱۶۴-
از عصا ماری و از اُستن حنین
پنج نوبت میزنند از بهر دین
چنان که از اخبار تاریخی استنباط میشود بر در سرای سلاطین به هنگام پنج وقت نماز، کوس و نقّاره میزدهاند. و این نشانه، به منزلۀ اعلام سلطنت و استقلال در امور پادشاهی بوده است. از گفتۀ عمادالدین کاتب به صراحت مستفاد میشود که نوبت زدن برای اعلام اوقات نماز بوده است. او به مناسبت ورود مؤیدالملک عبیدالله بن نظام الملک (متولد ۴۴۴، مقتول ۴۹۴) به بغداد (سال ۴۷۵) میگوید:
و فی جمادى الأولى ورد موید الملک من اصفهان الى بغداد و نزل فی داره و ضربت على بابه الطبول فی اوقات الصلوات الثلاث.[۴]
“مؤیدالملک در جمادی الاولی از اصفهان به بغداد رسید و بر در سرای او در اوقات سه گانۀ نماز نوبت زدند.”
این سه هنگام که بر دَرِ سرای مؤیدالملک نوبت زدند بیگمان صبح و ظهر و شام بوده است ولی بر در کاخ پادشاهان در پنج وقت نماز (بامداد، ظهر، عصر، شام، وقت خفتن) نوبت میزدهاند.
*****
۱۶۵-
سنگها اندر کف بوجهل بود
گفت ای احمد بگو این چیست زود
مأخذ این قصه را بدین صورت تاکنون نیافتهام. ولی مفاد آن یعنی تسبیح سنگریزه از معجزات مشهور حضرت رسول اکرم (ص) است و به چند صورت نقل شده که یکی این است:
عن ابی ذر قال کنا جلوسا مع النبی (ص) فأخذ حصبات فی کفه فسبحن ثم وضعهن فی الأرض فسکتن ثم اخذهن فسبحن.[۵]
“از ابی ذر غفاری نقل میکنند که گفت ما با پیغمبر(ص) نشسته بودیم و او چند سنگریزه در مشت گرفت و آنها تسبیح گفتند سپس بر زمینشان نهاد و خاموش شدند، دیگربار در مشت گرفت و آنها تسبیح گفتند.”
*****
۱۶۶-
ای بخورده خون من هفتاد سال
ای ز تو رویم سیه، پیش کمال
خوردن خون عملی بوده است که جنگاوران از روی خشم و کینهجویی میکردهاند. استاد فردوسی پس از کشته شدن پیران ویسه به زخم زوبین گودرز گشواد، پهلوان ایرانی، میگوید:
چنین گفت گودرز کای نرهّ شیر/ سر پهلوانان و گرد دلیر/ جهان چون من و چو تو بسیار دید/ نخواهد همی با کسی آرمید/ فرو برد چنگال و خون برگرفت/ بخورد و بیالود روی ای شگفت
*****
۱۶۷-
داد حق عمری که هر روزی از آن
کس نداند قیمت آن در جهان
دربارۀ ارزش عمر مولانا میگوید:
تو مپندار که همه، اسراف آن باشد که چند درمی به گزاف خرج کنی یا چند خروار گندم بیحساب خرج کنی یا میراثی به گزاف مال بسیار به عشرت خرج کنی. اسراف بزرگ آن است که عمر عزیز [بیهوده صرف کنی.] که یک ساعت عمر به صدهزار دینار نیابند که الیواقیت تشترى بالمواقیت والمواقیت لاتشتری بالیواقیت چون وقت عمر مهلت دهد یاقوتها و گوهرها به دست توان آوردن اما به صد هزار یواقیت و جواهر مواقیت عمر، نتوان خریدن.[۶]
*****
۱۶۸-
گفت پیغمبر که دائم بهر پند
دو فرشته خوش منادی میکنند
کای خدایا منفقان را سیردار
هر درمشان را عوض دِه، صدهزار
ای خدایا ممسکان را در جهان
تو مده الا زیان اندر زیان «به بعد»
مقصود حدیث ذیل است:
ما من یوم یصبح العباد فیه الا ملکان ینزلان فیقول احدهما اللهم اعط منفقاً خلفاً و یقول الاخر اللهم اعط ممسکاً قلفاً.[۷]
“بندگان خدا هیچ شبی را به صبح نمیرسانند مگر اینکه با نازل شدن دو فرشته همراه است. اولی به نفع کسی که بخشنده است میگوید خدایا، عوضش ده و دومی به ضرر کسی که خسیس است میگوید خدایا، زیانش رسان.”
*****
۱۶۹-
یک خلیفه بود در ایاّم پیش
کرده حاتم را غلام جود خویش
مأخذ این قصه روایتی است که شیخ عطّار در مصیبتنامه بدین طریق منظوم فرموده است:
بود آن اعرابیای در گوشهای/ مانده [ای] بیزادی و بیتوشهای/ گوشهای کانجای، مشتی عور بود/ آب او گه تلخ و گاهی شور بود/ در مذلت روزگاری میگذاشت/ روز و شب در اضطراری میگذاشت/ خشکسالی، گشت قحطی آشکار/ مرد شد از ناتوانی بیقرار/ شد ز شورستان برون جای دگر/ تا رسید آخر به آبی چون شکر/ چون بدید آن آب خوش مرد سلیم/ گفت بیشک هست این آب نعیم/ آب دنیا تلخ و زشت آید پدید/ آب شیرین از بهشت آید پدید/ حق تعالی از پس چندین بلا/ کرد روزی اینچنین آبی مرا/ روی آن دارد کزین آب روان/ پرکنم مشکی و برخیزم دوان/ مشک برگردن رهی بیرون برم/ تحفهای سازم بر مأمون برم/ بیشکم مأمون از این آب لطیف/ خلعتی بخشد چو آب من، شریف/ مشک چون پُر کرد و پیش آورد راه/ همچنان میرفت تا نزدیک شاه/ باز گشته بود مأمون از شکار/ کرد خدمت گفت برگو تا چه کار/ گفت آوردستم از خلد برین/ هدیهای بهر امیرالمؤمنین/ گفت چیست آن هدیۀ نیکوسرشت/ گفت ماءالجنه، آبی از بهشت/ این بگفت و مشک پیش آورد باز/ در زمان مأمون بهجای آورد راز/ از فراست حال او معلوم کرد/ مینیارستش ز خود محروم کرد/ چون چشید آن آب گرم بویناک/ گفت احسنت اینت زیبا آب پاک/ هست این آب از بهشت اکنون بخواه/ تاچه میباید تو را از پادشاه/ گفت هستم از زمینی شورهزار/ آب او تلخ و هوایش پرغبار/ هم طراوت برده از خاکش سموم/ هم ز تفّ او شده سنگش چو موم/ در قبیله، او فتاده فاقهای/ هیچکس را نه بزی نه ناقهای/ خشکسالی گشته کلی آشکار/ جملۀ مردم شده مردارخوار/ حال خود با شاه گفتم جمله راست/ چون شدی واقف کنون فرمان توراست/ ریخت مأمون آن زمانش در کنار/ بر سر آن جمع دیناری هزار/ گفت بستان زر به شرط آنکه راه/ پیش گیری زود هم زین جایگاه/ بیتوقف باز گردی این زمان/ زانکه نیست اینجا تو را بودن امان/ زر ستد آن مرد و حالی باز گشت/ با خلیفه سائلی همراز گشت/ گفت برگوی ای امیرالمؤمنین/ کز چه تعجیلش نمودی اینچنین/ گفت اگر او پیشتر رفتی به راه/ آب دیدی در فرات این جایگاه/ از زلال او شدی حالى خجل/ بازگشتی از بر ما تنگدل/ عکس آن خجلت رسیدی تا به ماه/ آینۀ انعام ما کردی سیاه/ او وسیلت جست سوی ما ز دور/ چون کنم از خجلت این مسکین نفور/ او به وسع خویش کار خویش کرد/ من توانم مکرمت زوبیش کرد/ چون شدم از حال او آگاه من/ باز گردانیدمش از راه من
و محمد عوفی در جوامع الحکایات (باب اول از قسم دوم) این حکایت را به طرزی شبیه به گفتۀ عطار آورده است. اینک روایت عوفی:
آورده اند که در آن وقت که امیرالمؤمنین مأمون رضی الله عنه رایت خلافت نصب کرد و آثار کرم او به اقطاع و ارباع عالم برسید در عهد او اَعرابیای بود که مسکن او در شورستانی بینبات بود و در آن قبیله چشمهای بود و هر آب که از مشک سحاب بدان رسیدی به سبب شوری خاک آن زمین شور شدی. از اتفاق عجب، قحطی پدید آمد و حدّتی روی نمود و امساک باران اتفاق افتاد و اهل قبیله پریشان شدند. به ضرورت آن اعرابی از مسکن خود غربت اختیار کرد و بر سبیل انتجاع روی به حضرت امیرالمؤمنین نهاد. در راه که میآمد چون از حدّ زمین خود برون آمد و به موضعی برسید آب شیرین در غدیری جمع آمده بود و به سبب مرور زمان صافی گشته و زهومت آن را اجزای خاک تمامت جذب کرده. اعرابی قدری از آب بچشید و تعجب کرد و بیچاره نمیدانست که در جهان آب خوش باشد و هرگز نخورده بود. بیت
مرغی که خبر ندارد از آب زلال/ منقار در آب شور دارد همهسال
با خود گفت والله ما هذا الا فی الجنة به خدای که این بهشتی است که آفریدگار عالم به جهت آن که مرا از رنج و بلیت خلاص دهد از بهشت، این آب فرو فرستاده است. صواب آن باشد که قدری از این بردارم و به نزدیک خلیفه برم. پس قدری برگرفت و روی به راه آورد و چون به نزدیک کوفه رسید رکاب دولت امیرالمؤمنین به سبیل شکار بر لب فرات آمده بود و در آن نواحی طوف میکرد. ناگاه اعرابی برسید امیرالمؤمنین فرمود تا او را به خدمت آوردند. پرسید که ای اعرابی چه تحفه آوردهای؟ گفت ماءالجنة یا امیرالمؤمنین، حضرت تو را آب بهشت آوردهام آبی زلال و صافی خوشگوار. مأمون با کمال فراست صورت [حال] او بشناخت فرمود که بیار. مشک در پیش امیرالمؤمنین برد. فرمود که مشک او را در مِطهره تهی کردند و از راه لطف قدری چشید. گفت راست گفتی ای اعرابی حاجت چیست؟ گفت یا امیرالمؤمنین قحط و تنگی مرا از مسکن خود آواره کرد و هیچ مقصدی جز درگاه امیرالمؤمنین ندانستم. امیرالمؤمنین فرمود که حاجت تو روا کنم به شرط آنکه هم از اینجا بازگردی و به مسکن خود روی. اعرابی گفت قبول کردم. امیرالمؤمنین فرمود تا مشک وی را پر زر کردند و موکل بر وی گماشت تا هم از آنجا به طرف بادیه روان کرد. خواص و مقربان سؤال کردند که یا امیرالمؤمنین حکمت در بازگردانیدن چه بود؟ گفت زیرا که اگر گامی چند پیشتر رفتی و آب فرات بدیدی از تحفۀ خود شرم داشتی. و من شرم دارم که کسی به خدمت من تحفهای به امید آورد و شرمزده و خجل بازگردد. زهی حیا و کرم که جهانی کرم در زیر رکاب این حیا میرود.
مأخذ و اصل این حکایت بیگمان قصۀ ذیل است:
و حکى ان بعض الاعراب خرج قاصداً بعض الملوک یستمنحه فاستطاب الماء (ظ : ماء) فی بعض المراحل فی الطریق فملاء مطهرته ماء فجاء الى الملک فلما راه ملا مطهرته دنانیر فقالوا له ندماؤه فی ذلک فقال جاء الاعرابی بما لم یکن له غیره و لنا من هذه الدنانیر غیرما اعطیناه فالید له.[۸]
“آوردهاند که عربی بیابانی برآهنگ بخشش و به امید سخای یکی از شاهان از محلۀ خود بیرون آمد. و در یکی از منازل راه آبی یافت که به مذاق وی خوش آمد. و قمقمه خود را از آن پر کرد و به سوی آن شاه آمد. همین که چشم پادشاه بروی افتاد، قمقمهاش از مسکوک زر درآکند. ندیمان شاه درین بخشش شگرف با او سخن گفتند و سبب پرسیدند گفت این اعرابی جز اینکه آورد چیزی نداشت و ما از این مسکوک زر بسیار داریم هنوز دست، دست اوست.”
*****
۱۷۰-
خویش و بیگانه شده از ما رَمان
بر مثال سامری از مردمان
سامری مطابق روایات یک تن از بنیاسرائیل [است] که خالهزادۀ موسی بود و گاوی زرین ساخت. و از خاک پای اسب جبرئیل، کفی در دهانش افشاند تا بانگ برآورد. و بنیاسرائیل آن گاو را پرستیدند به وقت آنکه موسی در کوه طور بود. موسی بنیاسرائیل را گفت که با وی نیامیزند و نخورند و دادوستد نکنند. او تنها ماند و «حق تعالی وحشتی بر وی افکند تا هیچکس با وی آرام نگرفت. نه پری نه آدمی و نه وحوش تا همچنان بمرد.» و بعضی گفتهاند که اگر کسی دست بدو میزد آنکس و سامری هردو تبزده میشدند.[۹]
——
[۱] شرح نهج البلاغه طبع مصر، ج ۴، ص ۳۰۴، ربیع الابرار، باب الهواء و الریح.
[۲] صحیح بخاری، ج ۱، ص ۱۰۷ – نیز رجوع کنید به دلائل التبوة، چاپ حیدرآباد، ج ۲، ص ۱۴۳-۱۴۲٫
[۳] دلائل التبوة، چاپ حیدرآباد دکن، ج ۲ ص ۱۴۳-۱۴۲٫
[۴] تاریخ السلاجقه، طبع مصر، ص ۶۷٫
[۵] دلائل النبوة، طبع حیدرآباد دکن، ج ۲، ص ۱۵۴٫
[۶] مجالس سبعه، ص ۲۰٫
[۷] بخاری، ج ۱، ص ۱۶۴٫ مسلم، ج ۳، ص ۸۳-۸۵؛ مسند احمد، ج ۲، ص ۳۰۶ و ۳۴۷ و ج ۵، ص ۱۹۷ با اختلاف در صدر روایت و احیاء العلوم، ج ۳، ص ۱۷۶ و حلیلة الاولیاء، طبع کصر، ج ۲، ص ۲۳۳، ۲۶۱٫
[۸] از کتاب روح الارواح.
[۹] تفسیر طبری، طبع مصر، ج ۱۶، ص ۱۳۷-۱۳۰، قصص الانبیاء، ثعلبی، طبع مصر، ص ۱۷۸-۱۷۵، قصص الانبیاء انتشارات بنگاه ترجمه و نشر کتاب، ص ۲۲۰-۲۱۳٫
دیدگاه خود را ثبت کنید
آیا می خواهید به بحث بپیوندید؟در صورت تمایل از راهنمایی رایگان ما استفاده کنید!!